دوباره پنجره را
سمتِ عشق بگشاییم❤️
سلام مهربانو 🧕🏻
صبحت بخیر و شادی
واسه ساختن یه روز شاد و پر از انرژی حاضری؟
پس بزن بریم بانو...
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
سلام سلام ماماناے مہࢪبووون و خوشگل😍👋
طاعات و عباداتتون قبول باشه الهی ..☘
بࢪیم سࢪاغ ایده ماه ࢪمضانی دیگه؟
ماشالله به همـــــه آماده ها😎👌
پیشنهاد امروز برای کار با بچه ها
دوخت آسان
با نمد
و درست کردن آویز یا
حتی با اضافه کردن دوتا چشم
یه عروسک ستاره ای😊⭐️🌙
#ماه_ࢪمضان
#کاردستی
@mamanogolpooneha☘
اولوا الالباب_003.mp3
1.34M
🎧 #تربیت_عقلانی
✅ ملاک ایمان آوردن در نگاه کسایی که شاگرد مکتب وحی هستند، « مِن عِندِ رَبِّنَا» بودنه. یعنی از طرف خدا اومده باشه، همین.
❌ملاک ایمان آوردن فهمیدن و نفهمیدن ما نیست.
⚠️ مافقط وظیفه داریم ببینیم از طرف خدا اومده یا نه؛ حتی اگر معنی اون رو نفهمیم.
🎤محسن عباسی ولدی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
آن چه از غفلت بدتر است
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
بدتر از غفلت، ذکر غیر خداست؛ خصوصاً وقتی انسان در ذکر غیر خدا غرق میشود. اگر به ذکر خدا نپردازیم به خدا نزدیک نمیشویم ولی وقتی به ذکر غیر خدا مشغولیم، از خدا دور میشویم. با ذکر خدا به لذت لقاءالله میرسیم ولی با ذکر غیر خدا از لقاءالله متنفر میشویم و تنها به توهم لذت دنیا میرسیم.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
راهکار های زندگی موفق
در جز بیست و هشتم قرآن کریم
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
#مشق_عشق ❤️
👨آقای خونه!
💠 وقتی به خونه برمیگردی، از همسرت بپرس که آیا روز خوبی رو پشت سر گذاشته یا نه؟! به حرفاش توجه کن، اما در مورد کاراش قضاوت نکن. باهاش همدردی کن، بذار هر چه میخاد گله و شکایت کنه.
👸خانم خونه!
💠 حتماً زمان ورود همسرت به خونه، لبخند به لب داشته باش، حتی اگه کوهی از مشکلات روی دوشت سنگینی میکنه. اصلاً خوب نیست که موقع ورود همسرت به تلویزیون چسبیده باشی یا توی آشپزخونه یا اتاق باشی!
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مهربانو🧕🏻
همه میدونیم که قضاوت کردن در مورد آدما و شرایطشون ممنوعه
👇🏻👇🏻👇🏻
#طرز_فکر
همه آدما لایق احترام هستن، پس قضاوتها رو کنار بذاریم و آدما رو بر اساس فرهنگ، نژاد، عقیده، جنسیت، سن و غیره دستهبندی نکنیم. آدما رو همونطور که هستن بپذیریم و درک کنیم اگه کسی از ما نظر ما عجیب و غریب و نامعقولِ، شاید ما هم توی نگاه اون چنین آدمی هستیم.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مواد لازم کتلت هویج🥕
هویج 5 عدد
گوشت چرخ کرده 150 گرم
سیب زمینی 2 عدد
جعفری 250 گرم
تخم مرغ 3 عدد
سیر 2 حبه
پیاز 1 عدد
فلفل دلمه ای سبز ½ عدد
نمک و فلفل قرمز به میزان لازم
زعفران حل شده ⅓ پیمانه
آرد 100 گرم
روغن برای سرخ کردن
طرز تهیه کتلت هویج
ابتدا سیب زمینی ها را می شوییم و سپس آنها را آپ پز می کنیم. وقتی کاملاً پخت، پوست آنها را می کنیم و رنده می کنیم. سیر و پیاز و فلفل دلمه ای را نیز رنده می کنیم. هویج را پوست می کنیم و تمیز می شوییم و سپس رنده می کنیم. تمام مواد رنده شده را با گوشت چرخ کرده در 1 ظرف بزرگ می ریزیم و خوب مخلوط می کنیم. جعفری را می شوییم و ریز خرد می کنیم و با تخم مرغ ها داخل مخلوط کتلت می ریزیم و خوب به هم می زنیم و ورز می دهیم.
