eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5855063313859215479.mp3
2.81M
🎧دلنشین ترین دعـــای سحـــر❣ 🎤 مرحوم استاد صالحی 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز بعد از نماز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء هفدهم.mp3
3.85M
💚🎧 🎧 (تحدیر) جز هفدهم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🌴🌴
نظرےڪن‌بہ‌دلم‌،حالِ‌دلمـ‌خۅب‌شۅد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سلاااااام مهربانو🧕🏻 روز بخیر طاعاتت قبول 🤲🏻 مثل همیشه شاد و سرحال و سرزنده هستی؟😊 یادمون باشه که خدای مهربون، نزدیکتر و مهربونتر از هر کسی کنار ماست....❤️ پس هیچ دلیلی واسه ترس و استرس و اضطراب و فکر و غم و غصه نمی‌مونه. با توکل به اون عزیزِ بی‌همتا، به پیش برای ساختن یه زندگیِ زیبا💗 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما و خدا، تمام داستان زندگی 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ما و خدا، این تمام داستان زندگی ماست. اینکه هر لحظه چقدر به خدا نزدیک یا دور می‌شویم و یا چقدر زمینه‌های این دوری و نزدیکی را فراهم می‌کنیم، مهمترین مسئله حیات ماست؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم. خدا مرکز هستی ماست و تمام زندگی ما طواف دور خانه خداست؛ حالا چه دور بشویم، که نزدیک بشویم. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانومی، به محبت بقیه چطوری جواب میدی؟ تا حالا بهش توجه کردی؟ 🤔 👇🏻👇🏻👇🏻
به محبت‌ها درست جواب بده. اگه کسی بهت محبت میکنه، سعی کن جواب مناسبی به اون مهربونی بدی و بی‌اهمیت نباش؛ مثلاً وقتی دوستت تو رو به خونشون دعوت میکنه با یه هدیه کوچیک میتونی ازش تشکر کنی. یا اگه کسی تولدت رو تبریک گفت با پیام قشنگی جوابش رو بدی. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر سپردند و سر فدا ڪردند🌷 اِربا اِربا، مُقَطَعُ‌ الاَعَضاء💠 ذڪر لب‌هایشان دمِ آخر💚 لَکَ لبیڪ زینب ڪبری 💓 حبیبِ نخلستان🌴🌴 همین الان، شبکه یک سیما "مامان باید شهیدپرور باشه" @madaranee96
... ☘️مامان جون، تا حالا توی بچگی‌ت تجربه کردی که دلت بخواد تو جمعی از همسالانت قرار بگیری و قبلش احساس هیجان همراه با نگرانی داشته باشی!؟ ☘️حالا فکر کن کوچولوی شما هم گاهی این احساسات رو تجربه می‌کنه! شاید شما از نظر خودت مامان زرنگی بودی و همیشه کودکت رو تو جمع مشاهده کردی و حواست جمع بوده تا بتونه با دوستاش و همسالاش ارتباط بگیره و بازی کنه و در عین حال کسی اخم به بچه‌ی شما نکنه! شاید هم معتقدی که بچه باید خودش گلیمش رو از آب بکشه بیرون و اون رو هول میدی توی جمع همسالان و برو که رفتی! ... ☘️مامانی که شما باشی بالاخره هر مدلی که باشی حتما یه نگرانی رو طاقچه دلت نشسته که نکنه بچه‌ام نتونه ارتباط بگیره، نکنه باهاش بد برخورد کنن و اون نتونه از خودش دفاع کنه! ☘️مامانی که شما باشی! حواست رو جمع می‌کنی تا در صورت برخورد بد از طرف هم سن و سالها، بری از دلبندت دفاع کنی؟! یا صبر می‌کنی ببینی خودش چند مَرده حلاجه؟! (به قولی قلدری هاش فقط واسه ما مامان_باباهاست توی خونه، یا بیرونم از پس خودش بر میاد؟!😉) یا ... هر روش دیگه ای که انتخاب می کنی و انجام میدی رو با ما در میون بذار، 👇🏻👇🏻👇🏻 @ShiaziSNSF منتظر شنیدن تجربه هات هستیم، شما هم منتظر راه حل و توضیحات ما باشید... "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊 بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️ وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا... حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای همسر؟ دلبری کن❤️ 👇🏻👇🏻👇🏻
💕✨ ✨چه زیباست که قلبی پیدا کنی که عاشقت باشه، بی‌‌اونکه چیزی از تو بخاد مگه حال خوبت رو💜 "مامان باید عاشق باشه"
مواد لازم: آرد گندم یا جو 2قاشق غذاخوری شیر1لیوان عسل به مقدار لازم گلاب طرز تهیه: آرد را در قابلمه بریزید و کم کم شیر را به آرد اضافه کنید و هم بزنید تا گلوله نشود و کاملا ترکیب شود به اندازه ی دلخواه عسل اضافه کنید و روی شعله ملایم بگذارید و هم بزنید تا به غلظت کمی برسد و در آخر گلاب را اضافه کنید تلبینه را بهتر است گرم میل کنید. ☘"دستپخت مامان باید تک باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
VID_20210429_201427_648.mp3
1.69M
☘هرکجا رفتی یاد ما هم باش... 🎤 محمدباقر منصوری ☘اللَّهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج☘ 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@OnlineQom،قم‌آنلاین.mp3
2.25M
🛑🎼 "ربنا" با صدای محمد اصفهانی 🔹رَبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلإیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا 🔹رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الأبْرَار 🔹رَبَّنَا وَآتِنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَىٰ رُسُلِكَ وَلَا تُخْزِنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّكَ لَا تُخْلِفُ الْمِيعَاد 🌴🌴
