eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب یه چالش داریم🚩 یه چالش نورانی💡 چه نوری؟ 🤔 نور حدیث📖 ❌هر کی میخاد شرکت کنه❌ باید🔆 یه حدیث از امام موسی کاظم علیه السلام ما رو مهمون کنه🏴 ثوابش هدیه به همه اموات من المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات ان‌شاءالله 🕢زمان شروع چالش: بعد از نماز مغرب و عشا 🏡 مکان چالش: خونه قشنگ مجازی مون گروه مامانای مادرانه: https://eitaa.com/joinchat/1365114900Cab15e75da6 اگه با عکس و هشتگ و هرچی امکانات بیشتر باشه بهتره😍 🔴 با دستای قشنگتون واسمون تایپ کنین تا دستامون نورانی بشن به نور کلام اهل بیت علیهم السلام 🔴 ⚫️جانم فدای امام موسی کاظم علیه السلام ⚫️ 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرازی از صلوات حضرت موسی‌بن جعفر علیه‌السلام اَللهُمَّ صَلِّ عَلى مُوسَى بنِ جَعفَرٍ وَصیِّ الاَبرارِ وَ اِمامِ الاَخیارِ وَ عَیبَةِ الاَنوارِ حَلیفِ السَّجدَةِ الطَّویلَةِ وَ الدُّموعِ الغَزیرَةِ وَ المُناجاةِ الکَثیرَة؛ اللٰهمّ صَلّ علیه و علی آبائه و ابنائه الطّیّبین الطّاهرین المعصومین و رَحمة الله و برکاته. 🌴🌴
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🎩 کلاه بابابزرگ ✍ نویسنده: عباس عرفانی مهر 👇🏻👇🏻👇🏻
کلاه بابابزرگ.mp3
1.62M
🎀 قصه های خاله پونه ⏰ ۳:۲۲ دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه گو باشه" @madaranee96
رهاش کن بره! تا حالا با خودت فکر کردی ته ته اضطراب‌هات قراره به کجا برسه؟ مثلا قراره یه فاجعه‌ای اتفاق بیفته؟ وقتی دقیق‌تر نگاه کنی میبینی نه! خیلی از نگرانی‌های ما الکی هستن! قرار نیست دنیا به آخر برسه. همیشه در بدترین شرایط یه راه حل وجود داره و ما توانایی حل مشکلات رو داریم. پس نگرانی رو رها کن! این اضطراب و نگرانی هست که دنیای ما رو به آخر می‌رسونه و قدرت تفکر رو از ما میگیره. 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تکه از این قصه پر شور و احساس رو بخونیم... 👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت نهم زن‌ها و مردها و بچه‌ها از دور برایم دست تکان می‌دادند. همه به سمت ما می‌دویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دوره‌اش کرده بودند. مادرم دست‌ها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد می‌زد و اشک می‌ریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم، روی خاک افتاد و سجده کرد. گرگین‌خان از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان می‌گریست. گرگین‌خان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا... این هم دخترت!» مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگین‌خان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ‌ وقت این‌ طور محکم بغلم نکرده بود. گریه می‌کرد و روله روله می‌گفت. مردم، هم گریه می‌کردند و هم می‌خندیدند. گرگین‌خان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند، گفت: «بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک می‌ریزید؟! خوشحالی کنید. فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمی‌رود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم می‌کشمش.» همراه با مادرم و همۀ مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانه‌مان شلوغ بود. مردم می‌آمدند و می‌رفتند. دوستانم دوره‌ام کرده بودند و با شادی می‌پرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟» من هم با خنده جواب می‌دادم: «نه، آمده‌ام توی ایران عروسی کنم!» گرگین‌خان که قیافۀ زار مادرم را می‌دید، مرتب می‌گفت: «دیگر غم و غصه نخور. بچه‌ات برگشته. شاد باش.» بالاخره مادرم خندید و گفت: «شرط باشد، به اولین کسی که از راه بیاید و خواستگار فرنگیس باشد، نه نگویم. حتی اگر یک چوپان فقیر باشد. هیچ چیز هم از او نخواهم و به شکرانۀ اینکه بچه‌ام نزدیک من است، هیچ سخت‌گیری نکنم.» گرگین‌خان هم با خنده گفت: «خوش به حال آن اولین نفر که از او شیربها و مهریه و این چیزها نمی‌گیری.» مادرم دائم بغلم می‌کرد و می‌بوسید. هی می‌پرسید: «فرنگیس، چی شد؟ چه ‌کار کردی؟ پدرت چی گفت؟» همۀ ماجراهای سفر را برایش تعریف کردم. مادرم می‌گفت در این چند روز لب به غذا نزده و همه‌اش گریه می‌کرده. لازم به گفتن نبود. از چشم‌هایش می‌شد فهمید در آن چند روزه، کارش فقط گریه بوده و بس. گرگین‌خان یکی دو روز خانۀ ما ماند. به مادرم و فامیل گفته بود می‌مانم تا پسرعمو برگردد و با او حرف بزنم. مادرم می‌ترسید پدرم برگردد و عصبانی باشد و دعواشان شود. بعد از یکی دو روز، پدرم هم برگشت. بچه‌ها با داد و فریاد خبر آمدنش را دادند. وقتی پای پدرم به خانه رسید، گرگین‌خان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی‌ غُرغُر کرد و بعد به اتاق دیگر رفت. مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به‌ خدا فرنگیس اینجا خوشبخت‌تر می‌شود. به خدا نذر کرده‌ام اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاری‌اش بیاید، نه نگویم. هر کس که می‌خواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان. شب پدرم آرام‌تر شده بود. مردم روستا به خانه‌مان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی می‌گفت. همه می‌خواستند او را آرام کنند. صبح گرگین‌خان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت: «بچه‌هایم منتظر هستند. خیلی وقت است خانه نبودم. من می‌روم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.» پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگین‌خان را گرفت و آرام گفت: «به خدا، خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.» بعد به گریه افتاد. گرگین‌خان که گریۀ پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر پدرم چسباند و گفت: «ببخش اگر جسارت کردم. تو پسرعموی عزیز منی.» همۀ مردمی‌ که برای بدرقۀ گرگین‌خان آمده بودند، به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.» گرگین‌خان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچه‌ها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همان‌طور که روی اسب نشسته بود، گفت: «فرنگیس، خدا نگهدارت. مواظب خودت باش!» روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگین‌خان رفت و من او را مانند فرشته‌ای می‌دیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد می‌رفت.(پایان فصل اول ) "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز بعد از نماز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
اَللّهُمَ صَلِّ عَلىٰ موسیَٖ بنِ جَعفَرﷺ اَلمعذَّبِ فی قَعرِ السُجون و ظُلَمِ المَطامیرِ ذِی السّاقِ المَرضُوضِ بِحَلَقِ القُیودِ والجِنازَة المُنادىٰ عَلیها بِذُّلِ الاِستِخفاف... @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزدلم ... امروز میتونیم توی خونمون بساط نذری پزون راه بندازیم ...🍮🥧🍪 این نذری هرچی میتونه باشه... شله زرد ... کیک...🥧 حلوا...🍮 حتی برای بچه های همسایه شکلات 🍭 و هراندازه که تونستید... به یه نفر...🧕 به همسایه ها...🧕🧕🧕 به اهل خانواده...👨‍👩‍👧‍👦 و حتی توی خونه خودتون به بچه هاتون...👶👧🧒👦 شما باید همیشه بساط نذری پزونت به راه باشه بانو😋 [🖤] 💔 💔 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی کاغذ یه راه مارپیچی بکشید و از کودکتون بخواید که با تکه کاغذ های رنگی 🌈راه رو دنبال کنه @madaranee96
بیایم یه بازی مثل همیشه😎 یه راه خمیری با بچه هادرست کنید و حالا فوت کردن توپ شروع میشه... @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا