گریه حضرت نوح علیه السلام🏴
وقتی که حضرت نوح سوار کشتی شد، همه دنیا را سیر کرد، تا به سرزمین کربلا رسید، همینکه به سرزمین کربلا رسید، زمین کشتی او را گرفت، بطوری که حضرت نوح ترسید غرق شود، دستها را به دعا و نیایش برداشت، وپروردگارش را خواند و عرضکرد:
خدایا، من همه دنیا را گشتم، مشکلی برایم پیدا نشد، ولی تا به این سرزمین رسیدم ترس و وحشت عجیبی برایم ظاهر گشت، و بدنم لرزید و خوف شدیدی تمام وجودم را گرفت، که تا بحال اینجوری نشده بودم، خدایا علتش چیست؟
✔️حضرت جبرئیل نازل شد و فرمود:
ای نوح! در این سرزمین سبط خاتم پیغمبران و فرزند خاتم اوصیاء کشته می شود. و روضه کربلا را خواند.
حضرت نوح منقلب گشته و اشکهایش سرازیر شد و فرمود: ای جبرئیل قاتل او کیست که اینگونه ناجوانمردانه حسین را بشهادت میرساند؟!
حضرت جبرئیل فرمود:
او را کسی که نفرین شده اهل هفت آسمان و هفت زمین است می کشد.
حضرت نوح (درحالیکه ناراحت وگریان بود) قاتلین او را لعنت کرد، و کشتی براه افتاد تا به کوه جودی (حرم شریف حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است.) رسید و در آنجا ایستاد.
📚بحارالانوار: ج۴۴، ص۲
4_6003518450423563534.mp3
1.02M
❓چه کنیم در زندگی هیچوقت پشیمان نشویم؟
🔊 استاد ماندگاری
🌍🌖تقویم واعلانات نجومی🌔🌍
✴️ یکشنبه 👈17 شهریور 98
👈8 سپتامبر 2019👈8 محرم الحرام 1441
🏛 مناسبت های اسلامی و دینی.
🔲قحط اب در خیمه های ابا عبدالله و شدت عطش اهل بیت علیهم السلام.
🔲ابوالفضل سلام الله علیه به دستور امام همراه اصحاب 20 مشک اب تهیه کردند و به خیمه ها رساندند و لقب سقا گرفتند.
☑️قیام 17 شهریور سال 57 و شهادت جمعی از مردم.
❇️برای همه کارها خصوصا امور زیر نیک است.
✅شکار و صید.
✅تجارت داد و ستد و خرید و فروش.
✈️مسافرت با صدقه باشد.
🤕مریض امروز خوب می شود.
👶نوزاد امروز شایسته و عمرش زیاد خواهد بود.ان شاءالله.
🔭احکام نجوم.
امروز برای امور زیر خوب است..
🔘انجام فعالیت های سیاسی.
🔘آغاز درمان و معالجه.
🔘دید و باز دیدها.
🔘امور کشاورزی و زراعت.
🔘و شکار و صید پسندیده است.
🏴شب تاسوعای حسینی.
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، خوب است
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، خوب نیست
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 9 سوره مبارکه توبه
اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا فصدوا عن سبیله انهم ساء ما کانوا یعملون..
و چنین استفاده می شود که دو نفر برای قطع معامله یا قراری نزد خواب بیننده بیایند. و همانند ان قیاس شود.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست .
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست .
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 بامیدپرورش نسلی مهدوی
ان شاءالله🌸
4_374682986873882360.mp3
8.28M
•✦✧ در سوگ ماهتاب ✧✦•
🌙 هشتم ماه حزن و ماتم
🏴 مرثیه علی_اکبر
🎤 مداح: حاج میثم مطیعی
1_740014.mp3
2.31M
🎵جشن ادب
🔹معنای عبد بودن کودک در ۷ سال دوم که در روایات آمده چیست؟
🔻پیشنهادی برای برگزاری یک جشن ویژه!
👶مجموعه کلیپهای تربیت فرزند (قسمت ۱۰)
#کلیپ_صوتی #تربیت_فرزند
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۳
🔹مومن کیه؟
✔️ کسی که دروغ نمیگه، فحش نمیده، آبروی کسی رو نمیبره، دزدی نمیکنه و...
✅ در حقیقت مومن کسی هست که آرامش کسی رو بهم نمیریزه.
😊
✅ توی رفتار با خانواده تون به این نکته خیلی توجه کنید.
به میزانی که به دیگران آرامش بدید
در مقابلش آرامش و رضایت دریافت میکنید.
