چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم:《 کی اینجاست؟》
همعروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت:《 بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.》 گفتم:《 من کجا هستم؟》
لبخندی زد و گفت:《توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.》
اما خواب به چشمم نمی آمد. سرم را برگرداندم و قیافه آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود، روی تخت روبهرویی من. با خودم گفتم او اینجا چه کار میکند؟ چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر...
همه چیز توی سرم چرخ می خورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#فرنگیس
فصل دهم
قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال ۱۳۶۴ بود. ابراهیم بیست و دو سالش بود. عروس را از روساای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم. گروهی از زنها و مردها جمع شدیم و با یک مینی بوس رفتیم کفراور. بعد از مصیبتهایی که همه مردم کشیده بودند، گرفتن یک عروسی، همه را دور هم جمع میکرد و کمی از درد و غصه ها کم میشد. پدرم از خانوادههایی که عزادار بودند، اجازه گرفت و راه افتادیم. شیرینی و برنج و گوشت هم با خودمان بردیم و بله را از خانواده عروس گرفتیم و برگشتیم. بعد از سه ماه، تصمیم گرفتیم توی ده عروسی بگیریم. میدانستیم میهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم. آن وقت ها کارت دعوت نبود و با نامه مردم را دعوت کردیم. ابراهیم همه دوستانش و پاسدارها را دعوت کرد. گروهی هم دنبال ساز و دهل رفتند. ساز و دهل آوردیم و بعد از مدت ها، مردم نفسی کشیدند. برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک سینی غذا خوردند. روستا شلوغ بود و شاد. همهاش دعا میکردیم هواپیماها نیایند. تمام مردم روستا خوشحال بودند. گرچه همه داغدار و زخمی بودند، اما موافق بودند که عروسی بگیریم.
همه مردم و فامیلها آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود. وقتی باید دنبال عروس میرفتیم، به ابراهیم گفتم:《 بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.》
ابراهیم دنبال عروس نیامد. گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس و داماد هنوز همدیگر را ندیده بودند. برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. وقتی عروس را آوردند، مردم کل کشیدند ساز و دهل به پیشوازش رفت. هم گریه میکردم و هم میخندیدم.
دلم گرفته بود. در میان این همه عزاداری، حالا می توانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زنده ایم. دلم برای همه کسانی که رفته بودند، تنگ شده بود.
عروس را که آوردند، صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها، عروس را میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک میبندد.
با تعجب پرسیدم:《 به خیر، کجا میروی؟》
خندید و گفت:《 همانجا که باید بروم.》
مادرم کنارمان آمد و گفت:《 ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی.》 ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت:《 هیچ چیز نمی تواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم.》
هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند، قبول نکرد. گفت:《 یعنی شما راضی می شوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟》
بالاخره رفت. بعد از آن، ماهی یکبار می آمد و سری می زد و می رفت. می گفت:《 تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.》
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت شصت و هفتم
اسفند ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانه پدرم مراسم فاتحه خوانی بود. چند نفر از فامیل، خانه پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحهخوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکانها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم.
همان جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می آمد اینجا و توی آب بازی می کرد. کنار چشمه، سبزه های ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرفتر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزه ها و گلهای کنار چشمه، می شد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیده ایم، این همه شهید دادهایم، دیگر چه عیدی؟
استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه می آمد بیرون. پرسیدم:《 باوگه، کجا میروی؟》
سرش را تکان داد و گفت:《 گوسفند ها را میبرم بچرند. حواست به میهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.》 گفتم:《 تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.》
سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت:《نه. میخواهم خودم بروم. می خواهم هوایی عوض کنم.》
می دانستم می خواهد برود و گوشهای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا می چرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین می زد تا گوسفند ها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود.
پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نانها را از روی ساج بر میداشتم. رحمان با بچه ها توی ده بازی می کرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچه اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت:《 برو به بچت برس، خودم نانها را برمی دارم.》
خندیدم و گفتم:《 نه، کمکت میکنم.》
یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نانها زانو زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید:《 سیما کجاست؟》
بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید:《 چی شده؟》
مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت:《 بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.》
سیما اخم کرد و گفت:《 داشتم بازی میکردم.》
دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت:《 من رفتم!》
می پرید و میرفت. دمپاییهایش این طرف و آن طرف می رفت و صدا میداد.
سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم:《 نزدیک عید است. کاش این زیلو را میشستیم.》
مادرم اخم کرد و گفت:《 خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی میخواهی دوده عید بگیرم؟》
گفتم:《 نگفتم دوده عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.》
دیگر چیزی نگفتم. خاکها را با خاکانداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه می شدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرفها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ می آمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم.
مردم از خانه ها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه میدویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم می پرسیدند:《چه کسی؟》 و می دویدند. کفشهایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک نفس دویدم.
وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش می زد.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بی قراری میکرد و دلش میخواست برگردد خانه. هر روز گریه می کرد. کنارش می نشستم و برایش از جبار و ستار حرف میزدم. از بچه های دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرفهایم گوش میداد و آرام میشد.
هر بار هم آخر سر میگفتم:《سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمی گذارم برایت اتفاقی بیفتد.》
بعد از هفت روز، خواهرم را به آوهزین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند میزد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچه کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را می چرخاند و دنبال سینه ام میگشت. نمی دانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه.