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت پنجاه و پنجم وقتی ستار برگشت، یک انگشت نداشت. بقیۀ انگشت‌هایش هم زخمی ‌و تکه‌تکه بودند. تمام بدنش پر از ترکش بود. روی صورتش دست کشیدم. زیر چشمش گود شده بود و جای ترکش پیدا بود. گفتم: «ستار، خدا را شکر که چشمت طوری نشده. مرا خوب می‌بینی؟» خندید و گفت: «آره، می‌بینمت!» بوسیدمش. انگشت کوتاهش را آرام بوسیدم. چوپانِ کوچک زخمی بود. با اخم گفتم: «مگر نگفته بودند چیزهای مشکوک را از روی زمین برندار؟ چرا آن را برداشتی؟» نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «به خدا اگر خودت هم آن خودکار را می‌دیدی، برمی‌داشتی. فکر می‌کردی واقعی است. پسرعمه هم با من بود. گفتم نگاه کن، این خودکار چقدر قشنگه. گفت آن را دستت نگیر، اما تا خواستم بیندازم، یک‌دفعه ترکید.» بعد ستار زد زیر گریه و ادامه داد: «وقتی خودکار را انداختم، شکم پسرعمه را دیدم که پاره شد و روده‌هایش معلوم بود. اما پسرعمه فرار کرد. هر چی صدایش زدم، از ترس نایستاد. فرنگیس، شکمش را دیدم. سوراخ شده بود.» دستی به سر ستار کشیدم. گفت: «وقتی لیلا آمد و دیدم ترسیده، گفتم من چیزی‌ام نیست، برو کمک پسرعمه. شکمش پاره شده.» رحیم که ستار را از بیمارستان برگردانده بود و تا آن وقت چیزی نگفته بود، رو به من کرد و گفت: «خدا به هر دوی بچه‌ها رحم کرده. کارگرهایی که توی ستاد بازسازی بودند، متوجه شده‌اند و هر دو را برده‌اند بیمارستان.» بعد رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، اگر خودم توی ده بودم، حتماً مواظبشان بودم. اما نیستم؛ هم من و هم ابراهیم.» نالیدم و گفتم: «رحیم، به خدا من هم دورم. سعی می‌کنم بیشتر سر بزنم، ولی...» ستار درد می‌کشید. انگشتش درد می‌کرد، همان انگشتی که نداشت. بدنش درد می‌کرد. ترکش‌های سیاه، تمام بدنش را پر کرده بودند. ترکش‌ها خیلی ریز بودند. با ناراحتی و گریه به رحیم گفتم: «پس این ترکش‌ها را چه ‌کار کنیم؟» گفت: «دیگر به ترکش‌ها فکر نکن. دکتر گفت تا آخر عمر با ستار هستند.» رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زن‌ها نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغلم گره زده بودم و دشت را نگاه می‌کردم. دشت، زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد. یکی از زن‌ها اشاره به دور کرد و گفت: «بچه‌ها دارند از مدرسه برمی‌گردند.» سرم را به طرف مدرسه برگرداندم. می‌دانستم لیلا و بچه‌های ده که سر برسند، همه جا شلوغ می‌شود. هر وقت به خانۀ پدرم می‌آمدم، لیلا از دیدنم خوشحال می‌شد. اگر مرا از دور می‌دید، تا خانه می‌دوید. بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دست‌سازی که برای جای کتاب‌هایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام می‌آمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام می‌آمد. نزدیک‌تر که رسید، دیدم دارد گریه می‌کند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم و پرسیدم: «لیلا چرا گریه می‌کند؟» چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیک‌تر رفتم. گونی کتاب‌ها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود. دست‌هایش را مالیدم و پرسیدم: «چی شده، لیلا؟ چرا گریه می‌کنی؟» زن‌ها هم دور ما را گرفتند و می‌پرسیدند چه شده. هق‌هق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپایی‌های لاستیکی‌اش از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد. تمام کف پایش سیاه بود. روی زمین و خاک‌ها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آن‌ها خیره شدم. مادرم به سینه می‌زد و با صدای بلند، روله‌روله می‌گفت. فریاد زدم: «چه کسی این کار را کرده؟» لیلا چیزی نمی‌گفت. حرفی نمی‌زد. از من می‌ترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هق‌هق گفت: «آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.» انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه می‌داشتیم، برداشتم. باید می‌رفتم و حساب معلمِ نامرد را کف دستش می‌گذاشتم. مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم: «هر کس جلو بیاید، با همین چوب می‌کشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببیند خوب است یا نه...» ‌دویدم که چند تا از زن‌ها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زن‌ها رها شد. زن‌ها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند. به طرف مدرسه می‌دویدم که گروهی سرم ریختند. زن‌ها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت: «فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.» چوب را می‌کشید و التماس می‌کرد. پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک می‌ریختم و می‌گفتم: «باوگه، چرا نمی‌گذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمی‌بینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بیچاره سیاه شده.» رو به زن‌ها کردم و گفتم: «دلتان می‌خواهد پای بچه‌هاتان این‌طوری سیاه و کبود شود؟ از چه می‌ترسید؟» یکی از زن‌ها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. می‌توانی بروی و او را بکشی. اما عیب است،