eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
685 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
219 ویدیو
48 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
همه چیز از آنجا شروع شد که دو شب مانده به آغاز رای گیری سال ۱۴۰۰ لغو محدودیت های ترافیکی کرونایی،همان حکومت نظامی کرونا اعلام شد بعد از یک روز روشنگری نفس گیر و همه چی تمام در حالی که برای ادای نماز به صرف چای سیب دور هم با رعایت پروتکل های بهداشتی جمع شده بودیم واز امیدها و آرزوهای انتخاباتی مان حرف میزدیم و اخبار را با تحلیل های خودمان رصد می نمودیم و هم زمان از انواع کالاهای دست ساز و تولید داخل جمع پنج نفرمان رونمایی می‌کردیم در این بین قهر و آشتی و دعوا و بازی بچه ها به شور و هیجان فضا می‌افزود، تلفن زنگ می خورد بچه های بالا خبر میدهند که خیرینی پیدا شده اند و مبلغی پول به کارت روشنگری حواله نموده اند جهت خرید گل و روشنگری چهره به چهره نگاهی به ساعت می‌اندازیم از9 ونیم گذشته است دیشب همین موقع بچه ها لاقل 3 پادشاه راخواب دیده بودند اما امشب هنوز شام نخورده و در تکاپوی بازی هستند، عملیاتی سوار ماشین می شویم خیابان ها به خاطر عدم منع تردد حسابی شلوغند از خیابان‌ها آهنگ های مختلف به گوش می‌رسد که البته بنابر سلیقه مدیر ستاد شورای شهر محترم از سنتی و محلی گرفته تا این سبک های جدید و سرخالی کن همه رقم موجود است. فضای کوچک ماشین جوابگوی تعداد کثیر نسل آینده انقلاب با ورجه وورجه ها و کل کل سر سر اینکه "من جلو بشینم تو عقب، تورو پای مامان من نشین، مامان من رو بذار کنار پنجره، نه من کنار پنجره باشم و..."نیست. تصور کنید تا دقایق دیگر یک مادر و دو کودکش می‌خواهند به این جمع اضافه شوند، نمی دانم چرا مردم و مسئولین تا این حد از پراید این خودروی ملی کارآمد ناراضی هستند مدل پرایدهای شمارا نمی‌دانم اما نام برده که اسمش را خاکستری گذاشته ایم تا درش را باز می کنی حلقه درش را به نشان افتخار و تواضع می اندازد توی گردنت کافیست در را ببندیم آنقدر این ماشین با ادب است که نمی‌گذارد پیاده شویم باید حتما بیایند در را از بیرون برایت باز کنند تا طرح تکریم تکمیل شود، خاکستری چند وقتی است لال شده است و سرپیچ های مهم و وقتی که ماشین های دیگر جلوی ما می پیچند ما به جای بوق او بوق میزنیم البته این بسیار برای هماهنگی چشم و دهان و کلاً برای سیستم تمرکز بدن بسیارتمرین مفید است، حالا حساب کنید چقدر مهمان نواز است که 5 نفر مادر روشنگر و ۶ تا بچه ی قد و نیم قد را روی هم یا به قول سبزواریها"د کوفته" در خود جای داده است. به میدان اصلی گل فروشی ها می رسیم بعد از تحقیقات میدانی به این نتیجه می‌رسیم که با این مقدار بودجه و این قیمتهای خاردار گلهای شاخه ای بهتر است چندین دسته برگ روبان زده جهت روشنگری با خودمان ببریم اما از آنجایی که خدا همیشه کم ما را با کرم خود پاسخ داده در دقیقه ۹۲ وقت اضافه به جایی میرسیم که صد شاخه گل رز را با قیمت عالی و در نهایت با یک تخفیف روی هر بسته و البته تنوع در رنگ و طرح در دامانمان می گذارد. گلفروش در حال آماده کردن گلها و زدن برگ های اضافی و خار ها با چهار شاخ است خانم کوچولو که با دقت مشغول بررسی مراحل است با سرعت زیاد خودش را به من می رساند و بغلم می‌آید بهانه می گیرد که "مامان جوننمو می خوام" میگویم: الان گل بگیریم بریم پیش مامان جون باشه؟! که پاسخ میدهد: نه نمیخواد الان این آقا منم کچل میکنه!!! کچل؟؟؟!! طفل معصوم فکر کرده آقای گل فروش با چهار شاخ به جان موهای گل‌ها افتاده و دارد همه را کچل می کند و حتماً بعدش هم نوبت اوست. نازنین پراید دیگری که