eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
64 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. با احترام تبادل و تبلیغات نداریم 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐈 مامان پیشی و پنج تا بچه‌اش ✍نویسنده: محبوبه دشتی 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت چهل و دوم بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد که با گروه‌های گیلان‌غربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداری‌ام داد و گفت: «همه را به خدا می‌سپاریم. به امید خدا همه چیز درست می‌شود.» صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوه‌های چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلان‌غرب است و می‌توانستیم آنجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم. با پارچه دور کفشم را بستم تا کفشم دیرتر پاره شود دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل گرفت و راه افتادیم. تعدادمان بیشتر شده بود. چهل نفر می‌شدیم. وقتی به چله رسیدیم، دیدم که مردم زیادی آنجا هستند؛ زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آن‌هایی که می‌شناختیم، سلام و علیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند: «فرنگیس، شنیدیم که دمار از روزگار عراقی‌ها درآورد‌ه‌ای؟ دستت درد نکند.» پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟» زن‌ها با خنده گفتند: «از نیروهای خودمان شنیدیم.» کمی که توی کوه ‌نشستیم، نیروهای امداد آمدند. تعداد زیادی چراغ علاءالدین و چادر صحرایی آورده بودند. به همه چادر و پتو و چراغ دادند. با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همان‌جا چادر زدیم. توپخانۀ خودمان تند‌تند توپ می‌فرستاد و عراقی‌ها هم جواب می‌دادند. ما وسط این توپ‌ها بودیم. هم بمب‌های ایران و هم بمب‌های عراق از روی سر ما رد می‌شد. چاره‌ای نبود. هیچ ‌کس حاضر نبود از آنجا تکان بخورد. شب، هوا توی چادر گرم بود و جلوی درِ چادر دراز کشیده بودیم. وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه می‌کردم، دلم به درد می‌آمد. خوابشان نمی‌برد. لیلا و جبار و ستار و سیما، با ناراحتی روی سنگ‌ها می‌غلتیدند و این پهلو و آن پهلو می‌شدند. برای اینکه با آن‌ها شوخی کنم، گفتم: «بالش کدامتان نرم‌تر است؟!» از حرفم تعجب کردند. با خنده گفتم: «اگر بدانید بالش من چقدر نرم است!» یک‌دفعه صدای خنده‌شان بلند شد؛ چون سنگ بزرگی زیر سرم بود. بعد آن‌ها را کنار خودم جمع کردم و بنا کردم برایشان حرف زدن. لیلا پرسید: «کی برمی‌گردیم خانه؟» گفتم: «هر وقت نیروهای خودمان آن‌ها را نابود کنند.» بعد ادامه دادم: «لیلا، دیدی دلت برای آن سرباز دشمن می‌سوخت؟ همان دشمن ما را از خانه‌مان بیرون کرد.» لیلا چیزی نگفت و با ناراحتی به ستاره‌ها نگاه کرد. توی کوه و آخرهای شب، ستاره‌ها خیلی به زمین نزدیک بودند. یاد وقتی افتادم که تابستان بود و بچه بودم و از کنارۀ چادر به ستاره‌ها نگاه می‌کردم. چقدر خوب بود! اصلاً نگران چیزی نبودم. اما وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم و آن همه آدم که توی کوه بودند، نگاه می‌کردم، گریه‌ام می‌گرفت. آرام‌آرام بنا کردم به گریه کردن. توی تاریکی شب، یک دل سیر گریه کردم. صبح، پسرعمویم سید محمد رستمی رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، فایده ندارد. بچه‌ها تلف می‌شوند اینجا. باید برویم کمی ‌عقب‌تر. حداقل جایی باشیم که بتوانیم زندگی کنیم. دور نمی‌رویم؛ فقط جای امنی پیدا کنیم.» نمی‌شد آنجا ماند. دوباره بلند شدیم و به طرف کفراور حرکت کردیم. نزدیک پلیس راه، پر بود از سپاهی و ارتشی و نیروهای مردمی. با ماشین‌های نظامی، ‌مردم را عقب می‌بردند. ما و بچه‌ها را که دیدند، جلوی یکی از ماشین‌ها را گرفتند. وانت بود. به راننده گفتند که ما را از آنجا دور کند. راننده پرسید: «می‌خواهید کدام سمت بروید؟» با عجله گفتم: «به کفراور می‌رویم.» کفراور نزدیک بود. خانۀ یکی از فامیل‌هامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانه‌اش بزرگ بود. به سختی به روستا رسیدیم. بیست نفر می‌شدیم. من و شوهرم و خانوادۀ من. جمعیت زیادی بودیم. صاحبخانه بسیار میهمان‌نواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش، با شادی به استقبال آمدند. صورتمان را می‌بوسیدند و ما را به داخل خانه راهنمایی کردند. کمی‌ که خستگی در کردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت: «جانم فدای میهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد.» بچه‌ها با شادی دور گوسفند جمع شدند. من هم توی حیاط نشستم. نوخاص با مهارت شروع به پوست کندن گوسفند کرد. از خون گوسفند، به پیشانی بچه‌ها می‌زد. بچه‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند: «خوشگل شدیم؟!» نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم: «خیلی قشنگ شده‌اید!» جبار و ستار کنارم نشستند و گفتند: «چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون می‌زند؟» لبخندی زدم و گفتم: «برای اینکه چشم نخورید.» "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خـدای مهربون 🌸چقدر لحظه های 🌿با تو بودن زیباست. ✨الهی... 🌸مشگل گشای تموم 🌿گرفتاریهای بندگانت باش 🌸مسیر زندگیشون رو 🌿همـوار کن 🌸و صندوقچه سرنوشت شون 🌿رو پرکن از سلامتی ✨شبت آرام خانومی فردات بروفق مراد💫💐 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
تولدتون مبارک حضرت آقا❤️ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مناجات در خانه ☀️ توصیه آقا در غیاب جلسات عمومی ماه رمضان خلوت‌های خودتون رو دریابید 🌴🌴
🌙 🔹فرازی از دعای چهل و چهارم صحیفه سجادیه در استقبال از ماه مبارک رمضان 🌴🌴
💎 سحرهای طلایی آقا میگن: 🌀سحر ماه رمضان فرصت خیلی خوبی است. اگر ماها از سحر استفاده نکنیم، در این دنیای شلوغ، وقت دیگری نداریم برای خلوت با خودمان؛ واقعا وقتی باقی نمی‌ماند. ۹۸/۲/۱۰ 🌴🌴
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌴🌴
روضه خانگی - امام حسین(ع) - 533.mp3
11.59M
🎙تو باز مرا خوانده ای اما نگرانم... 🔻مناجات با خدا 🎤حجت الاسلام یونس سمیعی 🌴🌴