مادرم خندید و گفت:《 دخترت بیشتر آبجوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس!》
شوهرم از در که وارد شد، خوشحال بود. کنارم نشست و گفت: خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.》
خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم، به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هردو را بوسیدم. رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف میزدند. به چهره های معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشت های ستار و حالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دستهاشان را به سیما نشان می دادند و با لحن کودکانهای میگفتند:《 ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می شوی.》
نالیدم:《دلمان زخم است. دلمان خوب نمی شود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمیشویم.》
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت شصت و نهم
یکروز رحیم و ابراهیم و چند تا از مرد های ده، سرچشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود.
مردها شروع کردند به چوب و سنگ و خاک آوردن. از رحیم پرسیدم:《 چه خبر است؟ می خواهید چه کار کنید؟》
لبخندی زد و گفت:《 میخواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.》
پرسیدم:《 اینجا؟! کنار چشمه؟》
یکی از پاسدار هایی که مشغول به کار بود، گفت:《 برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگیها این خدانشناسها بمب شیمیایی میاندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاولزا میزنند و باید زود شستوشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است.》
اول چالهای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخرسر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه میتوانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود.
وقتی بمباران میشد، همه به طرف سنگر کنار چشمه می دویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران میشد، سنگر میلرزید، اما مردها میگفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بیپناه باشیم. هواپیماها طوری میآمدند و بمباران میکردند و میرفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث می شد که زنده بمانیم.
دیگر به این که هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید می آمدند. توی آسمان چرخ میزدند و میرفتند. اینجور وقتها رو به زنها میکردم و میگفتم:《 خیر به دنبالش است!》 یعنی موشک به دنبالش است.
میدانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک می آید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه می آمدند که غرش میکردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان می گذاشتیم و فکر میکردیم کاغذ می ریزند، اما بمب خوشهای میریختند. بیشتر، بمبهای خوشه ای میانداختند. بمبهایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین میآمد، نزدیک زمین مثل چتر باز می شد و دهها بمب از آن به زمین می ریخت. بعد خدانشناسها با تیربارشان مردم را تیرباران میکردند.
یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرفتر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کردهاند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضیها فامیلهاشان توی روستای دیره بودند.
روی جاده، ماشینها میآمدند و میرفتند. همه میگفتند بمباران شیمیایی شده. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، اینجا خطرناک است. عجله کنید.
بعد از بمباران دیره، همهاش نگران بودیم که روستای ما هم شیمیایی شود. مردها میگفتند:《 اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.》
پیرزنی بود به نام کوکب میری که وقتی هواپیماها میآمدند و ما فرار میکردیم، روی سنگی کنار خانهاش مینشست و تکان نمیخورد. ما از ترس بمبهای شیمیایی، خودمان را توی چشمه میانداختیم. وقتی بمباران تمام میشد و بر میگشتیم، میدیدیم کوکب همانطور روی سنگ نشسته و به ما میخندد. می پرسیدیم:《 چرا نیامدی توی چشمه؟》میخندید و میگفت:《 این خلبان که سوار هواپیماست، همقطار پسرم است و رفیق علیشاه! هر وقت برای بمباران میآید، میگوید همان جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمیخواهیم بزنیم. من میخواهم آنهایی را که به چشمه میروند، بمباران کنم و بکشم!》
بچهها که حرف او را میشنیدند، باور می کردند و میپرسیدند:《راست میگوید؟!》
آنقدر جدی حرف میزد که بچهها حرفش را باور میکردند. من میگفتم:《 نه، شوخی می کند.》
طوری بمباران را مسخره میکرد که آدم دلش قرص میشد. او میخواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
رحیم سرش را تکان داد و گفت:《 فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستادهایم.》
اشکِ گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم:《 میدانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.》
با صدای بلند خندید و گفت:《 خانه من همین دشت آوهزین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!》
با ناراحتی گفتم:《 باشد، ولی خیلی کم تو را میبینیم. دلمان برایت تنگ میشود. بیچاره مادرم همیشه چشمش به در است.》
لبخند تلخی زد و گفت:《 فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچههاشان را نمیبینند.》
گفتم:《 مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.》
بلند شد و گفت:《من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...》
نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت:《 فرنگیس، یک چیز ازت میخواهم، نه نگو. خواهش می کنم اگر زمانی نیروهای عراق دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل روستا نیا. خطرناک است به خدا. یک وقتی کار دست خودت میدهی.》
دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم:《 قول نمیدهم. دست خودم نیست. اما قول میدهم هیچ وقت به دست عراقیها نیفتم، حتی اگر خودم را بکشم.》
بعد خندیدم و گفتم:《 هر وقت خودت توی دل عراقیها نرفتی، چشم! شنیدهام که همهاش شبها در حال رفتن به سنگر عراقیها هستی.》
خندید و گفت:《 فقط دنبال پرچمهاشان هستم. همین.》
گفتم:《 پس مرا نصیحت نکن. رحیم، مواظب خودت باش.》
دستم را دور سرش کشیدم و گفتم:《 خدا پشت و پناهت برادر...》
از پشت نگاهش کردم. پیکان قوی و ورزیدهاش نشان میداد که بچه کوه است. دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردیاش خاکی شده بود و تفنگ توی دستش این طرف و آن طرف میرفت. با خودم گفتم:《 براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.》
آن.قدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آنوقت روی پشتبام رفتم و به جایی که رحیم میرفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ توی خانه نبود. حسرت نشستن کنارش و حرف زدن با او به دلم بود. دلم میخواست ساعتها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانهاش این دشت بود. هشت سال بود که توی خانه مادرم نمیدیدمش.