همسر دوستم آورده سوار می شویم و آقا هنگام تحویل گلها می گوید خانم این گلها تقدیم به شما و ما که حسود نیستیم اصلا و اصلا هم مهم نیست برایمان، بگذریم.... در مسیر چه نقشه ها که برای مسیر گل دادن میکشیم از اینکه تقسیم شویم و اینکه هر کس ازیک خیابان برود و در مسیر گل بدهد تا به هم برسیم یا اینکه همه باهم، هم مسیر شویم تا بیشتر به چشم بیاید فعلاباید برویم دنبال بچه ها که خاکستری زحمت بردنشان به خانه ی دوستمان را کشیده چون فرآیند خرید گل برای ۶ تا بچه خواب زده ی خسته و گرسنه اصولاً فرآیندی طاقت فرساست و ترجیح دادیم تا اتمام این فرآیند بچه‌ها را با خاکستری راهی کنیم. این حیاط خانه دوست ما حیاط جالبی است اندکی از آن به عنوان پارکینگ استفاده می‌شود و مسقف است، گوشه سمت راست آن به اندازه یک فرش سه در چهار تا پشت بام بدون سقف است و نهال های انگور یکی یکی با ریسمان به آسمان بافته شده اند و خاکش طلاست چون اینجا دو سالی می‌شود که آشغال و پسماند بیرون برده نشده و هرچه را که پرنده ها خورده اند نوش جانشان باقی خوراک همین خاک شده است. جلوتر انواع و اقسام ،جوجه مرغ و کبوتر پاپری و کاکل زری به چشم می‌خورد که ناگفته نماند با رسیدن بچه‌ها هیچ کدام از موجودات نامبرده در خانه‌های خود مشاهده نشدند و هر کدام دست کودکی یا در حال فرار از دست کودک دیگری است.
در گوشه ای دیگر وسایل نقلیه ی غیر موتوری به بچه ها چشمک میزنند و همین چشمک هم کارساز می‌شود و کارمان در می آید هر کدام یکی را برداشته و در کوچه مشغول بازی می شوند و از آنجا که انگار قرار نیست تا زمین نخورند آرام نگیگیرند یکی بعد از دیگری محکم به زمین می‌خورد هنوز یکی را بر می داری تا غبار از سر رویش بزدایی و آرامش کنی میبینی صدای آن یکی تا خانه هشتمین همسایه رسیده است اینها را ساکت می کنی آن دیگری قهر می‌کند و می‌گوید نمی‌خواهد ادامه دهد و قصد دارد تا صبح توی همین کوچه بنشیند و مادرش هم می گوید بنشین پسرم فقط یادت باشد علف هایی که زیر پایت سبز شد را آبیاری کنی مبادا خشک شوند، چند قدمی دور نشده‌ایم که می‌بینیم مثل جوجه اردک های مغرور دنبالمان می‌آید و ی " اصلاً نترسیدم خودم دلم خواست اومدم" خاصی در چشمانش موج می زند. وقت صدقه دادن که رد شده اما با این همه گرفتاری از دستمان در رفته بود و حالا با بلند شدن پشت سر هم صدای گریه بچه ها اگر نیندازیم فرشته های حاضر و ناظر می‌گویند بابا اینا دیگه چقدر چغرن تو صدقه دادن رسیدیم به اول خیابان شریعتمداری بماند که با وجود مثبت ۳۰ سال سن هنوز هم تشخیص اول و آخر این خیابان برایم دشوار است بسم‌الله می‌گوییم وارد گود میشویم مادر و دختری بدحجاب از جلویمان در می‌آیند و وقتش رسیده است که دل را به دریا زد دعوا که نداریم می‌خواهیم گل بدهیم اما چه بگوییم ترس از اینکه بگویند نکند ممنوعیت تبلیغات را نقض کرده ایم و اینکه چگونه بگوییم که چنین برداشتی نشود هم خودش داستانی دارد گل اول را می‌دهیم و بلافاصله بروشوری که روی صفحه اول آن سردار دارد به همه مان لبخند می‌زند را ضمیمه ی گل می‌کنیم و می‌گوییم" این از طرف شخص خاص و برای تبلیغ شخص خاصی نیست این گل فقط برای حضور در پای صندوق‌های رای هست گل برای مشارکت حداکثری امیدواریم روز جمعه پای صندوق‌های رای ببینیمتون" جمله ها تمام شدند حال منتظر عکس العمل هستیم در آنی و کمتر از آنی گل از گلشان می‌شکفدو میگویند:" رای دادن که وظیفه مونه ممنون ازتون به خاطر این گل" و ما انگار که تازه دل و جرأت پیدا کردیم از هم جدا می شویم و هر کدام با یک دسته گل و بروشور می رویم و جلوی رهگذر های شبانه ساعت ۲۲ و ۳۰ دقیقه بیست و ششم خرداد را می گیریم.
