eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
کاࢪدستی دوم☘ بذارید خود کوچولوها بࢪاے معلم هاے عزیزشون یه کار خوشگل انجام بدن😍 @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه کسی می‌تواند به مرگ فکر کند؟ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 کسی که به مهربانی خدا اطمینان دارد به راحتی می‌تواند به مرگ فکر کند. با داشتن خدایی مهربان و دلسوز نباید یاد مرگ ما را نگران نماید. مطمئن باشیم خدا ضعف ما را می‌داند و ما را در آغوش خواهد گرفت. همین احساس خوب، رابطه ما را با خدا بهتر می‌کند و آثار خوب یاد مرگ را به ما هدیه خواهد کرد. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🍃امام خمینی رضوان الله علیه میگن : شریفترین شغل در عالم ، بزرگ کردن یک بچه است ، و تحویل دادن یک انسان است به جامعه . "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعا کردن واسه همسر 💠 از کارهای قشنگی که محبت همسرت رو توی دل شما زیاد می‌کنه و محبوبش میشی، اینِ که بعد از نماز و اوقات دیگه واسه سلامتی، عاقبت‌بخیری و یا رفع گرفتاری‌هاش دعا کنی و حتی صدقه بدی. 💠 گاهی بهش بگو واست، نذر صلوات کردم‌. 💠 واسش با پیامک بنویس وقتی از خونه میری، واست آیت‌الکرسی می‌خونم. 💠 حمایت‌های معنوی، زندگی رو شیرین و لذت‌بخش می‌کنه. همچین خونه‌ای واسه همسر، پناهگاه و محل آرامشِ. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@OnlineQom،قم‌آنلاین.mp3
2.25M
🛑🎼 "ربنا" با صدای محمد اصفهانی 🔹رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلإیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا 🔹رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الأبْرَار 🔹رَبَّنَا وَآتِنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَىٰ رُسُلِكَ وَلَا تُخْزِنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّكَ لَا تُخْلِفُ الْمِيعَاد 🌴🌴
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
💖یکی بود یکی نبود ✍نویسنده: یاس فاطمی 🎨تصویرگر: آرزو آسمانی 👇🏻👇🏻👇🏻
یکی بود یکی نبود.mp3
3.83M
🎀 قصه های خانم قصه گو ⏰ 3:59 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت پنجاه و هفتم نگاه کردم؛ تمام کسانی که پشت نیسان نشسته بودند، توی آسمان بودند. تکه‌تکه ‌بودند. وانت‌نیسان هجده نوزده نفر مسافر داشت. مردم توی هوا، مثل گردباد، چرخ می‌خوردند و روی زمین می‌افتادند. باورم نمی‌شد. زنی به اسم حمیده و دخترش کافیه که جوان بود، توی هوا داشتند چرخ می‌خوردند. چیزی را که می‌دیدم، نمی‌توانستم باور کنم. انگار باوه‌گیجان (گردباد) بود که می‌آمد و مردم توی آن چرخ می‌خوردند. به صورتم کوبیدم و دویدم. چند نفر شهید شده بودند. رفتم سراغ زن‌هایی که زخمی‌ بودند. همگی روی زمین افتاده بودند و ناله می‌کردند. مردم همه به طرفشان می‌دویدند. بین آن‌ها خیلی‌ها را شناختم. اول از همه، ریحان زن قهرمان را شناختم و به سینه کوبیدم. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. جوی خون راه افتاده بود. تکه‌های بدن آدم‌ها این طرف و آن طرف افتاده بود. تا آن موقع چنین صحنه‌ای ندیده بودیم. دختری بود که دستش قطع شده بود. وقتی او را بلند کردم، دستش به کناری افتاد. زن‌ها کنار دیوار بودند و جیغ می‌کشیدند. می‌خواستم زخمی‌ها را بگذارم‌ توی ماشین. طوری زخمی بودند که نمی‌شد بلندشان کرد. نرسیده به جاده، خیلی از زخمی‌ها فوت کردند. زخمی‌ها را رساندند شهر تا معالجه شوند. و باز هم مراسم عزاداری و خاکسپاری شروع شد. تمام روستا سیاه‌پوش شده بود. ریحان یک ماه بیمارستان بود. پاهایش به شدت آسیب دیده بود. تکه‌های مین در بدنش فرو رفته بودند. او را با بدنی زخمی برگرداندند. بمباران‌های گورسفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارۀ کوه‌ها و روستاهای دیگر شدند. خوشحال بودم که حداقل اتاقی در دل کوهی در اسلام‌آباد دارم. این بار هم رحمان را بغل کردم و به اتاقم در دل کوه رفتم. کمی ‌آنجا را تمیز کردم. می‌شد هنوز تویش زندگی کرد. رحمان از اینکه توی کوه زندگی می‌کردیم، ذوق می‌کرد. علیمردان همراهم بود اما پدر و مادرم توی آوه‌زین مانده بودند. علیمردان باز هم توی شهرداری کار پیدا کرد. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم تنها با رحمان توی اتاقم می‌نشستم و منتظر علیمردان می‌ماندم. یک هفته به عید مانده بود و من هنوز توی اسلام‌آباد بودم. دبۀ آب را دستم گرفتم تا بروم آب بیاورم. رحمان هم بغلم بود که یک‌دفعه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع کردند به بمباران. بمباران سختی بود. مردم زیادی شهید شدند. اعلام کردند که اینجا نمانید. شب توی کوه بودیم که سپاه ماشین‌های زیادی آورد و اعلام کرد همه سوار شوید، تا وقتی اوضاع آرام شود، از اینجا بروید. ما را با ماشین‌ها به یک مرغداری نزدیک کرمانشاه بردند. مرغداری را خالی کرده بودند و با پارچه و پتو، قسمت قسمت کرده بودند. سالن بزرگ و مستطیل‌شکلی بود که جای زیادی داشت. بیست خانواده بودیم. مرغداری را تمیز کردیم و آن را با چوب تقسیم کردیم. هر خانواده برای خودش مکانی داشت. هر کس قسمت خودش را با یک پتوی سربازی مشخص کرده بود. پتوها شده بودند دیوارهای ما. یک چراغ خوراک‌پزی و چند تا ظرف، شده بود وسایل زندگی‌مان. اواخر اسفند سال ۱۳۶۲ بود. علیمردان به اسلام‌آباد رفت تا چند تکه از وسایلمان که مانده بود، بیاورد. وقتی برگشت، وسایل را زمین گذاشت و با ناراحتی سرش را پایین انداخت. جلو رفتم. رنگش پریده بود و سعی می‌کرد به چشمم نگاه نکند. پرسیدم: «علیمردان، چیزی شده؟» سعی کرد خودش را با وسایل سرگرم کند. مِن‌مِن کرد و گفت: «قرار است چی بشود؟ هیچی!» جلویش ایستادم و رحمان را که توی بغلم بود، زمین گذاشتم. رحمان به طرف بچه‌ها دوید. روی زمین نشستم و گفتم: «علیمردان، بگو چی شده؟» صدایم می‌لرزید. شوهرم روی زمین کنارم نشست و گفت: «فرنگیس، مرگ حق است.» قلبم از حرکت ایستاد. علیمردان دستم را گرفت و گفت: «آرام باش، فرنگیس! برادرت جمعه...» دیگر هیچی نفهمیدم. فقط فریاد زدم. همه دورم جمع شدند. جمعه روی مین رفته بود. جمعه نوجوان، جمعه عزیزم... باور نمی‌کردم. گریه می‌کردم. علیمردان هم بغض کرده بود و دائم می‌گفت: «فرنگیس، آرام باش! به خودت رحم کن.» تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک می‌ریختم. علیمردان مرتب می‌گفت: «صبح که هوا روشن شود، با هم می‌رویم. آرام باش. سعی کن بخوابی. فرنگ، بخواب...» شب، خیالِ صبح شدن نداشت. نیمه‌شب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکه‌تکه برگشتیم تا گورسفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم می‌آمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوه‌زین رفتم. توی راه گریه می‌کردم و خنده‌های جمعه جلوی چشمم می‌آمد. جمعه فقط شانزده سال داشت. وارد خانۀ پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچه‌ها گریه می‌کردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه می‌کردند و اشک می‌ریختند. فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند. صدام، داغ برادر ببینی.» پدرم سرش را روی شانه‌ام گذاشت و با گریه گفت: «دخترم، برادرت رفت.»
این حرفش، آتشم زد. پدرم را بغل کردم و توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند آخرین باری که دیدمش، دو ماه قبل بود. جمعه، رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش می‌کرد و با خودش به گردش می‌برد. از مادرم پرسیدم: «چطوری اتفاق افتاد؟» اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.» پرسیدم: «اول چه کسی پیدایش کرد؟» پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشم‌هایش به نقطه‌ای خیره مانده بود و اشک از روی گونه‌هایش می‌ریخت. بغض کرده بود و هیچ نمی‌گفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش. خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کرده‌ام، زد زیر گریه. وسط گریه‌هایش گفت: «فرنگیس، صدا که آمد، دختردایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.» لیلا را محکم بغل کردم. توی بغلم تکانش می‌دادم. پدرم با صدای بلند گریه می‌کرد. لیلا نالید و ادامه داد: «رفتم روی تپه... افتاده بود. صورتش رو زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرئت نکردم بروم جلو. زن‌دایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم می‌کرد. پلک نمی‌زد. باور کن زنده بود و مرا نگاه می‌کرد. زن‌دایی روسری‌اش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زن‌دایی، چه ‌کار می‌کنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زن‌دایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زن‌دایی بغلم کرد و گفت جمعه مرده...» لیلا گریه می‌کرد. برگشت نگاهم کرد و گفت: «فرنگیس، جمعه مرده؟ نمرده، داشت نگاهم می‌کرد.» وقتی لیلا حرف می‌زد، داشتم دیوانه می‌شدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بی‌حال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچه‌ها های‌های گریه می‌کردند؛ ستار با انگشت‌های کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا. لباس‌های سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. مین‌ها، خدا برایتان نسازند.» به مادرم گفتم: «چطور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟» مادرم نالید و گفت: «چه را ببینی؟ جنازۀ تکه ‌تکۀ برادرت را؟ بدن پاره پاره‌اش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.» مادرم مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم. خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند. کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینه‌ام ریختم و فریاد زدم: «خدایا، قلبم را آرام کن.» "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای مهربون! به حق این شبهای نورانی و عزیز، مهر و محبت و عاشقی رو توی خانواده‌های ما زیاد کن...❤️ شبت نورانی خانومی 🌙 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مهربانو🧕🏻 نماز شب بیستم ماه مبارک رو بخونیم؟: هشت ركعتِ(۴تا دو رکعتی) در هر ركعت بعد از حمد هر سوره ای را می‌توان یک مرتبه خواند. "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرشناسی دائم آقا میگن: بین معلم و جوان، یک رابطه منطقی و دائمی برقرار است. ۱۳۸۰/۲/۱۲ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 🔹نامه امام علی(علیه السلام) به امام حسن(علیه‌السلام) 🔻گزیده نامه ٣١نهج‌البلاغه 🌴🌴