وقتی مواد خوب با هم مخلوط شد و حالت چسبندگی پیدا کرد، از مواد به اندازه یک نارنگی بر می داریم و گل می گیریم. در 1 تابه مناسب مقداری روغن می ریزیم و روی حرارت می گذاریم تا داغ شود. کتلت های گل گرفته را در روغن داغ سرخ می کنیم.
نکات تکمیلی در مورد کتلت هویج
کتلت هویج جزو کتلت و شامی میباشد
زمان آماده سازی مواد اولیه و مایحتاج آن حدودا 40 دقیقه
و زمان پخت و انتظار آن در حدود 15 دقیقه میباشد .
کتلت هویج را می توانید در وعده نهار - شام - پیش غذا -سرو کنید .
همچنین میتوان در ماه رمضان به عنوان سحری - افطار -میل کرد .
توجه نمایید مقدار مواد اولیه و دستور تهیه برای 6 نفرمناسب میباشد .
#افطاری
@madaranee96☘
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊
بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️
وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا...
حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای همسر؟
دلبری کن❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
#گلبول_قرمز 💕✨
محبوب من،
نمیتوان در کار خدا دخالت کرد،
خدا خودش خواسته من، عاشق شما باشم...❤️
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت شصت و سوم
توی ایوان نشستم. لباسم را توی شکمم جمع کردم. بیاختیار از چشمهایم اشک میریخت. قهرمان گفت: «فرنگیس، نباید تکان بخوری. دستم میلرزد.»
گفتم: «نگران نباش. تکان نمیخورم.»
رو به روشنایی کرد و سرم را به طرف روشنایی چرخاند. به شوهرم گفت چراغقوه را هم طوری بگیرد که بتواند خوب ببیند. علیمردان چراغقوه را به طرف دهانم گرفت. نور چراغقوه صورتم را روشن کرد و چشمهایم را زد. چشمهایم را بستم و فشار دادم. دهانم را باز کردم و لباسم را که توی شکمم جمع کرده بودم، چنگ زدم. با خودم گفتم: «فرنگیس، تحمل کن... تحمل کن.»
تمام بدنم از عرق خیس شده بود. قهرمان، گاز را به دندانم گیر داد و کشید. احساس کردم فکم دارد میشکند. درد توی سرم پیچید و گوشم تیر کشید. دوباره فشار داد و دنیا دور سرم چرخید. همه چیز جلوی چشمم سیاه شده بود. درد یک لحظه مرا از خود بیخود کرد. فکر کردم گوشت دهانم و فکم با دندان درآمده است. خون گرم توی دهان و روی چانهام ریخت.
قهرمان، دندان را توی دستم گذاشت و آرام گفت: «تمام شد.»
انگار خوشحال بود از اینکه دندان درآمده است و من هنوز نفس میکشم. پرسید: «خوبی؟»
سرم را تکان دادم و همانجا توی ایوان دراز شدم. علیمردان با عجله بالشی زیر سرم گذاشت و پنبهای را که گرد کرده بود، فرو کرد توی دهانم. گفت: «رویش داروی کُردی زدهام، فشار بده.»
کمی چای خشک هم توی دهانم ریخت و گفت: «بگذار جای دندانت و فشار بده.»
توی ایوان، همه جا سیاه بود. قهرمان با ترس پرسید: «فرنگیس، صدایم را میشنوی؟»
سرم را آرام تکان دادم. با ناراحتی گفت: «صدام، خدا برایت نسازد که زندگیمان را سیاه کردهای.»
کمی دراز کشیدم. علیمردان و قهرمان از ترس یک ساعتی کنارم نشستند. جای دندانم خیلی درد میکرد، اما دیگر خیالم راحت بود که دندان را کشیدهاند. بلند شدم. قهرمان خندید و گفت: «فرنگیس، راستیراستی زندهای؟!»
لبخند زدم و با زور گفتم: «میبینی که نمردهام. بچهام هم حالش خوب است.»
نزدیکیهای صبح بود. گفتم: «بروید بخوابید.»