کم کم جمعیت متوجه حضور ما می‌شوند و برای گرفتن گل جلو می‌آیند حالا دیگر نیاز به رفتن نیست فقط کافیست مثل یک ضبط صوت جمله آماده شده را با چاشنی لبخند و یک شاخه گل و بروشور تحویل دهیم این وسط حواسمان به بچه‌ها هم هست که نکند یکیشان جا بماند یا اشتباهی برود یا خدایی نکرده موتوری ماشینی... هرچند وجود مادر عزیزمان که چهار چشمی وظیفه مواظبت از بچه ها را به عهده گرفته خیالمان را تا حدود بسیار زیادی راحت نموده است اما چه کنیم؟؟ مادر است دیگر... فروشنده ای بسته ی حامل گل و بروشور و توضیحات را دریافت می‌کند و خندان می‌رود هنوز چند قدمی نرفته ایم که صدایمان می‌زند " خانوما من از اول می خواستم رای بدم این گل رو بگیرید بدید به اونایی که نمیخوان رای بدن" و مابه هم نگاه می‌کنیم و کیف می‌کنیم و خستگی مان در می‌رود از این‌همه روشنی روان مردمان نازنینمان.. با نگاهش بدرقه مان می‌کند.. بسته ی اول گل ها تمام شد می نشینم تا بسته دوم را باز کنم، تاکسی جلوی پایم ترمز می زند که میشه یه شاخه گل بدی؟! یک شاخه گل و بروشور و توضیحات ضبط شده را به او هم می دهم و با نگاه بدرقه اش می کنم فروشنده ی مغازه با عجله بیرون می آید "به منم گل می‌دید؟!"یک شاخه گل+توضیحات ضبط شده+بروشور سردار+لبخند می‌گوید" یعنی گل فقط برای این که رای بدم؟! _بله _چه خوب! دمتون گرم، این که کاری نداره حتما میرم رای میدم، حتما رای میدم دو سه پسر نوجوان با دوچرخه مسیرم را می‌بندند _خاله به ماهم گل میدی؟! نگاهی به بسته در حال اتمام می کنم و در ذهنم سریع حساب و کتاب می کنم که با این چند شاخه باقی مانده میشود فلان تعداد افراد واجد الشرایط را تشویق کرد اما اینها چه؟! اینها هنوز به سن تکلیف هم نرسیده اند به گمانم باید سریعتر تصمیم بگیرم درست است که نمیتوانند رای بدهند این دوره که نه حتی فکر نمی‌کنم به دوره ی بعدی هم برسند اما نوجوانند جلو آمده اند غرور دارند و شخصیت مگر همین ها آینده سازان دوره های بعدی نیستند؟! نکند تصمیم اشتباه امشب من،باعث شود آنها چند دوره ی بعد تصمیم نرفتن پای صندوق را بگیرند مهم نیت است ما برای مشارکت حداکثری و خالی نشدن پشت کشور اینجاییم و رسالت این گلها هم جز این نیست یک شاخه گل+بروشور سردار+توضیحات ضبط شده ی اصلاح شده با چاشنی لبخند بیشتر می‌رود که برسد به دست نوجوانان "این گل ها برای رای دادنه سلام ما رو به مادرتون برسونید امیدواریم پدرو مادرتون رو روز جمعه کنار صندوقها ببینیم. یکی میپرسد:" خانم به مامانم میگم بیاد رای بده فقط بگین به کی رای بده؟! _به هر کسی که خودش درست تشخیص داده که آدم خوبیه بگو فقط بیاد و پشت کشورو خالی نکنه. گل ها تمام شده و بروشورها تمام‌تر چه زود تمام شد، چقدر برنامه ریزی کرده بودیم چقدر برنامه ریختیم که خیابان بعدی کجا باشد اما به انتهای یا ابتدای خیابان نرسیده همه تمام شد. چه حس خوبی داشت