تمرین کنید؛
با نگاهتون به پایِ هم، عشق بریزید...❤️
#عاشق_بمونیم
خانم و آقای خونه❣
همیشه عمل و کلام،
انتقال دهنده احساس شما نیستن!
اولین مرحله مهرورزی؛ ابراز محبت از طریق نگاه و چهره است.
با نگاهتون بگین: دوستش دارین.
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
قدرت و لذتی مضاعف
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
کسی که برای آخرت در دنیا کار میکند، با دقت، قدرت و لذتی مضاعف تلاش میکند. ولی به خاطر دنیا کار کردن، اشتباهات و خستگیهای فراوان به دنبال دارد.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف ن شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف م شروع میشه:
سلام
مریم مبینا ملیحه منیژه مژگان میترا مهسا محیا مارال معصومه ماندانا ماهی مهریماه ماهایا مینو مه گل مینا ملیکا
محمد مهدی مهرداد میثم مسعود محمود مرتضی مصطفی معین میلاد مسیح
مهتاب
سلام
خداقوت
👧 اسم دختر با م:
مهربان زهرا
معصومه
محبوبه
مریم
مهنا
مهلا
مهدیه
مسبحه
مطهره
محدثه
🧒اسم پسر با م:
محمدامین
میثم
محسن
مقداد
محمود
مهدی
مبین
سلام
اول از همه نام مبارک پیامبر عزیزمون😍
محمد صلی الله علیه وآله وسلم❤️
مصطفی
مرتضی
مجتبی
محسن
موسی
مهدی
منصور
منصوره
معصومه
میلاد
مینا
مهران
مبارکه
مطهره
مریم
مونا و مینا و مبینا خواهران سه قلو
محمد علی،محمدحیدر،محمدحسن،محمد حسین،محمد باقر،محمد صادق و تمام اسم های ترکیبی با محمد😁 من جمله محمد مهدی پسر خوشمل خودم😌😂
مشت قربون عزیز ارادت داریم خدمتشون😁
و همه مشتی های عزیز دل.
محراب
مبین،متین،
ملیکا بانو
ملیسا
مهراوه
ماه چهره
ماهان
مارال
ماشاالله خان
محبوبه
مهدیس
مهدیار
ماشاالله خوابم که نداریم این موقع شب🤪
تموم هم نمیشه😂😂
سلام عزیزم
مریم.مهربانو.مهربان.مهری.مهرداد.
مهران.مهروز.مهسا.مهشید.ملیکا
مینو.مونا.مانی.مهستی.محدثه
مرضیه.مدینه.ماهی.مهرانه.مهین
متین.مزدک.مه لقا.مهدیس.
مائده.مه گل.ماهگل.مهراوه
مهرسانا.مهدی.مجتبی.محمد.محمدعلی.محمدحسین.محمدجواد.
محمود.ماهان.مبین.مبینا.منوچهر
مراد.میعاد.موسی.ماهور.ماهورا
معین.مهتاب.مهدیه.مهرنوش
ملیحه.مهناز.مرجان.مروارید
مهلا.میترا.مژگان.محبوبه.منیژه
مانیا.منیره.منصور.منصوره.مسعود
مینا.معصومه .مارال.ماریا.ماهرخ
محترم.مرسده.مژده.مژگان.مستانه.
مطهره.مازیار.مالک.ماکان.مجید
محراب.محمدرضا.محمدطاها.
محمدپارسا.محیا.محتاج.مهرخ
دختر
یه عالمه....
مهناز، مهری، مریم، مینا ، ماه گل،مهلا، محیا ، مهدیس، مهشید، مهرو، مه گل، مهدخت، مهربانو،مهربان، مهرثنا،مارال، مبارکه، مژگان، مژده، مولود،مهتاب، ملکه
پسر
مشهدی محمد و .....
مردان آنجلس 😳
محمد،مهدی،مازیار،میثم،مهرداد،مرتضی، مصطفی،میلاد، ماهان، ماهور،مهران، معین، متین، مبین، مجید، مراد، مراد بیگ😳، مولا، مالک، مختار
مخمل
مل مل
می می
مو مو😱
سلام عزیزم 🌹
👦پسرها
مهدیار پسرم
مهدی
محمد
محسن
مجید
ماهان
مراد
مسیح
مجتبی
مصطفی
متین
میثاق
👩دخترها
متینا
مبینا
مائده
مطهره
مستانه
مشتاق
مرضیه
مریم
ماریا
ملینا
ماری
ماهک
مترسک🤭
مکنزی😜
مریم.مینا.مونا.مبینا.محنا.معصومه.ماندانا
مرضیه.مهلقا.مائده.محلا.محیا.ماهان.مهری.ماهور.مهوش.مهنوش.مهتاب.مهگل.
مهسا.مهسان.مهدخت.مهشاد.مهشید.مهتا.ماهورا.مانی.ملیحه.مهدیه.مجیده.مجید.
معین.متین.مسیحا.مهدیار.مهیار.مقدس.مراد.منصور.منصوره.میلاد.میلان.میثاق.
مینو.محسن.مرتضی.مصطفی.مجتبی.
