💎 #شوخی
*تابستان باکلاس*
❓ تابستان خود را چگونه میگذرانید؟!
🔆 روزی بیست و سه ساعت و پنجاه و هفت دقیقه و سی و سه ثانیه در کلاس های فوق برنامه شرکت میکنم!😜
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چراغ_راه
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم میفرمایند:
بوی فرزند،( نسیمی) از بوی بهشت است.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🤲🏻نماز هر شب دهه اول ماه ذی الحجه
چند روزی آسمان نزدیک است...
لحظه ها را دریاب...
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🔬میکروسکوپ
✍ نویسنده: ندبه محمدی
👇🏻👇🏻👇🏻
میکروسکوپ.mp3
2.7M
🎀 قصه های خانوم معلم
#میکروسکوپ
🕰 ۳:۴۴ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت بیست و هشتم
فصل هجدهم
فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.»
بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن، کنار آن بعثی های کافر، عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.»
صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.»
چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.»
بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.»
شانه بالا انداختم.
گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا، پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.»
این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!»
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم. آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت ۱۳۴۴ مال ستار را نوشت ۱۳۳۷. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.»
صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ بِرّ و بِر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.»
صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.»
گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.»
صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.»
پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره.
گفت: «قدم!»
نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.»
با تعجب نگاهش کردم.
همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه، یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد.
آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین، توی آن تاریکی و ظلمات، زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک، روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند.
آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.»
دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.
گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: «بعد چی شد؟!»
گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر، با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان، خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش، سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت: حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌸تمام لذت عمرم همین است
که مولایم امیرالمؤمنین است🌸
🍃امام صادق(علیه السلام ) فرمودند:
🌼غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق
(در راس آنها خود ائمه معصومین علیهم السلام ) و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد. (بحار ج۶ ص ۳۰۳)🌼
🌺ایستگاه صلواتی
چهارده معصوم علیهم السلام
برگزار میکند 🌺
🔸طبق روال مناسبت های گذشته بنا داریم در بزرگترین و مهم ترین و پر فضیلت عید شیعیان
که عید غدیر میباشد،
ایستگاه صلواتی بر پا کنیم 🔸
💥از همه ی عزیزانی که تمایل دارند در اجر و ثواب این روز بزرگ و پر فضیلت سهیم باشند دعوت به مشارکت میکنیم💥
✅با هر توان مالی به هر اندازه که میتوانید،
مقدار مهم نیست
مهم مشارکت در این فرصت بی نظیر است ✅
🌷یادمان باشد کم از هیچ بیشتر است🌷
🔸 شماره حساب جهت مشارکت نقدی 👇
حساب 0303259570001
کارت 6037997418084779
محمد مهدی ترابی
⚡️ثواب این کار عظیم به نیابت از شهدا و اموات مؤمنین و مؤمنات هدیه به اهل بیت علیهم السلام و مادران گرامیشان⚡️
#زندگیبهطعمعسل
هرگاه خدا بخواهد بنده ای را خوار کند،
دانش را از او خود دور سازد.
اقتباسی از حکمت ۲۸۸ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
💚☘
واست اون لحظه رو آرزو میکنم که بگی:
باورم نمیشه بالاخره شد!
شبت نورانی خانومی 🌙⭐️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک دوربین مخفی...
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
سلام مامان جون...🧕🏻
صبحت بخیر
امروز که بیدار شدی به چی فکر میکردی؟!
ناهار چی بپزی؟
بچه ها رو چجور آروم و شاد نگه داری؟
چجوری به کارای خودت برسی؟
چجوری جناب همسر رو راضی نگه داری؟
کاش میشد یه ذره دیگه بخوابی و ...
اینا دغدغه های هر مامانیه...
وقتی به این چیزا فکر میکنی، یعنی روزت شروع شده☺️
دست خودته به این چیزا که فکر میکنی، حالت گرفته بشه و بی حوصله دل بکنی از رختخواب،
یا با همین دغدغه ها، انگیزه بگیری و پر از انرژی، بلند شی تا با یه برنامه ریزی خوب، به کارات برسی!!!😃
همه چی دست خودته.