خدایا شکرت این وسط چقدر حال خودمان خوب شد انگار به خودمان گل دادند. پسرم صدایم میزند نگاهم میافتد به شاخه گل صورتی دستش میگویم" مامان جان این گل مال ما نیست. _نه این مال خودمه _اینو بده به هرکس اومد جلوت عوضش برات دو شاخه گل میخرم، قبوله؟! _پس صورتی و بنفش باشه قبول؟! _اگه داشت چشم، همون رنگی که خودت میخوای معامله تمام شد. پسرک گل را به آخرین نفر می دهد و چراغ روشنگری گلها ها فضای تاریک خیابان را روشن کرده است. تازه این شروع کار است بسم الله الرحمن الرحیم @madaranemeidan
یک روز در گروه خانوادگی مطلبی درباره ی رهبری گذاشتن یکی از اقوام که جوانی مذهبی یود در جواب گفت ما هم به فلان فتوای نسنجیده ی ایشان نقد داریم ...این چه فتوایی هست باعث مشکلات زیادی میشود و ایشان به درجه ی اجتهاد نرسیده اند و لایق رهبری نیستند😳😶 خیلی تعجب کردم و خیلی عصبی شدم ...اصلا تحمل توهین به اقا رو ندارم ...خشمم رو خوردم و گفتم ببینم چی میشه بقیه چی میگن ... جمعی از افراد گروه بلافاصله با لحنی تند جواب ایشان رو دادن ...از این شتاب زدگی و نسنجیدگی صحبت هاشون تعجب کردم...گفتم باید جواب منطقی و مستدل بهش بدم ... از قضا اون قضیه برای خودم پیش اومده بود و اطلاعات خوبی داشتم ،رفتم و فتوای دیگر علما رو در این زمینه استخراج کردم فتوا ها رو گذاشتم و اطلاعات خودم رو هم نوشتم و گذاشتم سعی کردم با منطق پیش برم و از توهین و تحقیر اجتناب کنم... بحث طولانی شد با خودم فکر کردم به خصوصی ایشان جواب ها رو بفرستم ولی دیدم اگر این کار را انجام بدم افرادی که در گروه هستند ممکنه دچار اشتباه بشن و فکر کنن صحبت های ایشون که علی اقا نام داشتن درست هست بحث را ادامه دادم تا به نتیجه رسید ولی علی اقا هنوز با اقا مشکل داشتن و کارهای ایشون رو صحیح نمیدونستن... ترجیح دادم بحث رو ببندم و در زمان دیگری با موضوع دیگری ورود کنم ... روز بعد برادرم تماس گرفت و گفت چرا جواب میدی؟😳 چرا خودت رو اذیت میکنی؟ دیگران راجع بهت چی فکر میکنن ؟ ولشون کن !🙄 دیگران؟؟!🤦‍♀ ای خدا گفتم چه اهمیتی داره که دیگران چی فکر میکنند مهم اینه که من از حق دفاع کنم و سکوت نکنم همین سکوت امثال من باعث شده که به اینجا برسیم اگر جایگاه ولی فقیه در جامعه متزلزل بشه کشور از هم میپاشه...دشمن هم خوب فهمیده کجا رو باید بزنه ...ولی کور خونده ..وجود رهبر حکیم و اگاه باعث شده که ما در قلب خاورمیانه در امنیت زندگی کنیم ... گذشت ‌.... چند روز بعد علی اقا یک صحبت قطع شده ی قدیمی از اقا فرستاد تو گروه ، که اقا داشتند از افرادی که برای مذاکره رفته اند تعریف میکردند علی اقا گفتند ببینید حضرت اقاتون!🤦‍♀ داره از اینا دفاع میکنه ...