✔️🌺
خانواده ای که توش پر از آرامش باشه
✅✔️ اگه ده تا بچه هم داشته باشن، همه ی بچه ها به بهترین شکل ممکن تربیت میشن.😊😌
⭕️ اما اگه خونه ای حتی پر از ثروت هم باشه اما آرامش نداشته باشه
اگه یه دونه بچه هم داشته باشن
🚫 همون یه دونه،
پدر و مادرش رو عذاب خواهد داد...
🔥🔥🔥
چقدر دنبال خونه ی آروم هستید؟⁉️
سلام علیکم دوستان بزرگوار وقت شمابخیر عزاداریاتون قبول ان شاالله
بنابه درخواست بعضی از عزیزان همراهمون درکانال بعضی از قسمتهای سرگذشت ارواح رو دوباره ارسال میکنم
ملتمس دعای خیرتون هستم 👇👇👇👇👇👇
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۵)
#قسمت_پنج
◾️عجب پروندهای! کوچکترین عمل خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود.
در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر میدیدم... 💠در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه احساس کردم تمام کوههای عالم بر گردنم آویختهاند. 💥چون خواستم سبب این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش.
گفتم تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم؟
گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من نکیر و منکر برای سؤال کردن میآیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود. 🍀رومان این را گفت و رفت.. ✅هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد و ترس و وحشت من بیشتر... 🔘 تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند که هیچکس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند. ☑️در همین حال یکی از آن دو جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا میشنیدند، میمردند. ✨ لحظهای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟ ⚜ از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمیآمدند. ⚡️ سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم. 💥درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده میدانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایستهترین انسانها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید. 💠و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند، 🌺دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبلهام کعبه میباشد... 🔷نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر میرسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم🔥 گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمیدادی جایگاهت اینجا بود، 💐 سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند...
ادامه دارد...
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۶)
#قسمت_شش
🔹از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار مسرور و خوشحال بودم.
رفته رفته نوعی احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. ❄️ با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ اما اینک دستم از همه آنها کوتاه است. ♦️سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید ✨در حالیکه پرونده اعمال بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. 🌺جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود. 🌸به نشانه ادب،سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای نشستم و آنگاه با صدایی رسا پرسیدم: ✅شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید؟
در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونست در این راه پرخطر. ❄️گفتم: بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام.
🌷با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی. 🌼من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. نامم نیک و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم. 🔵آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار. 🌹گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. مگر آنکه... ⚡️رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه؟
گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست؟ 💥 گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی... 🔥اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت.
آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگرنه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. 〽️گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد درکنارت بماند. 🌿گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد،ناگهان چهره کریهی در قبر نمایان شد!
📝ادامه دارد...
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۷)
#قسمت.هفت
💠همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد.
💥 به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم. ❌دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالی که در دست هر کدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند...🔥 🔅با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند، نکند به سمت ما می آیند؟! نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که تازه از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند. ❇️ گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سروکار دارند.
فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزاند، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشی بود که بر آن کافر فرود آمد. ⭕️از این به بعد نیز این گونه صداها که زمین را به لرزه می آورد بسیار خواهی شنید. 🔰 نیک مسیر راه را از روی تپهها و گاه از درون درههایی کوچک و بلند انتخاب میکرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم. 🌀 از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟ گفت: آری.
با وحشت به ته دره نگاه کردم، به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود. برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم میدهی؟! گفت: چطور؟ گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری، که اندکی راحتتر باشد وجود ندارد؟!
🔶نیک دستی به سرم کشید گفت: راه عبور در این وادی بسیار است، اما هرکس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد.
🔘 با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا، آتش و دود آزارم دهد و از پایین، تپهها و درههای سخت و جان فرسا محل عبورم میباشد؟! ♦️یک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها، بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست. اگر در این مسیر عذاب آنها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچکترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده، اینها تاوان آنهاست... ⚡️ مدتها با رنج و مشقت بسیار مشغول پایین رفتن از دره بودیم که ناگاه، صدای ریزش سنگلاخها، از بالای دره، مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم، تا چنانچه مشکلی پیش آید، به کمکم بشتابد ☄ وحشتزده و مضطرب، در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود، دیدم که مردی همراه با سنگهای کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره میباشد. 🌷نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن...!
📙ادامه دارد...
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۸)
#قسمت_هشت
🏴 از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم. 💠ترس واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. ✨از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد.
✨نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی.
🍃پس از لحظه ای سکوت، بدین
گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید... 💥
اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. 🌪در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. 🌹نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. ❄️خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت. 🌾حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟
صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. 📛اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند... ◾️به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر🔥 می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن.
