جواب چیستان صد و هفتاد و هشتم:
چیستان چی بود؟
⁉️ کدوم جانوره که از اول و آخر به یه صورت خونده میشه⁉️
جوابش چیه:
گرگ🐺
چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:😂🤣😂
سلام
فکرکنم کبک. میشه!
سلام
گرگ😏
این دیگه خییییلی آسون بود😬
سلام
فکر کنم ساس باشه...
گرگ, کبک
سلام
جواب چیستان امشب👇🏻👇🏻
"کبک"
احتمالا شپش باشه...
درسته؟؟
😁😁😁
پس واقعا جاداره به افتخارم بزنی دست قشنگه رو👏👏👏👏👏
گرگ؟
حتما گرگه دیگه؟!!
بالاخره درست گفتم... 😄😅
البته ساس و شپش هم میشه... 😉
سلام گرگ🐺بنظرم
سلام . گرگ میشه دیگه درسته
شایدم کبک
لک لک
"مامان باید پاسخ گو باشه"
#چیست_آن ۱۷۹
مامان جون😊
هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓
به یاد روزهای مدرسه...🎒
🧐چیستان شماره صد و هفتاد و نهم:
⁉️ حاصل ردیف آخر چند میشه⁉️
جوابت رو بفرست به 🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
خانومی میدونی ورزشِ درست، مثل یه آرام بخش میمونه و روحیهات رو تا حد خیلی زیاد عوض میکنه!؟
خیلی زیاد، نه کم!
ورزش رو دست کم نگیر.
👇🏻👇🏻👇🏻
#کنترل_اضطراب
ورزش
ورزش میتونه تا حد خیلی زیادی اضطراب رو از بین ببره! به زندگی شادی ببخشه و کلا از تو یه آدم دیگه بسازه.
این رو ما نمیگیم، کلی تحقیقات توی این زمینه انجام شده. حالا تو هم بیا و به جمع ورزشکاران ملحق شو، اینبار واسه داشتن یه زندگی آرومتر!
🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فرنگیس
قسمت ششم
دوباره راه افتادیم. برای اولین بار بود که در عمرم تا آنجا آمده بودم. کوه پشت کوه بود و دشت پشت دشت. تا شب یککله رفتیم. امیدوار بودم هوا که تاریک شد، جایی بایستیم و اتراق کنیم. خیلی خسته بودم، خیلی.
اما هیچ کس از حرکت باز نایستاد. هوا که تاریک شد، با احتیاط رفتیم. وسط راه اکبر گفت: «همه مواظب باشید. اینجا ممکن است مأمورها باشند. باید حواسمان جمع باشد.»
فهمیدم جایی که هستیم، خطرناک است. سعی کردم نفسم را حبس کنم و آرام راه بروم تا کسی ما را نبیند. خم شده بودم و مثل پدرم و دو تا فامیلهامان، دولادولا جلو میرفتم. توی آن تاریکی، همهاش این طرف و آن طرف را نگاه میکردم. میترسیدم یکدفعه تیراندازی شود. پدرم دستم را محکم گرفته بود. ساکم دست یکی از فامیلها بود.
مقداری که رفتیم، پشت صخرهای نشستیم. اکبر گفت: «دیگر راحت باشید.»
کمی که استراحت کردیم، لبخندی زد و ادامه داد: «به عراق خوش آمدید!»
وقتی این حرف را شنیدم، دلم گرفت. توی تاریکی، نگاهش کردم و اخم کردم. فکر میکردم او باعث این همه ناراحتی و غم من شده است. آرام رو به پدرم گفتم: «کاکه، برگردیم روستا. من اینجا را دوست ندارم.»
پدرم با یک دنیا بغض گفت: «روله، فرنگیس، جایی که میرویم، هزار برابر بهتر از روستای خودمان است. بلند شو، دخترم... بلند شو!»
سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بیفایده است. سرنوشتم دست خودم نبود.
دوباره راه افتادیم. از آنجا به بعد، از روستاها میگذشتیم. مردم روستاهای آن سوی مرز، کُرد بودند و کاری به کار ما نداشتند. حتی به ما نان و آب هم میدادند. لباسهاشان رنگارنگ و قشنگ بود. از دیدن لباسهاشان و آن همه رنگ، خوشم آمده بود.
وقتی از کنار دهات رد میشدیم، یاد روستای خودمان افتادم. یاد مادرم و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغالهام کرهل.
تا شب راه رفتیم. جلوتر، سوسوی چراغها را دیدم. نزدیک نیمهشب بود و خوابم میآمد. خسته بودم. تا آن وقت، اینقدر راه نرفته بودم.
وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است. همه چیزش برایم جالب بود. با دهان باز و با یک عالمه تعجب، این طرف و آن طرف را نگاه میکردم. به نظرم قشنگ میآمد. پاهایم درد میکرد و از خستگی داشت میشکست. خسته بودم و دعا میکردم زودتر برسیم. از چند تا کوچه که گذشتیم، به جایی رسیدیم که اکبر گفت: «رسیدیم. اینجا خانۀ ماست.»
خسته و کوفته بودیم. زنِ اکبر، با روی خوش در را باز کرد. زن جوانی بود که لباس محلی کُردی قشنگی پوشیده بود. پسر کوچکی هم بغلش بود. پسر تا ما را دید، خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد. وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر. آن زن از ما پذیرایی کرد. بچۀ کوچک، اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم، مرتب میآمد دور و بر من و میرفت. با دیدن ابراهیم، یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم. اشک توی چشمم جمع شده بود و هر کاری میکردم، نمیتوانستم بغضم را پنهان کنم. با ابراهیم بازی کردم و کمی حرف زدیم. زبانشان با زبان ما کمی فرق داشت.
دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم. به زور توانستم چیزی بخورم. خوابم میآمد. بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم.
صبح که از خواب پا شدم، تمام لباسها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن. لباسهای من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خار شده بودند. بهخصوص لباسهای من که بلند بود و خارهای ریز، تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند. خارها را یکییکی میکندم و نگاه میکردم. پیش خودم میگفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشند و از آوهزین تا اینجا با من آمدهاند تا تنها نباشم. گریهام گرفته بود.
یکی دو روز خانۀ فامیلمان بودیم. پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند. اکبر مرتب به پدرم میگفت یک روز دیگر آنها میرسند و میآیند تا فرنگیس را عقد کنند.
فامیلها میآمدند و میرفتند تا عروس را تماشا کنند. پیش خودم گفتم: «فرنگیس، داری عروس میشوی!»
اصلاً خوشحال نبودم. در آن سن و سال، تازه داشتم معنی عروسی را میفهمیدم. چه فایده داشت عروسی کنم، اما توی روستای خودمان و وطنم نباشم؟ آنجا همه برایم غریبه بودند. فقط پدرم همراهم بود. بعد فکر کردم وقتی عروسی کنم، پدرم هم برمیگردد. آن وقت چه کار کنم؟ سعی کردم با فکر اینکه میخواهم عروس شوم، خودم را خوشحال کنم. به خودم میگفتم: «فرنگیس، تور قرمز سرت میکنی و یک شوهر خوب خواهی داشت. بچهها برایت شادی میکنند و دست میزنند.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
🍁امیدوارم با توکل به خدای مهربون
🍂خونهت پر از برکت
🍁رابطههات پر از محبت و
🍂وجودت سلامت باشه بانو
🍁دلت پر از اميد به زندگی
🍂و لحظه لحظه ی عمرت
🍁سرشار از آرامش باشه
🍂روز خوبی داشته باشی خانوم
سلااااام عزیز
صبحت بخیر و شادی❤️
خوب خوابیدی؟
پر از انرژی و شارژ و کوک بیدار شدی؟
خب بسم الله رو بگو تا بریم واسه ساختن یه روز عالی.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مامان جون،
وعده هر روز رو یادته؟!!
انجام میدی؟
✅ صبح بعد از بیدار شدن سه تا نفس عمیق بکشیم
✅چهار قل و آیه الکرسی بخونیم
✅اسفند دود کنیم هر روز
✅ صدقه بدیم با دست دلبندمون
✅ چند دقیقه لبخند بزنیم
✅ ۷بار ذکر بسم الله الرحمن الرحیم لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم رو بگیم
✅ناهار و شام رو با نیت نذر بار بزاریم
✅سه بار جلوی آینه موهای خودمون و دلبندمون رو شونه کنیم
(صبح و ظهر و عصر) ☺️
✅امروز اگه تونستیم صد بار بگیم یا رب العالمین
نشد۱۴ بار
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#درخت_برای_زندگی
🌳 آقا میگن:
حفظ محیط زیست جزو تعالیم اسلام است.
۸۹/۰۱/۰۹
مامان جون،
به مناسبت هفته طبیعت و روز درختکاری، تصمیم داریم درختهای میوه و ثمردار رو توی امام زاده ابراهیم(ع) بکاریم.
کاشت درختها هم صدقه جاریه است و هم کمک به آبادانی امام زاده.
هزینه تهیه هر نهال حدود ۵۰ هزار تومان میشه. می تونیم هر مقداری که دوست داریم مشارکت کنیم و این کار خیر رو به نیابت از شهدا،درگذشتگان و هر فردی که دوست داریم انجام بدیم.
کمکهای نقدی رو به شماره کارت
۶۰۳۷ ۹۹۷۴ ۴۸۷۶ ۵۱۴۰
به نام عليرضا زالی واریز کنید.
یادمون باشه که کم از هیچ بیشترِ🌱
#خادمانامابیها_علیهاالسلام
#ادبستانصدرا
#یاورانولایت
#مادرانه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
امروز یه بازی جذاب داریم با بچه ها😍
مامان جون !
با انگشت پشت کمر بچه ها یه حروف الفبا یا یه شکل خاصی بکشید ...
اون باید حدس بزنه و بنویسه ...⁉️
سعی کنید از آسون به سخت باشه ...‼️
#بازی
@madaranee96🌸
یه بازی جذاب دیگه برای کوچولوهامون😎
"روی هر رنگی میگم بپر"
ضربدر هایی با رنگ های متفاوت بچسبونید به زمین🌈
میتونید حتی از شکل های مختلف باشه تا بیشتر بتونید بابچه ها بازی کنید
و به بچه ها فرمان بدین ...
" بپر روی سبز"💚
" بپر روی قرمز"❤️
و...
#بازی
@madaranee96🌸
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
@madaranee96☘
اوج معرفت و صفای باطن
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#پند_استاد
اگر انسان بتواند همانطور که در اوج رنجها و بیکسیها خدا را عمیق و مخلصانه صدا میزند، در حالت رخاء و نعمت هم همانطور خدا را صدا بزند و احساس وابستگی محض به خدا داشته باشد، به اوج معرفت و صفای باطن رسیده است. ما همیشه شدیداً به خدا وابستهایم، فقط کافی است دائماً به آن توجه کنیم.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
بانو😊
بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️
حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای همسر؟
👇🏻👇🏻👇🏻
#گلبول_قرمز 💕✨
◁ درحَوالِی تو آرومَم...❤️
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96