قهرمان بلند شد و رفت. جای دندانم آرام شده بود. شوهرم کنار رحمان خوابید. توی ایوان نشستم و آرام شکمم را مالیدم. دعا کردم خدا کمک کند و بلایی سر بچهام نیاید.
از وقتی تلویزیون بلر کوچکی خریده بودیم، شبها سرگرم بودیم. جلوی تلویزیون مینشستم و جبههها را نگاه میکردم و حرص میخوردم.
آن شب هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و مجری برنامه در مورد جنگ حرف میزد. دستم را بالا گرفتم و گفتم: «خدایا، رزمندههای ما را در پناه خودت بگیر. ابراهیم و رحیم را هم به دست تو میسپارم. مواظبشان باش.»
علیمردان هم گفت: «باز خوب است که آنها توی همین منطقه میجنگند و هر وقت دلشان بخواهد، میآیند و سر میزنند. بیچاره رزمندههایی که چند ماه یک بار مجبورند بروند و خانوادههاشان را ببینند.»
نشسته بودیم که علیمردان پرسید: «برویم خانۀ مادرم شبنشینی؟»
گفتم: «پس صبر کن خانه را جمع و جور کنم.»
تلویزیون را خاموش کردم و کتری را از روی چراغ علاءالدین برداشتم. شوهرم، رحمان را بغل کرد و گفت: «خودم میآورمش، تو دیگر سنگین شدهای.»
خندیدم و گفتم: «چه سنگینیای! هنوز دو ماه مانده که بچه دنیا بیاید. اصلاً هم سنگین نیستم.»
علیمردان، رحمان را توی پتویی پیچید و درِ خانه را روی هم گذاشتیم و به طرف خانۀ مادرشوهرم راه افتادیم. شبِ تاریک و سردی بود. نزدیک خانۀ مادرشوهرم، صداهای زیادی شنیدم. خندیدم و گفتم: «فکر نکنم امشب برای ما جا باشد. خانهشان شلوغ است. میهمان دارند.»
علیمردان هم خندید و گفت: «بهتر که میهمان دارند.»
وارد شدیم و سلام کردیم. خانه حسابی شلوغ بود. قهرمان و خانوادهاش و یکی دو نفر از فامیلها، خانۀ مادرشوهرم بودند. ما هم نشستیم و قهرمان به شوخی گفت: «دیر آمدید، جا نیست!»
من هم با خنده گفتم: «اگر میدانید جا نیست، بفرمایید! ما تازه آمدهایم.»
تلویزیون روشن بود. مادرشوهرم از کتری و قوریِ روی علاءالدین چای ریخت. نخود و کشمش را هم جلوی من گذاشت. تلویزیون روشن بود. قهرمان گفت: «بزنید تلویزیون عراق، ببینیم این دروغگوها چه میگویند.»
گاهی وقتها تلویزیون عراق را میگرفتیم ببینیم چه میگویند. چون نزدیک مرز بودیم، میتوانستیم صاف و بدون برفک تلویزیونشان را بگیریم. همانطور که نگاه میکردیم، یکدفعه صدام توی تلویزیون ظاهر شد. تا صدام آمد، با صدای بلند بنا کردیم به لعنت و نفرین. صدام هشدار داد و گفت: «فردا از شرق تا غرب ایران را میکوبم. از همینجا اعلام میکنم که فردا روز بمباران سختی است. شهرها را ترک کنید و بروید.»
با ناراحتی گفتم: «دوباره شر این آدم ما را گرفت. وقتی صدام میگوید بمباران میکند، اول زورش به ما میرسد. اول گورسفید را میزند، بعد میرود سراغ شهرها. خدا برایش نسازد.»
قهرمان با ناراحتی گفت: «با شماها کاری ندارد، با من کار دارد. او مدعی من است. من در زندگی زیاد خواب ندیدهام، اما دیشب خواب دیدم که میمیرم.»
از حرفهای قهرمان ناراحت شدم. برگشتم و گفتم: «چرا این حرف را میزنی؟ تو که ترسو نبودی؟ این حرفها چیه؟»
زنش ریحان هم ناراحت شد و گفت: «فرنگیس، ببین چطور حرف بد میزند. بلا به دور.»
مادرشوهرم هم با ناراحتی شروع به خواندن آیهالکرسی کرد. به شوخی گفتم: «نمیرد کوه! فردا اول وقت میرویم کوه و شب برمیگردیم.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96