eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🍃«می‌خوام شبیه تو بشم»🍃 💥با یه برنامه جدید و جذّاب به خونه های شما اومدیم. 🌸 تو این برنامه بناست بین ما و امام زمان علیه السلام، امام مهربونیا یه قرار گذاشته بشه؛ اون قرار تو اسم برنامه خودش رو نشون میده....... 🍃«می‌خوام شبیه تو بشم»🍃 🔻عذر خواهی۳ ۷ @lalaiekhoda "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
امامِ دل 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ‌ همان‌طور که حاکمیت امام در جامعه موجب برقراری عدالت می‌شود، حاکم بودن امام در قلب یک انسان هم موجب تعادل روحی و تعالی انسان خواهد شد. اگر مهم‌ترین محبت قلبت به امامت تعلق داشته باشد، در واقع این امام است که بر دل تو حکومت می‌کند و قلبت را سرشار از حکمت و عدالت خواهد کرد. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
AUD-20210518-WA0083.
1.63M
🎧 ⚠️بالا و پایین بردن درجهٔ محبّت خدا در دل وظیفهٔ ما نیست. ✅ وظیفهٔ ما انجام دادن عمل با فکره. اگر وظیفه مون رو درست انجام بدیم حب الله رو برامون میفرستن و نتیجهٔ حب الله میشه لطافت دل و لطافت جامعه. 💢 عمل بافکر یعنی چی؟ یعنی به صفات و قدرت خدا فکر کن، به علم و حکمت خدا فکر کن، در آیات قرآن و روایات تفکّر کن، درباره مرگ فکر کن......؛ تفکّر دربارهٔ این امور لطف خاص خدا رو شامل حال آدم میکنه. 🎤محسن عباسی ولدی @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
💞 همدیگه رو با القاب زیبا خطاب کنیم؛ لطیــــف و عـاشقانه❤️ خانوم و آقای خونه؛ فقط به اسم همسرتون اکتفا نکنید! بلکه عشق و احساسات‌تون رو در قالب القاب زیبا و عاشقانه به همسرتون منتقل کنید تا حس روزهای اول، پایدار بمونه. "مامان باید عاشق باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊 بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️ وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا... حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای همسر؟ دلبری کن❤️ 👇🏻👇🏻👇🏻
💕✨ این جهان با تو خوش است🏕🍭❤️ "مامان باید عاشق باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷ما همه مادریم🇵🇸 اینجا همراه فرشتگان، مهمان کودکانیم 🚩 هیئت کودک مادرانه🚩 🌴به مناسبت پیروزی ملت فلسطین با افتخار برگزار می کند :🌴 ✂️ کاردستی 🎨نقاشی 📝امضای طومار 🍵 آیین مقلوبه 🎊و... با رعایت پروتکل‌های بهداشتی😷 🏡مکان: پردیسان، بوستان پروانه ⏰ پنج‌شنبه ۱۴۰۰/۳/۶ ساعت ۱۸:۳۰ تا ۲۰ ⚠️ظرفیت برنامه: ۲۰ مامانِ شاد و دلبنداشون جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر به 🆔 @madarane96 🌴🌴 "مامان باید شاد باشه"‌ https://eitaa.com/madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون🧕🏻 روزهای مهمی رو داریم میگذرونیم... وقت انتخاب‌ها و سوال‌ها و اما و اگرهاست... یه چالش دا
چون دوست دارم کشورم مستقل باشه تحت استعمار هیچ کشور دیگه ای نباشه از همه مهمتر وصیت حاج قاسم و به خاطر رهبر عزیزم چون در انتخابات شرکت کنیم یا نکنیم این مملکت بدون رئیس جمهور نمی ماند ، فقط تفاوتش در این است که یکی دیگر می رود ، پای صندوق ، و برای ما رییس‌جمهور انتخاب می کند چون مدیون خون شهدا و شرمنده ی تنهایی فرزندان و همسرانشان هستم😔 چون گاهی امنیت با دادن رای رقم میخورد گاهی با دادن دست دلها😔 انتخابات یک انتخاب نیست یک وظیفه است چون یکی زنده به گور شد،یکی قطعه قطعه،یکی ذبح و دیگری اربا اربا سهم من فقط انگشت جوهریست "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟ ۷۰ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) همیشه دو دقیقه قبل از اینکه به مقصد برسین بخواب😴، وقتی بیدار شدی میبینی توی بغل مامانی 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨پروانه و نور ✍نویسنده: فروزنده خداجو 👇🏻👇🏻👇🏻
پروانه و نور .mp3.mp3
1.38M
🎀 قصه های خانم گلی 🕰 2:52 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
