eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
65 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. با احترام تبادل و تبلیغات نداریم 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷کمک مؤمنانه ، مصداق واقعی انقلابیگری🇮🇷 ❤️امام خامنه ای ❤️ «ماه رمضان، ماه انفاق است، ماه ایثار است، ماه کمک به مستمندان است؛ چه خوب است که یک رزمایش گسترده‌ای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مؤمنانه به نیازمندان و فقرا که این اگر اتّفاق بیفتد، خاطره‌ی خوشی را از امسال، در ذهنها خواهد گذاشت. ما برای اینکه ارادتمان به امام زمان ثابت بشود، بایستی صحنه‌ها و جلوه‌هایی از جامعه‌ی مهدوی را خودمان به وجود بیاوریم... این ما را نزدیک میکند.» ۱۳۹۹/۱/۲۱ مهربانو🧕🏻 💠 تو بحبوحۀ اوج‌گیری دوباره‌ کرونا توی شهرهای مختلف،‌ بد نیس مروری کنیم فرهنگی رو که به امر ولیّ جامعه ایجاد شد و تقویت، نگهداری و ادامۀ اون بعهدۀ ماست و نباید بذاریم این فرهنگ فراموش بشه... 🔷 هنوز هم خیلی‌ها هستن که به خاطر کرونا نیاز به همدلی و همکاری ما دارند! 🔷شماره کارت واریز کمک‌های نقدی: ۵٠۴١٧٢١٠٧۶۵٧٠٣٨٢ (مومن نژاد) 🔷درگاه پرداخت: https://idpay.ir/khademan-14 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
راهکارهای زندگی موفق در جز سوم قرآن 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهونه نگیر سرزنش دیگران و انداختن تقصیر به گردن اونا، تکرار اینکه من چرا توی چنین شرایطی اصلا به این دنیا اومدم، چرا توی این تاریخ و... نمیتونه مشکلاتت رو حل بکنه. شرایط رو بپذیر و سعی کن بهترین کار رو انجام بدی. اشتباهات همیشه واسه درس هستن و یه زندگی بهتر رو بهمون نشون میدن. "مامان باید شاد باشه "
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 وقتی مادر بزرگ خواب بود ✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت سی و نهم آتش گرفته بودند و سیاه شده بودند. جای زنجیرهای آهنی‌شان، همه جا روی زمین رد انداخته بود. رسیدیم به گورسفید. تمام راه را زیر نظر داشتم. چاقویم همراهم بود. زیر لباسم قایم کرده بودم که اگر مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنم. یک‌دفعه یک گروه اسلحه به دست را دیدم که به سمتمان می‌آمدند. ابراهیم به ما گفته بود که اگر عراقی‌ها را دیدید، دستتان را روی سر بگذارید. سریع دست‌ها را روی سر گذاشتیم. بعد راه افتادیم. هزار تا فکر توی سرم بود. رو به کشور کردم و گفتم: «دیدی بیچاره شدیم؟!» کشور پرسید: «فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم: «آره، نگران نباش!» نالید و گفت: «اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش!» یک لحظه که این حرف را شنیدم، حالم بد شد. اما سعی کردم توجهی نکنم. نیروهای عراقی نگاهمان می‌کردند، اما کاری با ما نداشتند. یکی‌شان بلند بلند گفت: «زود بروید توی خانه‌هاتان.» کشور تا این حرف را شنید، خیالش راحت شد و وسط راه گفت: «من سری به خانه‌ام می‌زنم.» من هم به طرف خانۀ خودم دویدم. وقتی رسیدم، از چیزی که ‌دیدم، نزدیک بود بیهوش شوم. خانه‌ام انگار محل نگهداری کشته‌های عراقی‌ شده بود. توی خانه، پر از کفن و خون و جنازه بود. مقدار زیادی کفن توی حیاط بود. توی اتاق‌، یکی از عراقی‌ها، معلوم نبود که جان دارد یا نه. به دیوار تکیه زده بود و چند بالش هم پشتش بود. خانه به هم ریخته بود. یکی دیگر از کشته‌ها را روی تشکی گذاشته بودند و باد کرده بود. بدنش کبود بود. سُرمی با میخ وصل بود به دیوار. او را همان‌طور ول کرده بودند آنجا. وقتی جنازه‌ها را دیدم، تو نرفتم. مات و مبهوت مانده بودم. دیوارهای خانه، پر از لکه‌های خون بود. روی طاقچه هم چند تا سرم گذاشته بودند. توی دلم گفتم: «خدا برایتان نسازد. خانۀ من شده جای جنازه‌های شما؟! خدا نسل شما را روی زمین باقی نگذارد.» کشور برگشت. مقداری وسایل توی دستش بود. جلوی در ایستاده بود و با دهان باز به خانه‌ام که لانۀ کرکس‌ها شده بود، نگاه می‌کرد. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم، سرش را پایین انداخت و گفت: «فرنگیس، بیا برویم. نگاهشان نکن.» راه نیفتادم. پیراهنم را کشید و گفت: «به خاطر خدا بیا برویم.» پرسیدم: «چی آوردی از خانه؟» گفت: «با من بیا. هنوز باید وسایل بردارم.» دیگر توی خانۀ خودم نماندم. کشور گفت: «بیا با من. می‌خواهم پتو و لحاف هم بردارم.» به خانه‌اش رفتیم. مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: «فرنگیس، حرکت کنیم. همراه هم باشیم.» من هم مقداری وسایل از خانۀ برادرشوهرم قهرمان برداشتم. اتاقی که قهرمان توی آن کار می‌کرد، به هم ریخته بود. عراقی‌ها به همه جا سرک کشیده بودند و نشانی ازشان باقی بود. حالا باید به طرف کوه‌های آوه‌زین می‌رفتیم. قسمتی از راه را آرام‌آرام حرکت کردیم. کمی ‌که دور شدیم، شروع کردیم به دویدن. من جلو افتادم. یک‌دفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همه‌اش این طرف و آن طرف می‌دویدم. تیراندازها، همان‌هایی بودند که می‌گفتند کاری به شما نداریم! جنازه‌ای را دیدم که روی جاده افتاده. از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم: «خدانشناس‌ها، شما که گفتید کاری ندارید.» یک‌دفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زده‌اند. وسایل از روی شانه‌اش لیز خورد. تندی موج‌ها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد می‌کشید و زیر لب نفرینشان می‌کرد. توی جادۀ خاکی، شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از اینکه ما را اذیت می‌کنند، لذت می‌برند. دست خالی برگشتیم کوه. فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد. یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنۀ عجیبی دیدم. مزرعه‌ای کنار روستای گورسفید است که خیلی از کنار آن عبور کرده‌ام. کنار مزرعه، جنازه‌ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازۀ توی لحاف وحشت کردم. چه کسی می‌توانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از توی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.» با شنیدن صدا، به سمت کوه‌های آوه‌زین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه می‌رسیدم.