اینا مملکت رو به باد دادن و ازین حرفا گفتم اولا این بحث برای خیلی وقته پیشه و اعضای تیم مذاکره کننده افراد دیگه ای بودند و افراد فعلی دوم اینکه اقا نباید به دو دسی ها دامن بزنند و همیشه پشت دولت ها هستند ولی بهشون نقد میکنند تذکر میدند و راهنمایی میکنند و این فیلم رو اگر کاملش رو ببینید میبینید که اقا تمام مدت جلسه دارن مطالب مهمی رو میگن به این تیم ..شما فقط همین تعریف ها رو دیدید؟ برید شروط ۹ گانه ی اقا رو برای برجام بخونید... و بعد کلی فیلم و مطلب راجع به موضع اقا درباره ی برجام و تذکر هایی که دادن گذاشتم براشون وقتی درین مورد نتونستم موردی رو پیدا کنند گفتن چرا پول ما رو برای خارج از ایران خرج میکنند ...ایا همه ی ایرانیا راضی اند؟ اینجا بود که فهمیدم این شبهات یکی و دوتا نیست و از یک جایی تغذیه میشه و هی بیشتر میشه...البته حدس میزدم که چه کسی این شبهات رو برای ایشون به وجود میاره اما با این نظریه مبارزه کردم و با خودم گفتم تا به چشم خودت ندیدی حق قضاوت نداری... برگردیم به اصل قصه.... درباره ی هزینه هایی که در خارج از کشور میشه براشون توضیح دادم ...از بودجه ی نظامی سایز کشور ها به خصوص عربستان از این که ما در قلب خاورمیانه ایم و امنیت هزینه داره... و کلی سند و مدرک اوردم که متوجه شد ان چه که بهش گفتن حقیقت نداره جالبه که تمام مشکلات رو به رهبری ربط میدادن، براشون از اختیارات و وظایف رهبری گفتم ....
در گروه رفتار خدبی با ایشون نشد ولی باز هم مجدانه سوالات خودشون رو میپرسیدن اینجا بود که فهمیدم دنبال یافتن حقیقت و حل گره هایذهنی شون هستن... چند بار در گروه به بحث سیاسی اعتراض کردند و ازونجا به بعد سعی کردم مستندات بیشتر رو درخصوصی براشون بفرستم و در گروه به اندازه ی یک جواب کوتاه قناعت کنم وقتی دوستی در گروه گفت به جای سیاست از علم و تکنولوژی حرف بزنید در جواب گفتم "محافظه کاری آفت انقلاب اسلامی است ، دین و سیاست از هم جدا نیست، بینش سیاسی بیشتر از هر چیزی نیاز امروز ماست." انیجا بود که علی اقای مذکور حرف من رو تایید کرد و اینجا بود که امیدم بیشتر شد و با قوت و انگیزه بیشتر ادامه دادم...
یکی از اقوام عکس نوشته ای از اقا درباره ی فرزند اوری در گروه گذاشت.... علی اقا در جوابش نوشت: خوب اقا بلاخره متوجه این خطر شد ولی دیگه فایده ای نداره هیچ کس جرات بچه دار شدن نداره، اونموقع که شعار فرزند کمتر زندگی بهتر میدادن کجا بودند؟ داشتم از شدت خشم و عصبانیت منفجر میشدم ...در این زمینه که خیلی وقته اقا هشدار میدن ....داشتم کنترل خودم رو از دست میدادم ، میخواستم در جوابش چیزی بنویسم که با خودم گفتم اروم باش ...با ارامش و باسند دست پُر جلو برو دفتم دنبال مطلب و همه جانبه قضیه رو بررسی کردم فیلم دیدم و مطلب خوندم ، در یکی از مطالبی که خواندم به کتابی اشاره شده بود که در سال ۷۳ نوشنه شده بود و در اون کتاب موضع حضرت اقا درباره ی این قضیه اومده بود و از سال ۸۲ به بعد هم علنا و دائما در این مورد صحبت کرده اند ..مطالب رو با منابع در گروه قرار دادم.