قسمت هفتاد و سوم پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف می‌زدیم که مینی‌بوسی کنارمان ایستاد. پسردایی‌ام تیمور حیدرپور سرش را از شیشه مینی‌بوس بیرون آورد و فریاد زد:《 زود سوار شوید، مینی‌بوس، ما را تا کاسه‌گران می‌برد.》 با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینی‌بوس را دیدند، سوار شدند. توی مینی‌بوس، پر بود و همه همدیگر را هل می‌دادند. چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک می‌کردند تا سوار ماشین‌های عبوری شوند. رو به ما هم کردند و گفتند:《 زودتر بروید.》 به راننده مینی‌بوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد. مینی‌بوس با سرعت به راه افتاد. کف مینی‌بوس نشستم. دایی حشمت پرسید:《 کسی جا نمانده؟》 گفتیم:《 نه.》 بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر می‌خواند و می‌گفت:《 صلوات بفرستید... آیه‌الکرسی بخوانید...》 رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینی‌بوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید:《 پس علیمردان کجاست؟》 با ناراحتی گفتم:《 نمی‌دانم، ولی برمی‌گردم و پیدایش می‌کنم.》 حدود پنجاه نفر می‌شدیم. مینی‌بوس سر پیچ‌ها چپ و راست می‌شد و ما از این طرف به آن طرف می‌افتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم:《 در راه خدا، پنجره‌ها را باز بگذارید... خفه شدیم.》 چند تا از بچه ها بالا آوردند. بوی بدی توی مینی‌بوس پیچیده بود، اما نمی‌شد کاری کرد. صدای جیغ بچه‌ها، همه جا را پر کرده بود. همه نفس‌نفس می‌زدیم. حدود یک ربع که از گیلان‌غرب دور شدیم، نزدیک کاسه‌گران رسیدیم. دایی‌ام رو به مرد راننده کرد و گفت:《 ما را به همین دهات ببر.》 راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسه‌گران پیاده شدیم. جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همان‌جا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند. از دور صدای توپ و خمپاره می‌آمد. می‌دانستم الان توی گورسفید درگیری است. مردم توی کاسه‌گران داشتند زندگی خودشان را می‌کردند. ما را که دیدند، دور مینی‌بوس را گرفتند و می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه می‌پرسیدند:《 چی شده؟ عراقی‌ها تا کجا آمده‌اند؟》 زن حیدر پرما که فامیلمان بود و همان جا زندگی می‌کرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد می‌زد:《 خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟》 مادرم بلند شد و گفت:《 پناهنده خانه‌ات شده‌ایم.》 زن اخمی کرد و گفت:《 این حرف‌ها چیست؟ خانه من نیست، خانه خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را این‌طور نبینم.》 مردم ما را از روی زمین بلند کردند. مادرم گریه می‌کرد. بچه‌ها هم از خستگی اشک می‌ریختند. مسافران مینی‌بوس دسته دسته شدند و به خانه اهالی رفتند. زن فامیل، ما را به خانه خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچه‌ها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت:《من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.》 مادرم گفت:《 من هم می‌آیم. حالا جای بچه‌ها امن است.》 من هم بلند شدم و گفتم:《من هم باید بیایم. بچه‌هایم هیچ وسیله‌ای ندارند. از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمی‌آورد.》 دایی‌ام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت:《من که تو را نمی‌برم. من و مادرت می‌رویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همین‌جا بمان.》 گفتم الا و بلا من هم می‌آیم. دایی‌ام لج کرد و گفت:《 اصلا ما هم نمی‌رویم.》 بعد همگی به خانه فامیل دیگرمان توی ده رفتند. همان‌جا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرو رفتم. علیمردان کجا می‌توانست باشد؟ بر سر خانه و زندگی‌ام چه آمده بود؟ گاو و گوساله‌ام گرسنه مانده بودند. غذایم هنوز روی گاز بود. بچه‌ام لباس نداشت... رو به زن فامیل کردم و گفتم:《 دلم طاقت نمی‌آورد. باید به روستا برگردم.》 سهیلا را بغل او دادم و گفتم:《 این دوتا بچه را به شما می‌سپارم و زود برمی گردم.》 زن فامیل با ترس گفت:《 فرنگیس، بروی گرفتار می‌شوی. نرو. از همین.جا برایت وسیله گیر می‌آورم.》 خندیدم و گفتم:《 علیمردان هم از اینجا برایم گیر می‌آوری؟》 چیزی نگفت. اخم کرد و گفت:《 علیمردان مرد است. خودش برمی‌گردد. نرو فرنگیس.》 لباسم را مرتب کردم و گفتم:《 نگران نباش، زود برمی‌گردم.》 زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت:《 می خواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شده‌ای؟ تو را گیر می‌آورند و می‌کشند.》 گفتم:《 نترس. توی تاریکی می‌روم و توی تاریکی برمی‌گردم. راه خوب بلدم. چند بار این کار را کرده‌ام. می‌دانم باید چه کار کنم.》 از خانه بیرون زدم و به طرف جاده اصلی به راه افتادم. مردم ده مشغول برچیدن خرمن‌هایشان بودند. سر تا سر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندم‌ها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود. با خودم گفتم:《 کاش بدانم الآن علیمردان کجاست؟》 رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان‌غرب. مردم از اینکه من به طرفه گیلان‌غرب می‌رفتم، تعجب می‌کردند.
کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. راننده‌اش پرسید:《 کجا می‌روی، خواهر؟》 گفتم:《 گیلان‌غرب.》 با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان‌غرب به راه افتاد. ماشین ورودی گیلان‌غرب ایستاد و راننده‌اش گفت:《 به سلامت.》 شب شده بود. نیروهای ایرانی توی گیلان‌غرب بودند. برق قطع بود. تک‌و‌توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می‌رفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم:《 عراقی‌ها کجا هستند؟》 سری تکان داد و گفت:《 فکر کنم آن طرف گورسفید مانده‌اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده‌اند.》 توی گیلان‌‌غرب، پیش آشناهایی که می‌شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت:《 شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم. دنبالت میگشت.》 با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می‌رود. از پشت دست روی شانه‌اش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید:《 بچه ها؟》 با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم:《 هر دو تاشان خوبند. توی کاسه‌گران هستند.》 نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگ‌هاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند:《 سریع‌تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می‌توانید، از اینجا دور شوید.》 علیمردان گفت:《 فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسه‌گران بچه‌ها را برداریم و به سمت گواور برویم.》 خودم را عقب کشیدم و گفتم:《 علیمردان، من می‌خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی می‌روم و زودی برمی‌گردم.》 تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش را به زمین کوبید و گفت:《 بس کن، فرنگیس. می‌خواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانه ما الان دست عراقی‌هاست.》 لج کردم. انگار دلم می‌خواست بمیرم. گفتم:《 می‌روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی‌ها توی ده نبودند ؟ آن‌وقت‌ها هم می‌رفتم وسیله می‌آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.》 شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت:《 این‌بار نمی‌گذارم بروی. می‌گویند منافقین هم هستند. تیربارانت می‌کنند.》 علیمردان مرا تکه‌تکه هل می‌داد و با زور عقب می‌برد. دستش را عقب زدم و گفتم:《 می روم.》 دستم را محکم گرفت و گفت:《 فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می‌کشمت یا مرا بکش و برو.》 بلند گفتم:《 می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه‌ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الان گرسنه است...》 علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دوتایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می‌شناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشین‌ها و تانک‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. به شوهرم گفتم:《 بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپه‌ها برویم.》 علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت:《 خدایا، ما را حفظ کن!》 بعد شروع کرد به غر زدن:《 آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلا انگار نه انگار که یک زنی...》 سکوتم را که دید، گفت:《کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرده‌ای که ول کن نیستی.》 کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم:《 حق نداری بیایی. خودم می‌روم. نمی‌خواهد با من بیایی. انگار که می‌ترسی؟》 توی تاریکی شب نعره زد:《من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو می‌ترسم. می‌دانی اگر گرفتارشان شویم...》 نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم:《 علیمردان، من راه را خوب بلدم. آن‌ها مثل من این منطقه را نمی‌شناسند. توی تاریکی می‌رویم، از خانه وسایل را برمی‌داریم و برمی‌گردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.》 "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96