(پایان فصل دهم)
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#فرنگیس
قسمت هفتاد و یکم
فصل یازدهم
وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا میخوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر ۱۳۶۷ بود. مات مانده بودم. همه مردم گورسفید از خانههاشان ریختد بیرون. بعضیها خوشحالی می کردند، بعضیها گریه. بعضیها هم مثل من بیصدا شده بودند.
علیمردان پرسید:《 فرنگ، خوشحال نیستی؟》
نمیدانستم چه بگویم. حتی بچهها از پایان جنگ حرف میزدند. با خودم گفتم:《 کاش رحیم اینجا بود و به من میگفت چه شده...》
با خودم گفتم ۵۹۸ یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقمها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت.
رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سوال داشتم. با چند تا از رزمنده ها آمده بود. تا رسید، پرسیدم:《 رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟》
رحیم و بقیه به من نگاه میکردند. رحیم گفت:《 فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی این که جنگ تمام شد.》 گفتم:《 تا حالا که ما داشتیم خوب میجنگیدیم. کاش همهشان نابود می شدند.》
رحیم، قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن:《 شهیدان رو... براگمرو... رفیقانم رو...》
از اینکه رحیم اینطور با غم و غصه مور می خواند، گریه ام گرفت. کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم.
چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی میکردند و میخندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور میآمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونیهای گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم:《 خرمن زیاد... میبینم بارت سنگین است. خدا را شکر.》
علیمردان، با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت:《 فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.》
لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونیهای گندم. گونیها سنگین بودند، اما من راحت آنها را روی پشتم می گذاشتم و توی حیاط جا میدادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود. رو به او کردم و گفتم:《 تو خسته ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی میکنم. برو خستگیات را در کن.》
شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط میدویدم و گونیها را خالی میکردم. دو سر گونیها را دوخته بودند.
از جاهایی که گونیها را گره زده بودند، دست میگرفتم تا گونیها از دستم نیفتند.
وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت:《 میروم بقیه را بار کنم و برگردم.》 پرسیدم:《 میخواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟》 دستش را توی هوا تکان داد و گفت:《نه، خودم بار میزنم. ممنون که کمک کردی.》 پرسیدم:《 از بار، چقدر سهم ما میشود؟》
خندید و گفت:《 قرار است نصف نصف باشد.》
با خوشحالی خندیدم و گفتم:《 الحمدلله، خدا را شکر.》
دستم را به طرف آسمان دراز کردم.
علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم:《 مواظب خودت باش.》
سوار تراکتور شد و رفت.
با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست میکردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم.
مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیکنیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند:《 شام چی داریم؟》 با خنده گفتم:《 مرغ》
لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید:《 غذا کی حاضر میشود؟》
دستش را گرفتم و گفتم:《 تا یککم دیگر بازی کنید، آماده میشود.》 بچه ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست هایم را زیر بغلم زدم و به دوردست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو میآید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر و تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود.
با وحشت به روبرو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانکهای ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضیها از روی تانکها فریاد میزدند:《 فرار کنید》
تانکها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی اینکه ما شکست خوردهایم؟ شکستهایم؟
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشهای ایستادم و دست بچههایم را گرفتم.
مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه میکردند. توی تراکتور، احساس کردم دستها و شانههایم درد میکند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیدهام.
تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت:《 بقیه راه را خودتان بروید.》
همه ریختیم پایین. دوباره دست بچهها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یککم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل میکردم، بعد او را زمین میگذاشتم و رحمان را بغل میکردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمیآمد.
پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانوادهام شور میزند. زیرلب گفتم:《خدایا، کمک کن خانوادهام را پیدا کنم.》
رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه میکردند
وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هردو را بغل کردم و گفتم:《 نترسید بچهها. تا من هستم، نمیگذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.》
وقتی این حرفها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد.
به گیلانغرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلانغربی، با تفنگهاشان این طرف و آن طرف میدویدند. چندتا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند:《 خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. اینجا امن نیست.》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 اول باید خانوادهام را پیدا کنم.》
دلم شور میزد. توی شهر، هر چه گشتم، خانوادهام را پیدا نکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبر نداشت. برگشتم و اول راهی که به سمت گورسفید میرفت، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی میزد. مرتب سرک میکشیدم تا شاید یکی از فامیلها را پیدا کنم. مردم میدویدند و به من تنه میزدند و میرفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، میدویدند و از اینکه آن وسط ایستاده بودم، تعجب میکردند.
یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی حشمت و چند نفر از فامیلها را دیدم. از خوشحالی، داییام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچهها را بغل کرد و بوسید. پرسید:《 مادرت و بچهها را ندیدی؟》
با گریه گفتم:《 نه خالو. الان همین جا ایستاده ام، شاید آنها را پیدا کنم.》 سرش را تکان داد و گفت:《 من هم میایستم. نگران نباش، الآن میرسند.》
چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازه سالی میگذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه میشدم. رو به داییام کردم و گفتم:《 خالو، اگر بچهها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آنها را پیدا کنم.》
سری تکان داد و محکم گفت:《 لازم نیست بروی. همینجا بمان.》
در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. داییام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از در تانک بیرون آمده بود. داییام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون.
بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همهشان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچهها را بغل کردم. تانک را گِل گرفته بودند. آنقدر بدنهاش داغ بود که احساس میکردی دستت می سوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است.
داییام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت:《 خدا خیرتان بدهد. خدا نگهدارتان باشد. شما این بچهها را نجات دادید.》
سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش میچکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم، دلم برایش سوخت.
مادرم گفت:《 خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچه ها میدویم و خسته شدهایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.》
سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت:《 ولی توی تانک داشتیم خفه میشدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.》
مادرم گفت:《 بچهها گرمازده شده بودند و ضعف میکردند. مجبور بودم نوبتی سر بچهها را از تانک بیرون بیاورم تا حالش جا بیاید.》
به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دستهاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار میدادند. پرسیدم:《 چرا گوشتان را فشار می دهید!؟》
سیما با ناراحتی گفت:《 آنقدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج میرود.》
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. رانندهاش پرسید:《 کجا میروی، خواهر؟》 گفتم:《 گیلانغرب.》
با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلانغرب به راه افتاد. ماشین ورودی گیلانغرب ایستاد و رانندهاش گفت:《 به سلامت.》
شب شده بود. نیروهای ایرانی توی گیلانغرب بودند. برق قطع بود.
تکوتوک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف میرفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم:《 عراقیها کجا هستند؟》
سری تکان داد و گفت:《 فکر کنم آن طرف گورسفید ماندهاند. نیروهای خودمان جلوشان ایستادهاند.》
توی گیلانغرب، پیش آشناهایی که میشناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت:《 شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم. دنبالت میگشت.》
با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف میرود. از پشت دست روی شانهاش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید:《 بچه ها؟》
با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم:《 هر دو تاشان خوبند. توی کاسهگران هستند.》
نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگهاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند:《 سریعتر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که میتوانید، از اینجا دور شوید.》
علیمردان گفت:《 فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسهگران بچهها را برداریم و به سمت گواور برویم.》
خودم را عقب کشیدم و گفتم:《 علیمردان، من میخواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی میروم و زودی برمیگردم.》
تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش را به زمین کوبید و گفت:《 بس کن، فرنگیس. میخواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانه ما الان دست عراقیهاست.》
لج کردم. انگار دلم میخواست بمیرم. گفتم:《 میروم برای بچهها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقیها توی ده نبودند ؟ آنوقتها هم میرفتم وسیله میآوردم. حالا هم زود برمیگردم.》
شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت:《 اینبار نمیگذارم بروی. میگویند منافقین هم هستند. تیربارانت میکنند.》
علیمردان مرا تکهتکه هل میداد و با زور عقب میبرد. دستش را عقب زدم و گفتم:《 می روم.》
دستم را محکم گرفت و گفت:《 فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا میکشمت یا مرا بکش و برو.》
بلند گفتم:《 میروم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچهام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوسالهام الان گرسنه است...》
علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دوتایی راه افتادیم. کوهها و تپهها را خوب میشناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشینها و تانکها میآمدند و میرفتند. به شوهرم گفتم:《 بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپهها برویم.》
علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت:《 خدایا، ما را حفظ کن!》
بعد شروع کرد به غر زدن:《 آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلا انگار نه انگار که یک زنی...》
سکوتم را که دید، گفت:《کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کردهای که ول کن نیستی.》
کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. روبهرویش ایستادم و گفتم:《 حق نداری بیایی. خودم میروم. نمیخواهد با من بیایی. انگار که میترسی؟》
توی تاریکی شب نعره زد:《من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو میترسم. میدانی اگر گرفتارشان شویم...》
نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم:《 علیمردان، من راه را خوب بلدم. آنها مثل من این منطقه را نمیشناسند. توی تاریکی میرویم، از خانه وسایل را برمیداریم و برمیگردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.》
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچهها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکیهای ماهیدشت مأموریت داشت. همانجا که باید میپیچید، ما را پیاده کرد.
نیمه شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علفها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم:《 ما را آوردی اینجا، الان گرگ ما را میخورد. بچههامان از دست میروند.》
توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود. شوهرم چیزی نمیگفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملا آماده کرده بودم.
علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خشخش از وسط علفها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یکدفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم:《 گرگ...گرگ.》
علیمردان چوبی را از لای علفها بیرون کشید و دور سرش چرخاند.
گرگها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچهها خوابشان نمیبرد و گریه میکردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند.
رو به ماهیدشت می.رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت میآمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانه غلام بیگلری پسر داییام برد. او و خانوادهاش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچکس حرف نمیزدم.
پسر داییام و خانوادهاش دور ما را گرفتند و دائم دلداریمان میدادند. چای و نان را که خوردیم، بچهها با خوشحالی شروع به بازی کردند.
روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلانغرب. شوهرم گفت:《 فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت میگویم. من خوبی تو را میخواهم. اینجا امن است.》
با ناراحتی گفتم:《 پس خانوادهام چی؟ خانه ام؟ وسایل زندگیام؟ گوسالههایم؟》 گفت:《 اینجا برای بچهها امنتر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه میروند. ببین با چه سرعتی جلو میآیند.،》
با ناراحتی گفتم:《 غلط میکنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانهام سر بزنم.》
ناراحت شد. گفت:《 من حاضر نیستم به طرف گیلانغرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقبتر هم می روم. دیگر از این وضع خسته شدهام.》
پسر داییام گفت:《 فرنگیس، ببخش دخالت میکنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شدهاند. خیلی سریع پیش روی میکنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت میگویم. همینجا بمان. اینجا امن است. اینجا خانه خودت است.》
اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دستهایم گرفتم و گریه کردم. گفتم:《 نمیتوانم. من اینجا میمیرم. نمیتوانم اینجا بمانم. میروم نزدیکترِ خانه خودم. توی خانه خودم بمیرم، بهتر از این است که این جا بمانم.》
علیمردان رحمان را بغل کرد کرد و رفت توی گندمزارها. سرش را پایین انداخته بود و میرفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندمها نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگها دشت بود و همهاش گندمزار و زمین کشاورزی. گندمهای رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف میرفتند. آدم دلش میخواست ساعتها همانجا بنشیند و به آن نگاه کند.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#فرنگیس
قسمت هفتاد و پنجم
از همانجا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم. انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاکهای کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم:《 از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچهها میزنم و برمیگردم. دلم طاقت نمیآورد. دارم جان میدهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمیتوانم. انگار دارم خفه میشوم. بگذار بروم.》 علیمردان نگاهم کرد. چشمهایش پر از اشک بود. وقتی چشمهایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشکهایش را پاک کرد و گفت:《 برو!》
بعد مکثی کرد و ادامه داد:《 ولی زود برگرد.》
با تردید گفتم:《 سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمیآورد.》
با بغض گفت:《 سهیلا را هم ببر.》
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:《 زود برمیگردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول میدهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.》
آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. میدانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همانجا پشتش را به من کرد.
رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشمهایش را بوسیدم و گفتم:《 رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.》
دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می.خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندمزار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت:《 برویم پسرم.》
دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگزدانده بود و ما را نگاه میکرد. توی دلم گفتم:《 رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمیگردم.》
سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود.
سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم:《 تو را به خدا چه خبر است؟》
یکی از پاسدار ها که مسن بود، گفت:《 خواهر، چه خبر... منافقین و عراقیها از مرز تا سرپلذهاب آمدهاند و دارند به طرف ما میآیند.》
مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف میزدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی میکرد. خسته بودم. دلم میخواست بروم توی روستایم؛ همانجا بنشینم و تا آنجا که میتوانم، بجنگم و بعد بمیرم.
سهیلا زیر تیغ آفتاب بیتابی میکرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی بوس به سمت گیلانغرب میرفت. سوار شدم .همه مرد بودند. با تعجب به من و بچه روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینیبوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سوالی کرد، جواب بدهم.
به داربادام رسیدیم. درختها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوهها را نگاه میکردم که یکدفعه فریاد راننده بلند شد:《 یا ابوالفضل...》
پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشه جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشه جلوی مینیبوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد:《 بروید پایین... خودتان را نجات دهید.》
با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینیبوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه میرفتیم و لای درختها قایم میشدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که میخواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمدهاند آنها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آنها بودیم؛ برایشان فرقی نمیکرد.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمیدانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کمکم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم. حالش خوب بود و داشت گریه میکرد. دست روی صورتش کشیدم و خاکهای روی صورتش را کنار زدم. تمام لباسهایش خاکی بود.
داییام داشت از کوه بالا میآمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. داییام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند، همه جا را پر کرده بود.
دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست. به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت:《چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.》
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید. دستم را به صورتش میکشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید.
دایی بلند شد. بالاسر یکییکی گوسفندهایش میرفت و به سرش میزد. گریهکنان به طرفش رفتم و گفتم:《 خالو، به سرت نزن. نزن خالو.》
با ناراحتی گفت:《 ببین چه بر سرم آمده، ببین، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آنها را آوردم تا اینجا...》
طوری کنار جنازه گوسفندهایش راه میرفت و گریه میکرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد و گریه میکرد. ناله کنان گفت:《 با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.》
گوشه پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم میلرزید، سرش را بستم. مدام میگفتم:《 خالو، گریه نکن. تو که نمیخواستی اینطور بشود. همین جا بمان زخمی شدهای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غمهایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتادهاند؟》
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه می کرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخسوراخ شده بود. خون آدمهایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکهتکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک میکردند و آنها را کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشینهای نظامی داشتند زخمیها را جمع می کردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمیتوانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمیها را میبردند. لباسم از خون زخمیها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید.
یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید:《 خواهرم، زخمی شدی؟》
سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.》
سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت:《 فکر کنم موج انفجار گرفته، هنوز نمیداند زخمی است!》
دستم را تکان دادم و گفتم:《 برادر، حالم خوب است. این خونهای روی لباسم مال زخمیهاست. موج مرا نگرفته.》
ماشینهای ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمیها و آدمهایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زندهاش برسد.
ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشمهایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا میداد. یاد حرفهای دوتا سرباز افتادم که میگفتند من موجی شدهام. گوشم وزوز میکرد و سرم گیج میرفت. انگار آنچه را که دیده بودم، نمیتوانستم باور کنم.
ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت:《 خواهر، باید پیاده شوی.》
ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید میکردم. با خودم گفتم به خانه فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور میکردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد.
سهیلا توی بغلم بیحال بود. خانواده زنبرادرم در کفراور بودند. به خانه آنها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب میپرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شدهای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟
آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهر زنبرادرم دادم و به دشت زدم. گریه میکردم و 《 رو، رو》 میگفتم و مینالیدم.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
داشتیم حرف میزدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. میدویدند و تفنگهاشان دستشان بود. فریاد میزدند:《 فرار کنید، از اینجا بروید... عراقیها و منافقین نزدیک اینجا هستند.》
سراسیمه از اتاقهای مدرسه بیرون آمدیم.
مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت:《 منافقین نزدیک شیان هستند. سریعتر دور شوید.》
ما که قبلا از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیه مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امنتر بود.
توی راه، بچهها را نوبتی بغل میکردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیدهایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچهها از دیدن باغ و میوه های آن خوشحال شدند. از جاده خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود.
صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت:《 چه خبر است؟ کجا تشریف آوردهاید؟!چرا وارد باغ من شدید؟》
از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش میلرزید. رو به او کردم و گفتم:《 برای تفریح نیامدهایم. عراقیها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به اینطرف فرار کنیم.》
سرش را تکان داد و گفت:《 با من شوخی میکنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟》
همه شروع به پچپچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقیها خبر ندارد. باور نمیکرد این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهنده باغش شدهاند.
از اینکه او اینقدر بیخبر و بیخیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم میخندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت:《 چرا مسخرهام میکنید؟ چرا به من میخندید؟ از باغ من بروید بیرون.》
خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که داییام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت:《برادر، به خدا ما داریم فرار میکنیم. کاری به میوههای تو نداریم.》
مرد سرش را تکان داد و گفت:《 آمدهاید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانوادهام میماند؟》
داییام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد.
دایی گفت ما از فلان طایفهایم، روستای گورسفید و آوهزین.
مرد کمی آرام شد. داییام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت:《صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.》
لبخندی زد و به ما خیره شد. داییام گفت:《 میخواهی آوارهها را راه ندهی؟ کی باور میکند مردی از ایل کلهر به آوارهها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدیم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.》
مرد، کتری و قوریاش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، داییام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر میخواند. بعد زن و بچهاش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم خانه، نرفتیم. با شوخی گفتم: 《از خانهات سیر شدهای؟! آن هم با این همه آدم.》
مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت:《 بلند شوید و هر چه دلتان میخواهد میوه بکنید. نوشجانتان. امروز میهمان من هستید.》
تعارف کردیم که نه، فقط شب مینشینیم و برمیگردیم. مرد گفت:《 اگر از میوهها نچینید، به خدا خودم را نمیبخشم.》
بچه ها با خوشحالی از میوهها می کندند و میخوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخهها میوه بچیند. سهیلا ذوق میکرد و میخندید.
تا غروب همان جا ماندیم. به داییام گفتم:《 خالو، بیا برگردیم شیان. آنها شبها میترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.》
داییام سر تکان داد و گفت:《 باشد، برمیگردیم.》
شب دوباره به مدرسه برگشتیم. اما آنچه را دیدیم، باور نمیکردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر میشدند .توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آوارهها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آنجا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش.
صبح زود، خانوادههایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانهها بوی دود و نان تازه میآمد.
(پایان فصل یازدهم)
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
خدا کمکم کرده بود تا به آنها رسیده بودم.
ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز. کلی پیر شده بود. موهایش تمام سفید شده بود. چشمهایش گود افتاده بود.
جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت.
توی خانه پسرداییام، همه خوشحال بودند و میگفتند فکر کرده بودند کشته شدهام. شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را به آسمان برد و گفت:《 خدایا، شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.》
به شوهرم گفتم:《علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم.》
اینبار بلند شد و گفت:《 باشد. برویم!》
بالاخره خندید و گفت:《 من که میدانم تو میروی. پس بهتر است که همه با هم باشیم. بمانیم یا بمیریم، باید باهم باشیم.》
موقع خداحافظی، پسرداییام خندید و گفت:《 فرنگیس، مثل اسفند روی آتش میمانی. کمی میماندی، خستگیات در میرفت و بعد می رفتی.》
گفتم:《 باید به من بگویی برو. طاقت نمیآورم. میخواهم بروم خانه. گاو و گوسالهام هنوز باید زنده باشند.》
خداحافظی کردیم و به سمت گیلانغرب راه افتادیم. سوار پیکانی شدیم و قرار شد در بست ما را به گیلانغرب ببرد. کمی که رفت، جلویمان را گرفتند. گفتند:《خطر دارد. روی مین میروید یا در اثر بمباران میمیرید. برگردید.》
این حرف را که شنیدم، با داد و فریاد گفتم:《 خواهش میکنم بگذارید رد شویم. بمیریم بهتر از این است که آواره باشیم.》
چند نفر از نیروها که معلوم بود مال شهرهای دور بودند، سر تکان دادند و گفتند:《 اجازه نمیدهیم. گیلانغرب هنوز کامل پاکسازی نشده. خطرناک است.》
همان جا روی زمین نشستم و گفتم:《 یا رو میشوم یا همین جا میمانم، با همین بچهها.》
شوهرم گفت:《به خاطر خدا بگذارید برویم. زن من حرفی که بزند، انجام میدهد.》
وقتی گریه های من و بچهها را دیدند، با ناراحتی قبول کردند برویم. ولی گفتند:《 دارید به دل دشمن میروید، به دل خطر.》
دستم را به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدا به ما کمک میکند.》
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
و گلوله دشمن به آن خورده. توپهای صدام تکهتکه اش کرده بودند. قسمتی از لاشه گاو را کرمها داشتند میخوردند.
گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا این طور تکهتکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوسالهام.
شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود.
از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین میرفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کله جوب علیا ) به راه افتادم.
توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم می آمد. دست بالا برد و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》
نزدیک که رسیدم، پرسید:《 چرا ناراحتی؟》 گفتم:《 دنبال گوساله ام میگردم، گاوم که مرده.》
با خوشحالی گفت:《 خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوسالهات را توی روستای کله جوب علیا دیده اند.》
با خوشحالی گفتم:《 راست میگویی؟》 خندید و گفت:《 دروغم چیه؟》
کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیه آب را روی روسریام خالی کردم. تا مدتی خیس میماند و خنک نگهام میداشت. خداحافظی کردم و به سرعت راه افتادم. روی جاده، شروع کردم به دویدن. اینطوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دست میرفتم، ممکن بود روی مین بروم.
چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آنقدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکهتکه بود و سراسر سوخته.
خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفسنفس میزدم. زنی با خوشرویی، دبه آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم:《گوسالهام را گم کرده ام. شما این طرفها گوساله غریبه ندیدهاید؟》
زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را میشناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:《 آهای فرنگیس، دنبال چه میگردی؟》
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 گوساله ام.》
وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:《 بیا، گوسالهات را پیدا کردهایم. بیا ببر.》
باورم نشد. فکر کردم سر به سرم میگذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف میزند، دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدایا، شکر.》
پشت سر زن راه افتادم. گفت:《 میخواستم خودم برایت بیاورم، اما میدانستم قبل از من میآیی.》
باهم به در خانهشان رفتیم. از بیرون صدای گوساله ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:《 زینب، این صدای گوساله من است!》
وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشه حیاط، گوساله ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم:《 خدایا، شکرت.》
صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:《 فرنگیس، خوب میشناسدت. نگاه کن ببین چه کار می کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین میکوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول میگردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.》
خندیدم و گفتم:《 میداند چقدر ناراحتش بودم. میداند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوسالهام زنده است.》
زینب گفت:《خستهای، بیا تو یک چای برایت بریزم.》
با خوشحالی گفتم:《 الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوسالهام را نجات دادی و نگهداری کردی.》
گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت میکردم. چوب را کنار رانش می گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوسالهام حرف میزدم:《 تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...》
گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی میدیدم همه چیز نابود شده، حرصم میگرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشهای گذاشتم.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
پای بچههای بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود.
به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دستهایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:《 سلام دخترم.》
لحنش ناراحت بود. ش
سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟》
جوابم را نداد. پیشانیاش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:《 برو تو، من هم الان میآیم.》
روی خاکها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:《دلم خون است. حالم خیلی بد است.》
دستش را گرفتم و پرسیدم:《 چی شده؟》
دستهای پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:《 بیا برویم تو.》
ازجا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:《 کی آمدی تو، دختر؟》
مادرم را بوسیدم و گفتم:《 همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟》
مادرم گفت:《 رفته بود گیلانغرب. همین الان رسیده. من هم نمیدانم چرا ناراحت است.》
پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:《دلم از دست این مردم خون است نمیدانند در جنگ بر ما چه گذشت.》
با تعجب پرسیدم:《 چی شده مگر؟》
از ناراحتی کلافه بود. دلم میخواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:《 ها، نکند میخواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.》
مطمئن شدم که کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:《 بگو. قول میدهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!》
پدرم که دید ناراحت شدهام، گفت:《چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند چون جمعه روی مین رفته، شهید نیست.》
حرفش که به اینجا رسید، صدای هقهقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:《 بیخود کردهاند این حرف را زدهاند. آنها کجا بودند وقتی جنازه تکهتکه جمعه برگشت.》
مادرم خودش را وسط انداخت و گفت:《 حالا بس کنید.》
پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:《 اصلا حق و حقوقش هیچ. من فقط میخواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟》
حالش بد بود. مرتب اینطرف و آنطرف میرفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیهای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:《 زن، ساک مرا ببند. میخواهم بروم.》
مادرم با تعجب پرسید:《 کجا؟》
پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:《 میروم پیش امام. میخواهم شکایت کنم.》
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#فرنگیس
قسمت هشتاد
با خنده گفتم:《 باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم میروم شهر...》
حرفم را قطع کرد و گفت:《 نه. نمیخواهم بروی. بس است. بس است، فرنگیس. اصلاً دلم گرفته و میخواهم بروم امام را ببینم.》
مادر خندید و گفت:《 پیرمرد، میروی و توی راه میمیری. تو کی توانستهای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار میخواهی بروی.》
پدرم گفت:《 کشور خودم است. مرا که نمیکشند. میروم و برمیگردم.》
ساکش را در دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقتهایی افتادم که با هم به مزرعه میرفتیم. توی راه، پشت خمیده پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوهزین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش میکردم مواظب خودش باشد. گفتم:《باوگه، این از جبار، این از ستار، این سیما. ول کن، نرو. مگر کسی میگوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشتهای ستار را دیده؟ مگر دست قطع شده جبار نیست؟》
پدرم فقط گریه میکرد. غروب بود. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه میکرد. پدرم با بغض گفت:《 خون جمعه روی سنگهای آوهزین است، نمیبینی فرنگیس؟》
تا گورسفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت:《 نگران نباش، زود برمیگردم.》
برایش دست تکان دادم. میدانستم قلب شکستهاش را فقط دیدن امام آرام میکند.