بعد از چند بحث نفس گیر علی اقا متوجه شد که صحبت هایی که شنیده با حقیقت تفاوت داشته یا همه ی حقیقت نبوده اینجا بود که بهم پیام دادند و گفتند که همان فرد مذکور( که حدس میزدم ایشون این شبهات رو ایجاد میکنند) این صحبت ها رو بهشون گفته و ایشان اعتقادی به امام خمینی و رهبری ندارند و دین رو از سیاست جدا میدونند گفتن من تا حالا تفاوت صحبت های امام خمینی و اقای منتظری رو نمیفهمیدم اما حالاکاملا میفهمم... علی اقا گفتند که چرادر نظام اسلامی ما قوانین اسلاگ کامل اجرا نمیشه؟ مثلا در اسلام داریم که کسی که زمینی رو اباد کنه صاحب اون زمین هستش ولی در کشور ما زمینی رو نمیدن که ما بخوایم روش کار کنیم و تولید کنم چه بزسه که زمین برای خودمون بشه.. _چه قانون جالبی ...دقیقا مبارزه با نظام سرمایه داری🤔..خب قوانین ما بدون اشکال نیستن ولی اصل نظام درسته و باید برای درست کردن بقیه موارد تلاش کنیم، ۳۲ سال قدرت اجرایی کشور به دست غرب گرایان بوده نه به توان داخلی توجه داشتن نه به قوانین اسلامی... خلاصه که علی اقا گفتن میخواستم با فرد مذکور در کاری شریک بشن ولی به خاطر این تفاوت عقیدتی عمیق ازین کار منصرف شدن و گفتن که احساس تکلیف میکنند برای تولید که نیاز مبرم امروز کشور هست...ان شاءالله خدا بهشون توفیق بده و درین راه موفق باشن واینطور شد که یک نیروی جوان ، انقلابی ، معتقد، متعهد و مسئولیت پذیر ، به لطف خدای مهربان ،به جبهه ی انقلاب برگشت و در آخر این پیام رو برام فرستاد که خستگی این بحث های طولانی رو از تنم در کرد " به جنگ خودتون ادامه بدید و روشنگری کنید و خسته نشوید ان شاءالله شما زوج جوان انقلابی از یازان امام زمان باشید"😭😭 @madaranemeidan
می گن جوینده یابنده است😊 بالاخره پیدا کردیم، اینقدر از دیدن اون خانم ها ذوق مرگ شدیم که انگار میخواستیم بال دربیاریم. عزم رفتن کردیم که  یهو چشممون افتاد به سه تا پسر جوون که به فاصله کوتاهی از آن ها نشسته بودند،  یک لحظه عقب کشیدیم، از اینکه بریم اونجا و سه تا پسر حرف نامربوطی بهمون بزنند یکم ما رو دچار تردید کرد، سر دوراهی مانده بودیم🤔🤔🤔 قرار گذاشتیم اون کوچه رو تا آخر ادامه بدیم به این امید که شاید گروه دیگه ای پیدا کنیم. حرکت کردیم ولی همین جوری که از کنارشون رد می شدیم فکر کنم اینقدر مشکوک بودیم که نگاه سنگینشون و حس میکردم.😁😁زیر زبون با زهرا حرف میزدیم و میخندیدیم کوچه به آخر رسید ولی دریغ از یک نفر آدم. اونجا متوجه شدیم که انگار این گروه روزی ماست، به قول معروف ((آش کشک خاله امه بخوری پامه نخوری پامه)).😊😊 برگشتیم و  به سمتشون حرکت کردیم  همین جوری که بهشون نزدیک میشدیم استرسم زیادتر می شد، آخه زهرا بار اولش بود و منم میترسیدم ازپسش بر نیام، همین جوری که این فکر را توی ذهنم رژه می رفتند، بهشون رسیدیم با توکل به خدا و با یه احوال پرسی گرم ازشون خواستیم کنارشون بشینیم. یکی از خانم ها با لپای سرخ و خنده قشنگی که داشت گفت خوب بشینید. من مابین اون خانم خوش خنده و یه پیرزن نشستم و زهرا روبروی من نشست باجمله ی چه خبر  چیکار می کنید سر بحث و شروع کردیم و  کشوندیمش به انتخابات که چیکار می کنید.....