#حرف_حساب
واسه موفقیت در زندگی چکار کنیم؟
توکل به خدا
برنامهریزی
اعتماد به نفس
پشتکار
آرامش
تلاش
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۱۰۰
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
لباسها در برابر باد مقاومت می کنن👕👚،
هر وقت میخوای تندتر بدوی، لباسهاتو در بیار!
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#حرف_حساب
وقتی حالت خوب نیست،
حرفهای تند نزن...
خیلی فرصت داری که حالت رو عوض کنی،
اما هیچوقت فرصت این رو نداری
که بتونی حرفهایی که گفتی رو عوض کنی!!
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
⛱ #شوخی
تفریحات ویروسی!
😉 این روزا اگه فکری به حال اوقات فراغتت نکنی...
😐 ممکنه فکر کارهای وحشتناکی به سرت بزنه!
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🦁 روزه کله شیری
✍ نویسنده: ندبه محمدی
👇🏻👇🏻👇🏻
روزه کله شیری.mp3
2.94M
🎀 قصه های خاله سمیرا
#روزه_کله_شیری
⏰۲:۳ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت بیست و دوم
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم برگردیم. در آن لحظات، تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است، گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران، فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر، تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک، جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر، توی آن دره سرد، بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
اواخر خردادماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایهمان، خانم دارابی و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.»
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»
دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.»
دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد، دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه، جای دنجی زیر یک درخت، دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر، تنها و غریبم. با این بیکسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.»
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد، بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد، این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.»
چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
هیچکس بیهوده آفریده نشده تا فقط به بازی بپردازد و او را به حال خود وانگذاشته اند تا خود را سرگرم کارهای بیارزش نماید.
اقتباسی از حکمت ۳۷۰ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🌸مهم نیست
✨قفل دست کیست
🌸مهم اینست که
✨کلید دست خداست
🌸دعا میکنم شاه کلید تمام قفلها را
✨از خداوند هدیه بگیرید...
شبت بخیر و نورانی 🌙
امیدوارم خوابهای طلایی ببینی ⭐️
"مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر خوانی در محضر آقا...
همه را شکل یار میبینم❤️،
پیرزن👵🏼 را نگار میبینم...
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مامان جونایی که
آقا کوچولو🧒🏻
و خانوم کوچولوی👧🏻
۴تا۵ سال دارن،
کجااااان؟
اگه واسه دلبندت دنبال یه دوره عااااالی هستی، همراهمون باش...
خبرهایی در راهه...
"مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
35.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞گزارش تصویری پیادهروی مامانای مادرانه
در رکاب آقا
۱۵ تیر ماه ۱۴۰۰
#هیئت_کودک_مادرانه
@madaranee96
27.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خلاقیت_با_استفاده_از_وسایل _دور_ریز
✂️#کاردستی
🐠🍉🐠🍉🐠🍉🐠
بچه های هنرمند 😊😍کجایین❓
✅موافقین امروز🌤 باچیزای به درد نخور یه جامدادی✏️✏️ خوشگل بسازین برای خودتون یا برای هدیه دادن🎁❓
💦💫خیلی راحته فقط باید با صبر و حوصله وتمیز بسازینش که البته مطمئنم میتونین😉🤗🤗
✂️وسایل لازم:
💎مقواکارتن به مقدارکافی
💎کاغذرنگی به مقدارکافی
💎چسب به مقدار کافی
💎قوطی کبریت خالی ۴عدد
💎نیم نگین برای دستگیره کشوها
💎چسب دوطرفه ( چیک چیک) یه کوچولو
🐠🍉🐠🍉🐠🍉🐠
#کاردستی_خلاق
@madaranee96☘