#داستان
کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند.
آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند. مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد. اما آن طرف تر...
آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام از هیچ کس نمی ترسید. او قویترین و شجاعترین انسان روی زمین بود. بچه ها نزدیک امام حسین علیه السلام بازی می کردند و امام مواظب بچه ها بود. تا اینکه بالاخره روز دهم محرم رسید.
روز دهم محرم امام حسین علیه السلام از بچه ها خداحافظی کرد و به جبهه ی جنگ رفت. امام حسین با شجاعت و با قدرت زیادی با آن سپاهِ عصبانی و زورگو جنگید. خیلی از دشمنان را شکست داد.
اما دشمنان امام خیلی خیلی زیاد بودند و امام مهربانِ ما تنها با اون ها مبارزه می کرد.
شجاعت و ایمانِ امامِ مهربانِ ما، دلِ تمامِ بچه هارو آروم کرده بود.
بچه ها عاشق امام حسین علیه السلام بودند و حرفای قشنگشون رو با جون و دل گوش می کردند.
وهمیشه بچه های خوب و مهربانی باقی ماندند.
روز اول محرمِ ارباب
#هیئت_مجازی_مادرانه🌴🌴
https://eitaa.com/madaranee96
#معرفی_قهرمان_عاشورایی
#حضرت_علی_اصغر
#داستان
توی روزهایی که امام حسین (علیه السلام) به کربلا رسیده بودن، فقط بزرگان و دوستانشون نبودن که ایشون رو یاری کردن!
امام حسین (علیه السلام) بچه ها رو بی نهااااایت دوست داشتن ☺️ به خاطر همین بچه های خوبی مثل حضرت قاسم، رقیه خانمِ کوچولو و حضرت علی اصغر همراه امام حسین (علیه السلام) تا کربلا اومدن!
حضرت علی اصغر پسر شش ماهه امام حسین (علیه السلام) بودن مامان علی اصغر کوچولو حضرت رباب بودن که مثل مامان شما خیییلی مامان مهربونی بودن!
موقعی که این پسر کوچولو به دنیا اومد اسم اون رو گذاشتن عبدالله! و به علی اصغر معروف شد.
موقعی که علی اصغر با باباش امام حسین (علیه السلام) به کربلا رسید شیرخواره بود و تو بغل مامانش بود.
شما هم برادر کوچولو دارید؟ یا خاله، عمه یا کس دیگه ای از فامیل یا همسایه ها یه پسر کوچولو داره؟
این روزا وقتی داداش کوچولو یا یه پسر کوچولو دیدید یاد قهرمان کوچولوی عاشورا بیفتید،
چجوری یاد حضرت علی اصغر بیفتید؟!
هر وقت یادشون بودید دست کوچولوتون رو بذارید رو سینه و بگید سلام علی اصغر، اگر خواستید آب یا شیر بخورید به حضرت علی اصغر هم سلام بدید!
فکرشو میکردید که یه پسر شش ماهه با همراهی کردن امام حسین (علیه السلام) تا کربلا بشه یه قهرمان دوست داشتنی!؟
پس اگه ما هم همیشه یاد امام زمان باشیم هر کاری که ایشون دوست دارن رو انجام بدیم میتونیم یه روزی قهرمان بشیم!!!
روز دوم محرم
#سرباز_کوچولوهای_آقا
#هیئت_مجازی_مادرانه🌴🌴
https://eitaa.com/madaranee96
ده داستان بسیار زیبا از زندگی امام حسین.pdf
1.42M
#داستان
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
💠ده داستان زیبا از زندگانی و شهادت امام حسین علیه السلام
مناسب دبستان دوره دوم و دبیرستان دوره اول
✅ این داستان ها فصل پنجم کتاب حیات پاکان «داستان هایی از زندگانی معصومان علیهم السلام » نوشته مهدی محدثی می باشد.
#سرباز_کوچولوهای_آقا
#هیئت_مجازی_مادرانه🌴🌴
https://eitaa.com/madaranee96
🌷
📖 #داستان
قیام خونین ۱۷ شهریور
"مامان باید شاد باشه"
https://eitaa.com/madaranee96
امام خمینی وبچه ها.pdf
7.75M
#داستان
#امام_خمینی(ره)
💐قصه های امام خمینی(ره) و بچه ها💐
در این فایل ۱۲ قصه کوتاه، مصور، شیرین و خواندنی از سیره رفتاری امام خمینی(ره) در رفتار با کودکان و نوجوانان آمده است.
@mehman_kochak
مامان جون، داستان هاش برای خودتونم قشنگه😍
https://eitaa.com/madaranee96
#داستان
#پیامبروکودکان
خورشید وسط آسمان می درخشید . عرق از سر و روی بچه ها که بی توجه به آفتاب داغ عربستان وسط کوچه بازی می کردند، جاری بود .
یکی با صدایی شبیه فریاد گفت : من خسته شدم کمی استراحت کنیم انگار همه منتظر بودند که به محض شنیدن ، همان جا وسط کوچه روی زمین ولو شدند .