💫گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. 🍃 نیک از آبی که همراه داشت به من نوشاند.
✍ادامه دارد...
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۹)
#قسمت_نه
🌷نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن!
به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی میکرد، بر بالای دره ایستاده بود. 🍀نیک گفت: این هیکل، گناه🔥 آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند...
نگاه نیک دستش را بر شانهام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس.
◾️با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظهای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت. 🍀پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چنان لاغر و ضعیف بود که هرچه تلاش میکرد او را بر دوش خود بکشد، نمیتوانست. 🌼از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مأمورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست. 💥
گفتم: اما ما انسانها در دنیا به کمک هم میشتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم.
🙏 فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (علیه السلام) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود... ⚡️شاید به حساب دنیا، ساعتها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم میشد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن....
پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزندهای رسیدیم. 🔥از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. 🌷نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: میترسم. گفت: چارهای نیست باید رفت.با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم، 🍃اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی💥 از آن سوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. 🌻نیک پس از خواندن نامه، آنرا در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژدهای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟
گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیهای فرستادهاند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد...
📙ادامه دارد...
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ!
(قسمت ۱۰)
#قسمت_دهم
به نیک گفتم :چطور؟
نیک در حالیکه به سمت آن دره وحشتناک اشاره میکرد، گفت: به خاطر این هدیه که عبارت است از خواندن قرآن و گرفتن مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین ابن علی (علیه السلام) خوانده شده و اشکهایی که بر ماتم آن عزیز ریختهاند، از این دره عبور نخواهیم کرد. 🌸از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همهشان طلب مغفرت کردم.
آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر آسانتر قدم نهادیم.
◾️پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاههای هولناکی احاطه کرده بودند.
🌹 نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاههای وحشت آور، "درههای ارتداد"هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است. 🔥در کف آن هم، کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند. ⚡️چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم.
در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم. ☄شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را میشنیدم. ✨نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند. 🍃با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: او پس از سالها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری میباشد) 💥از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک مینهادم. هر چند گه گاه پایم میلغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم. ❄️نیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد. ⛔️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است. ♨️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟ ❗️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم...!
📘ادامه دارد...
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۱۱)
#قسمت_یازده
⛔️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است. ♨️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟ ❗️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم. ❎گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی. 🔆گفتم: خب حالا چه میخواهی؟!
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم. ▪️با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی.
گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟ 🔘گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست. 🔷گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند. ⚫️ اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم...🔥 با شنیدن این حرف، لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم، به شرط این که من از او جلوتر حرکت کنم و او از پشت سر مرا راهنمایی کند. زیرا دیدن قیافه او برایم نوعی عذاب بود.
💥چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. تاریکی و ظلمت بر همه جا حاکم شد. 🍂ترس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. گناه را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. با وحشت برای مرتبهای دیگر صدایش زدم. وحشت و اضطراب لحظهای راحتم نمینهاد.
در اطراف خود چرخی زدم تا شاید راه گریزی بیابم، اما دیگر نه ابتدای دهانه غار را میدانستم کجاست نه انتهای آنرا. ◾️بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر به گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری نیک بسیار گریستم...
📘ادامه دارد...
#انگیزشی
انرژی که صرف افکار منفی میکنید برای پرورش افکار مثبت به کار ببندید.
انرژی که صرف شمردن نداشته هایتان و کمبودهای زندگیتان میکنید برای شمردن داشته های زندگیتان به کار ببنید...
این انرژی بسیار اهمیت دارد زیرا باعث فرستادن ارتعاش شما به جهان هستی میشود...
زیرا باعث ساخته شدن احساس شما در هر لحظه می شود واحساس در زندگی همه چیز است.
لحظه هایتان را خرج چیزهایی که می خواهید و دوست دارید اتفاق بیافتد کنید.
🏴 🏴🏴🏴🏴
👌حکایت بسیار زیباااا
❤️ گویند خدا به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد !به قومت بگو آماده شوند ...
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار
خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام
سختی به داد هم برسند که این قحطی
بگذرد...
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی
پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به
او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم
کردند!...من چگونه به این قوم رحم نکنم؟!...
👌به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه.
فحشهای ناجور در #هیئت (خاطره شهید ابراهیم هادی)
بارها میدیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق میشد. اونها را جذب ورزش میکرد و به مرور به مسجد هیئت میکشوند. یکی از اونها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش میگفت. اصلاً چیزی از دین نمیدونست. نه نماز و نه روزه؛ به هیچ چیز اهمیت نمیداد. حتی میگفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئتی هم نرفته. به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم اینها کی هستند دنبال خودت مییاری! با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم اومد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت میکرد. از مظلومیت امام (ع) و کارهای یزید میگفت. این پسر هم خیرهخیره و با عصبانیت گوش میکرد. وقتی چراغها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحشهای ناجور به یزید میداد!