یه چیزی درون تو هست که میتونه تو رو وادار کنه با وجود نق زدنای بچه ها و نمیدونم نمیدونم های غذا چی بپزم و ... سرحال بمونی!
بیا امروز حواسمون رو جمع کنیم؛ یکی هست که همیشه هوامونو داره...
چون خودشم مادره...
مادر همه ما مادرا...
میدونه زندگی واسمون یه وقتایی سخت میشه، ولی یه نیم نگاهشم کافیه تا روزمون، همه چیش سر جاش باشه...
صلوات خاصه حضرت مادر رو صبح تا بلند شدیم بخونیم...
حواسمون باشه مادر این صلوات رو بی جواب نمیذارن...
نیم نگاهی از مادر ما را بس...
چادرت را بتکان روزی ما را بفرست...
ای که روزی دو عالم همه از چادر توست.... مادر...
👇🏻👇🏻👇🏻
18482486143158.mp3
2.77M
چادرت را بتکان...
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜#الفبای_علوی
🔶حرف ذ
حضرت امام علی علیه السلام میفرمایند:
ذکرگفتن، کلید آشنایی خداست.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#بازیبازویتربیت
☘بچه ها برای بنده شدن ،نیاز به بازی دارند ☘
🍁چه ربطی میان بازی و بندگی است؟
ما توان فهم این رابطه را نداریم
خوبهای ما
به طمع بهشت
یا ترس از جهنم
بندگی میکنند
بدهایمان هم از سر عادت.
☘خوبها گمان میکنند
میشود به جای ترس از جهنم
ترس از خشم و فریاد پدر و مادر را نشاند
یا به جای طمع بهشت
میشود برق پول و خوراک و پوشاک این دنیایی را
نشان بچهها داد.
بدهایمان هم خیال میکنند
میتوانند بچهها را مثل خودشان
اهل عادت بار بیاورند.
🍁خوبها نمیدانند
تو با بازی
دنیا را برای کودکان
شبیه بهشت میکنی
و نمیدانند با پاک کردن بازی از زندگی کودکان
جهنم میکنند دنیا را برای آنها.
بچههایی که با تو زندگی میکنند
شوق بهشت دارند
چون شبیهش را دیدهاند پیش تو
اما بهشت حتی برای بچههای خوبهای ما
مفهوم غریبهای است.
☘ما که نفهمیدیم رابطۀ بندگی و بازی را
اما بچههای مکتب تو
خوب میفهمند این رابطه را.
آنها وقتی بازی میکنند
یقین دارند در محراب عبادتند.
این را فقط در مکتب تو میشود فهمید.
🍁بچهها پیش تو که هستند
به قدری عقلشان رشد میکند
که میفهمند
بازی دستور خداست.
بچه در حین بازی
در حال عمل به دستور خداست
و عمل به دستور خدا عبادت است
پس بچه در حال بازی
در حال عبادت است.
☘خوش به حال این بچهها!
با بازی، احساس قرب میکنند
بدا به حال ما!
که نمازمان هم کاسبی است .
📚بازی، بازوی تربیت، صفحات ۲۹_۳۱
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
سلام مامان جون...🧕🏻 صبحت بخیر امروز که بیدار شدی به چی فکر میکردی؟! ناهار چی بپزی؟ بچه ها رو چجور
مامان جون🧕🏻
قرار صبحمون رو اگه پاش هستی،
غذای امروز رو نذر حضرت مادر درست کن...
با وضو، آماده غذا درست کردن بشو
و صلوات هدیه به حضرت فاطمه زهرا یادت نره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کاردستی خوشگل با خرده کاغذها 😍
#کاردستی
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
🥳بازی جالب و حیرت انگیز
🤩این بازی می توان در منزل درست کرد و بااعضای خانواده لذت برد.
👀دقت توجه و تمرکز
هماهنگی چشم و دست
تقویت عضلات ظریف
@madaranee96☘