سر و صدایشان اندکی فروکش کرده بود که یکی گفت : چقدر بازی کردیم ! دیگری جواب داد : آری ولی افسوس، بازی هایمان خیلی تکراری شده، کسی بازی جدیدی بلد نیست ؟
سر و صدا دوباره بالا گرفت . هر کس که فکر می کرد ، پیشنهادش از بقیه بهتر است، می خواست با فریاد ، نظرش را اعلام کند .
صحبت بچه ها تازه گل انداخته بود که صدای نزدیک شدن چند سوار، همه را به خود آورد .
باید از سر راه سوارها کنار می رفتند، اما کسی حوصله برخاستن نداشت . به جای بلند شدن شروع به نق زدن کردند که یکی با خوشحالی فریاد زد:
برخیزید: رسول خداست که می آید.
همه مثل فنر از جا پردیدند و با شادی و سرو صدا و لبخند به سمت رسول خدا دویدند .
دیدن پیامبر، همیشه بچه ها را خوشحال می کرد . همه دور مرکب پیامبر حلقه زدند . پیامبر با خوشرویی به همه سلام کردند .
می شود ما را هم سوار مرکبتان کنید !
یکی از بچه ها بود که این حرف را می زد . پیامبر لبخندی زدند و به کمک همراهانشان، آن بچه را سوار مرکب خود کردند .
صدای خنده و شادی تمام کوچه را پر کرده بود . بچه ها یکی یکی بر مرکب پیامبر سوار شدند و می خندیدند .
همه از این بازی جدید ذوق زده بودند .
وقتی همه بر مرکب سوار شدند ، پیامبر با مهربانی از آن ها خداحافظی کردند و رفتند .
بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند ، هر کس با جیغ و داد می خواست خود را زودتر به خانه برساند تا این خبر را به همه بدهد که بر مرکب پیامبر سوار شده است .
#منمحمدﷺرادوستدارم
#رسول_خدا
#پدرِمهربان
https://eitaa.com/madaranee96
#داستان
#رسول_اکرم
🍃گروهى از کودکان انصارى ، بازى مى کردند ، تا اینکه آن حضرت را به همراه حسنین علیهم السلام دیدند، کودکان دور حضرت شدند، و به گمان اینکه ایشان آمده اند تا با آنها بازی کند و آنها را نیز چون حسنین به دوش بگیرد، هر یک لباس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گرفته و مى گفتند: «کُن جَمَلِی» شتر من باش.
آن حضرت از یک سو میخواست خود را برای نماز به مسجد برساند و از سویی نمیخواست #کودکان از وی رنجیده خاطر شوند...
🔻بلال حبشى از مسجد بیرون آمد و به جستجوى پیامبر صلى الله علیه وآله پرداخت ، آن حضرت را در کنار جمعى از کودکان یافت که بر دوش پیامبر سوارند!
جریان را که فهمید قصد کرد که کودکان را گوشمالى دهد، تا آن حضرت را آزاد کنند.
آن حضرت ، بلال را از اجراى تصمیم خود، نهى کرد و فرمود: تنگ شدن وقت نماز براى من محبوبتر از رنجاندن این کودکان است.
🍃سپس به بلال فرمود: برو خانه حجره ام را جستجو کن و آنچه (از گردو و یا خرما و...) یافتى بیاور، تا خود را از این کودکان باز خرید کنم.
بلال رفت و پس از جستجو، هشت دانه گردو یافت به حضور پیامبر (ص ) آورد، پیامبر به کودکان فرمود: آیا شما شتر خود را به این گردوها می فروشید؟
کودکان به این داد و ستد راضى شدند، و گردوها را گرفتند و آن حضرت را آزاد نمودند، پیامبر صلى الله علیه وآله به راه خود به طرف مسجد ادامه داد، در حالى که مى فرمود:
«رَحِم اللهُ أخِى یوسفَ بَاعُوه بِثَمنِ بَخس دَراهم مَعدودَه و باعُونى بثَمان جُوزات»
🔴خداوند برادرم ،یوسف را رحمت کند، که او را (برادرانش ) به چند درهم اندک فروختند. (چنانکه این مطلب در آیه 20 سوره یوسف آمده است.) اما این کودکان، مرا به هشت دانه گردو فروختند، با این فرق که برادران یوسف ، وى را از روى دشمنى فروختند، ولى این کودکان از روى نادانى فروختند.
🍃وقتى بلال این همه مهربانی و عمیق نگری و محبت را دید، تحت تاءثیر قرار گرفت ، و به پاى مبارک آن حضرت افتاد، و اظهار تواضع کرد و گفت :«اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ »(الأنعام: آیه 124) خداوند مى داند که مقام رسالت را در وجود چه کسى قرار دهد؟
(نفائس الاخبار ص 286.)
{مامان جون این داستان رو به زبان کودکانه واسه دلبندات تعریف کن تا لذت ببرن ولذت ببری😉}
#من_محمّد_صلوات_الله_علیه_را_دوست_دارم
#پیامبر_مهربانی
#سرباز_کوچولوهای_آقا
#ما_ملت_امام_حسینیم🌴🌴
https://eitaa.com/madaranee96