که اون خانم چهل ساله که اسمش بعدا فهمیدم  ربابه اس خیلی با جدیت و در عین حال با قهقه رو به من کرد و گفت من که امسال رای نمیدم. من اونجا برای اینکه جو صمیمانه ای داشته باشه با لهجه سبزواری ازش پرسیدم چرا.؟ شروع کرد از مشکلات اقتصادی گفتن از وضعیت زندگیش از همسایه هاش که چه مشکلاتی دارند، حاج خانومه کنارم می گفت چرا رای وظیفه اس ولی من سواد ندارم نمیدونم به کی رای بدم، باز بقیه ام شروع می کردند از مشکلاتشون گفتند یه دختر جوونی میومد و میرفت و و اونم همین سوالا رو میپرسید که چرا رای بدیم؟ انتخابات تعیبن شدست...... وقتی جوابشون می دادیم میگفتن خوب شما بگید به کی رای بدیم من و زهرا هم بهشون می گفتیم که مهم حضورتونه و داشتن یک انتخاب درسته، ولی ربابه خانم اصلا کوتاه نمیومد و مرغش یه پا داشت😂😂😂تو اوج بحث بودیم که یکی از اون سه تا پسر بلند شد و در عین ناباوری که اصلا بهش نمیخورد دیدم چه پسر عاقلی هستش، شروع کرد به حرف زدن از اینکه قبلا پای صندوق های رای بوده و چه کارهایی انجام میدادند و شاهد چه تخلفاتی بوده و وسطش باز با خنده  می گفت خودم این ربابه خانم و میارم پای صندوق ها، باز یکی از اون سمت کوچه داد میزد ربابه زبونت و نگه دار می خوای سرت و به باد بدی و اون می گفت من همینم، نمی تونم ساکت باشم. خلاصه این که گاهی اوقات از بعضی سوال هایی که میپرسیدند و من نمیتونستم جواب درستی بهشون بدم، احساس ضعف میکردم و فکر میکردم دارم کم میارم  ولی باز با این جمله که همه چی رو باید سپرد به خدا خودم و آروم می کردم. بعد از یه نیم ساعتی بلند شدیم و ازشون خداحافظی کردیم که در حین خداحافظی ربابه گفت من که رای نمیدم خودت نو خسته کردین و دختر جوونه دیگه می گفت نه شوخی می کنه آخر نگفتین به کی رای بدیم. همین جوری که ازشون جداشدیم شروع کردیم با زهرا به حرف زدن ولی تو دلم احساس خوبی نداشتم عصبانی بودم از خودم از اینکه چرا اطلاعتم پایینه و چرا اینقدر ماها تو خواب بودیم و گذاشتیم این همه افکار دروغ مثل علف هرز توی ذهن مردم جامعه مون ریشه بزنه.. @madaranemeidan
چندباری بود که رفته بودم مغازشون خرید،توی این چندبار متوجه شدم که خیلی ازاوضاع جامعه ناراضی هستن ومدام در حال غر زدن هستن.یک روز مانده به انتخابات سرنوشت ساز تصمیم گرفتم برم مغازشون ویجوری سر صحبت روباهاشون باز کنم وبه مشارکت درانتخابات دعوتشون کنم،بروشوری که دوستان لطف کرده بودند وطراحی کرده بودن رو برداشتم ورفتم مغازشون بعداز سلام علیک بروشور روبهشون دادم ورفتم سراغ میوه های مغازشون تا خرید کنم یه نگاهی به برگه انداختن وبهم گفتن آبجی دلت خوشه ها انتخابات چیه خودشون تعیین میکنن وتازه هرکی بیاد از قبلی بدتره و.....خلاصه کلی غر زدن وقشنگ معلوم بود که تحت تاثیر اخبار بیگانه این حرفهارو میزنن ولی ازته دل حرفهای خودشونو قبول نداشتن .کلی باهم صحبت کردیم ودراخر بهم گفتن آبجی شما بجای دختر من هستی ولی کاری که با من کردی پدر و مادرم باهام نکردن خیلی خوشحال بودن که رفتم وباهاشون حرف زدم وخودشون گفتن که اطلاعات خوبی بهشون دادم.