پس از آن، روزها جلوی خانه مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم.
هر پیرمردی را توی ماشینها میدیدم، قلبم تکان میخورد. اگر بلایی سر پدرم میآمد، خودم را نمیبخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟
پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود.
خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود:《 امام را دیدی؟》
خندید و پیروزمندانه گفت:《 دیدمش!》
دوباره او را بوسیدم. باورم نمیشد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوهزین رفتم. مردم گروهگروه میآمدند و دور پدرم حلقه میزدند. پدرم نامهای را مرتب میبوسید، روی چشمش میگذاشت و میگفت:《 این خط امام است.》
شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک میریخت و ما هم همراه او از شادی اشک میریختیم. پرسیدم:《 چطور راهت دادند؟ تعریف کن.》 گفت:《 فکر کردید چون پیرم، چون روستاییام، نمیتوانم امام را ببینم؟!》 خندیدم و گفتم:《 والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.》
با شادی، ماوقع را تعریف کرد. هیچ وقت او را اینقدر خوشحال ندیده بودم. گفت:《 آدرسش را سخت پیدا کردم. ساکم را دست گرفتم و همانجا نشستم. راهم ندادند.
گفتند نمیشود. گفتتم از گورسفید آمدهام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شدهاند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمیدهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمیخورد و میخواهد شما را ببیند. امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال میرفتم. باورم نمیشد او را دیدهام. جرات نداشتم نزدیکش بروم. با اینحال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمدهام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلانغرب آمدهام. از خانوادهام پرسید، از وضع زندگیام. بعد پرسید مشکت چیست؟ گفتم میگویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکهای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانیام را بوسید. من گریه کردم...》
وقتی حرفهایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. توی گوشش گفتم:《 خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگتر از من بودی.》
یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش را داد.
مردم دستهدسته برای دیدن پدرم میآمدند. او نامهای را که باید به بنیاد شهید میداد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را میبوسید، به بنیاد شهید رفت. میگفت جای دستهای امام روی نامه است.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
به نماینده رهبر گفتم:《 شرمندهتان هستم. باید
جلوی پایتان گوسفند قربانی میکردم. ببخشید که پذیرایی من ساده است.》
لبخند زدند و گفتند:《 خدا را شکر. زنده باشی خواهر.》
وقتی به مهمانهایم نگاه میکردم انگار فرشتههایی بودند که آمدهاند بهترین خبر دنیا را به من بدهند.
خانهام شلوغ بود. وقتی میخواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت:《 دا! من...》
سریع به فرماندار گفتم:《 دخترم. خواهش میکنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.》
فرماندار سری تکان داد و گفت:《 باشد سعی خودمان را میکنیم.》
وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم میتواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دستهایش را به هم زد. شماره کارت ملیاش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#دختر_شینا
قسمتاول
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.»
خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین
جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال ۱۳۸۸. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه ۱۳۸۸. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد،
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر، پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه باباهایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانه بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصه صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/۱۳۹۰
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: ۱۳۴۱/۲/۱۷، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: ۱۳۵۶/۸/۱۳
وفات: ۱۳۸۸/۱۰/۱۷
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر
(فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع))
تولد: ۱۳۳۵/۸/۱۱، روستای قایش، رزن
همدان
شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۲، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری، حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بده.
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت، از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.
به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
(پایان فصل اول)
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
از دست خدیجه، کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو، بهم فهماند کار درستی نمیکنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت.
من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم، بیفایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت
استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود، به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد، طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت، تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
قلبم تالاپ تولوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان، تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد، روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها، درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز، مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداشهایت بگو فردا، گلین خانم همهشان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداشها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه، دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمانبازی های بین دو خانواده، شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم، خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینیبوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینهکش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود.
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم، چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح، موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد، پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار، زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض، ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار، بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
(پایان فصل پنجم)
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار میشدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
(پایان فصل هفتم)
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک، به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر، کار آسانی نیست. اینها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز، خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم. بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته، صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه، اشک ریختم.
به گوشه گوشه خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست، تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب، آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم، تا خوابم برد.
صبح، بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرفهای دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار، دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم؟ نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم؟ حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر، چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا، دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه میکردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ.کس نمی دانست دردم چیست. روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست، پیش شما باشم.
یک هفتهای می شد که در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها، احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد.
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96