مهدا.محبوبه. محمد.۰۰
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#من_دیگر_ما
✅مبانی تربیت دینی
📌ساز و کار تربیت
برای تبیین بهتر ساز و کار تربیتی، مثالی از تربیت فرزند میزنیم.
⚠️قهر کردن وقتی فایده دارد که...
قهر کردن یکی از مواردی است که در مکتب اسلام، ابزاری تنبیهی برای تربیت فرزند، معرّفی شده است؛
امّا چنین تنبیهی، در صورتی کارآیی دارد که پدر و مادر، در مسیر تربیتی خود، به قدری به فرزند محبّت کرده باشند که قهر آنها برای فرزند، قابل تحمّل نباشد.
اگر این ارتباط عاطفی میان پدر و مادر با فرزند برقرار شده باشد، قهر برای او، بسیار آزار دهنده خواهد بود.
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۷۶
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#پیچوخمتربیت
✅ درس هفتم: مراقبت های زمان انعقاد نطفه و تاثیر آن در تربیت فرزند
در چه زمان هایی نباید انعقاد نطفه صورت بگیرد؟
چه زمان هایی برای انعقاد نطفه مناسب است ؟
#بارداری
▫️🔸▫️🔸▫️🔸▫️🔸▫️🔸▫️
👇🏻👇🏻👇🏻
7ـ مراقبت های زمان انعقاد نطفه.mp3
13.63M
مراقبتهای زمان انعقاد نطفه و تاثیر آن در تربیت فرزند
باید که بحث تربیت فرزند و تولد یک موجود فوق العاده به نام کودک را از همان ابتدا یعنی انعقادنطفه جدی و مهم تلقی کرد.
از این رو بر زمان و مکانی که بناست نطفه در آن شکل گیرد، بسی سخت گیری باید نمود و در نهایت فضایی پر از نور معنویت را انتخاب نمود تا انشاالله نتایجی روشن به همراه آورد
🔰 استاد محمد رضا رمزی اوحدی
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🍓يك قاشق چايخوري وانيل را با دو عدد تخم مرغ، 3 قاشق چايخوري كره (ذوب شده)، يك پيمانه شير، يك چهارم پيمانه پودر شكر، يك پيمانه آرد و يك چهارم قاشق چايخوري نمك مخلوط كنيد. ماهيتابه را روي حرارت متوسط قرار دهيد و يك قاشق غذاخوري روغن در آن بريزيد.
حالا مقدار كمي از مايه را درماهيتابه بريزيد به طوري كه لايه اي خيلي نازك سطح تابه را بگيرد.پس از اينكه مایه به رنگ طلايي در آمد آن را برگردانيد و طرف ديگر را سرخ كنيد و همه مايه را به همين صورت بپزيد. پس از پختن كرپ ها روي سطح آن مقداري مرباي توت فرنگي و تكه هاي موز قرار دهيد و به صورت رولتي جمع كنيد.صبحانه شما آماده سرو است.
مدت زمان آماده سازي 5 دقيقه
مدت زمان پخت 7 دقيقه
#عصرونه
@madaranee96☘
•~
#گلبول_قرمز 💕✨
خودت میدونی از تموم دنیا واسم عزیزتری!
تا حالا هیچ کس رو توی این دنیا، به اندازهٔ تو دوست نداشتهم،
گاهی فکر میکنم نکنه این همه دوست داشتن، منو از خدا دور کنه؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو، به خدا نزدیکتر میشم ...♥️
(💎بفرست واسش)
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۹۸
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
اگه وانمود کنی که بلد نیستی پا بزنی،
مامان سه چرخهات رو هل میده،
اون وقت دیگه لازم نیست پا بزنی!
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۹۸ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) اگه وانمود کنی که بلد نیستی پا بزنی،
اینم تجربهی دلنوشتهطور یه مامان:
👇🏻👇🏻👇🏻
با سلام
واقعا یه چیزی بگم
بخش خاطرات یه بچه بیست ساله رو تا میخونم
همش پسرم میاد تو ذهنم و کاراش
البته پسر من تازه ۴ سالشه
ولی احساس میکنم یکی از رو کارهای پسر من داره این مطالب رو برای این بخش مینویسه.
نظر شما چیه بانو؟😉
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
⛱ #شوخی
نصفه کاره!
😉 با اراده، کارها رو شروع کن
و گرنه ممکنه وسطش کم بیاری.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 ۲۳ذیالقعده
شهادت حضرت امام رضا علیه السلام
(بنا بر روایتی)
🎙شاعر: سید حمیدرضا برقعی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96🌸
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🕊 خاله گلاب و کاکلی
✍ نویسنده: ندبه محمدی
👇🏻👇🏻👇🏻
خاله گلاب و کاکلی.mp3
6.06M
🎀 قصههای خاله پونه
🕊#خاله_گلاب_و_کاکلی
⏰ ۸:۲۴ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت نوزدهم
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی میخواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودمِ. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دستهایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم.
سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد. اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری میکردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره، آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلیها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند.
بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینهام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچهها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون
را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن، باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانة گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سر به سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمة بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند، نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
(پایان فصل پانزدهم)
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96