منم بهشون گفتم من روزجمعه ناظر صندوق هستم واز اونجایی که محل صندوقی که ناظر بودم نزدیک مغازشون بود بهشون گفتم خیلی خوشحال میشم که فردا ببینمتون،بهم گفتن باکمال میل حتما میام!اولش واقعا باورم نشد ولی جمعه شد ومنم پای صندوق بودم ودرحال نوشتن تعرفه بودم که دیدم باخانواده تشریف اوردن دوتا دختر وهمسرشون بودن دخترشون گفتن مااصلا قرار نبوده رای بدیم ولی بابا مجبورمون کردن گفتن یه خانمی اومده وحرفهای قشنگی زده وگفته باید بریم رای بدیم😍واقعا اون لحظه حس وحال من غیر قابل وصف بود... @madaranemeidan
دو تا پیرزن مهربون وسط پارک نشسته بودند با دوستم رفتیم سمتشون و سلام علیک کردیم با تعجب نگاهمون می کردن😳 پرسیدن مگه شما ما رو میشناسین؟؟ گفتیم نه، اگه دوست دارین با هم حرف بزنیم. استقبال کردند و گفتند چرا که نه☺️ شروع به صحبت و درد و دل کردن، از زندگیشون، نوه ها و عروس و داماد و بچه هایی که وقت ندارند و دیر به دیر بهشون سر میزنند.😔 گفتند ما که کسی رو نمی شناسیم،بچه هامون میان و میگن به کی رای بدیم، هنوز که نیومدن به من گفت شاید تا جمعه هم نیان، اسم یک نفر که میدونی آدم خوبی هست رو کاغذ بنویس و بهم بده که دستم خالی نباشه اون نفر دیگه ولی آگاه تر بود یکی دو نفر از نامزدها رو می‌شناخت لحظه خداحافظی، این مادربزرگ مهربون بهم گفت دیشب تو خواب دیدم که شما امروز میای و با من حرف میزنی😳😍 بعد هم خونش رو نشونم داد و گفت باز هم بیا پیشم🤩 @madaranemeidan
یه جمع ۱۰_ ۱۵ نفره با بچه هاشون وسط پارک تا گفتیم انتخابات گفتند معلومه که رای میدیم 😀اما طبق معمول گله هم بسیار داشتند سوال و ابهام🤔 جواب میدادیم وسط صحبت ها مدام می‌پرسیدند خوب شما میگین به کی رای بدیم؟ و من مرتب انتخاب رو بر اساس ملاک های درست به خودشون حواله میدادم ولی باز هم می پرسیدند🤦‍♀ آخر صحبت ها یکی از خانم ها پرسید: من یه سوال دارم شما خودت میخوای به چه کسی رای بدی؟؟ تا اسم نامزد مورد نظرم رو گفتم، تمام جمع یکصدا گفتند خوب بابا از اول بگو ما هم قراره به همون رای بدیم دیگه😂😂 قصد رفتن که کردیم، گفتند امروز آش نذری داره یکی از همسایه ها و تا ده دقیقه دیگه میرسه، بشینید و شما هم بخورید😋 با اینکه حسابی هوس آش به سرمون زده بود اما کارهای مهم تری داشتیم. @madaranemeidan
جلوی یه منزل ۴_۵ نفر نشسته بودند الحمدلله به جز یک خانم بقیه میگفتند وظیفه ما این هست که برای کشورمون رای بدیم😍 ولی این خانم می گفت به من گفتند اگر رای بدی گناه کردی😳 با این خانم شروع به صحبت کردیم، شایعاتی تو سرش بود از شیر مرغ تا جون آدمیزاد😬 امان از فضای مجازی🤦‍♀ _:چرا برق ما رو قطع میکنند و به جاش می فرستن عراق و سوریه؟؟ _: کی گفته؟؟😳 _: همه میگن😕 در مورد علت قطعی برق براش توضیح دادم و کلی حرف های دیگه که خداروشکر از ما پذیرفت.☺️ آخر صحبت ها یه قابلمه آش و چندتا کاسه و قاشق رسید😋 برای من و دوستم هم کشیدند اما تشکر کردیم و گفتیم باید بریم. @madaranemeidan