ابراهیم داشت با تعجب گوش میکرد. یدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی نداره این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) که رفیق بشه تغییر میکنه. ما هم اگر این بچهها رو مذهبی کنیم، هنر کردیم. دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش رو کنار گذاشت. اون یکی از بچههای خوب ورزشکار شد.
💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊نوحه دلنشین لری بختیاری🕊
|⇦• #قسمت_اول روضه و توسل به باب الحوائج حضرت اباالفضل العباس علیه السلام اجرا شده شبِ تاسوعا سال 1397 به نفسِ سیدمهدی میرداماد•✾•
"اَللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن. صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
آقاجان! شب عموجانتِ،نمیخوای بیای؟.... دو تا دستات رو بیار بالا،قسمش بده به دستای بریده: "یا صاحب الزمان، الغوث و الامان..." این دو تا دست رو بذار رو سرت صداش بزن: یا صاحب الزمان...
این حرف مال شب تاسوعاست. میدونید؟ می دونید از کی دست رو سر گذاشتن باب شد؟ از وقتی عباس رفت، زینب دست رو سرش گذاشت هی گفت :"وا عباسا!"...
آدم خیلی بلا و مصیبت ببینه دست رو سر می ذاره،بلا از این بالاتر دو شب دیگه دهه ي محرم تمومِ من تو رو ندیدم. امشب به خاطر عموت یه سری به ما بزن... یا صاحب الزمان، الغوث والامان.....
ای ز ثارُاللّهت سلام بیا
ثمر یازده امام بیا
اولین آرزوی اهل البیت
آخرین رهبر قیام بیا
*بیا آقا.. بیا به احترام این لباسای عزا، به احترام این گریه ها، به احترام این پرچمای مشکی بیا...*
پدر حاجیان خفته به خون
پسر مسجدالحرام بیا
تا کی از دیده ات به یاد حسین
اشک ریزد به صبح و شام بیا
زخم پیشانی عمو یابد
به قیام تو التیام بیا
*من و تو فقط نمی گیم بیا، میدونی کیا میگن بیا؟...*
دست های بریده می گویند
ای تو را تیغ انتقام بیا
*آقا بیا به خاطر ما نه. آقا بیا فقط یه کاری کن... این کار برا جدت سخته. تو کمک جدت کن، چکار کنه؟*
تیر بیرون بکش ز چشم عمو
تیغ برگیر از قیام بيا
*شب، شب گفتن یا صاحب الزمانِ،حالا با دل شکسته بگو: یا صاحب الزمان... باورت میشه امشب شب تاسوعاست؟ خدایا ممنونم رسیدیم به شب اباالفضل...کیا میخواستن بیان نرسیدن اجل اجازه نداد؟ الان خیلی ها مریض حالن. اصلاً باور کنید فکر نکنید که به همین راحتی یه جایی بهت دادن اومدی نشستی، حبیب بن مظاهرِ، شهیدِ تو بغلِ حسینِ. شهیدی که امام براش نامه می نویسه: "مِنَ الغَریب اِلَی الحَبیب". مرحوم سید احمد مستنبط تو کتاب القطره میگه: اون عالم بزرگ تو عالم رویا حبیب رو دید، گفت: حبیب! تو دیگه به این مقام رسیدی. قبرت که کنار قبر حسینه. اصلا تو به مقامی رسیدی كه کسی بخواد بِره شش گوشه رو زیارت کنه دو بار تو رو زیارت میکنه. یه بار تو رفتن یه بار تو برگشتن. این چه مقامیِ تو داری؟ هنوزم آرزويي هم داری؟ هنوزم چیزی هست تو دلت باشه دلت بخواد؟ این شهید کربلا، این پیرِ عشق، هشتاد و چهار سالشه، الله اکبر. فرموده بود: دو تا آرزو دارم. آرزوی اولم اینه یه بار دیگه زنده بشم برم کربلا، یه بار دیگه جونمو فدای حسین کنم. آرزوی دومم اینه زنده شم، عمری خدا بهم بده برم تو روضه های حسین. بین این گریه کناش بشینم هی ناله بزنم...*
سقای دشت کربلا، اباالفضل
دستش شده از تن جدا، اباالفضل
*برم ادامه روضه رو بگم ...اون چیزی که امشب تورو می کشه...*
پشت حسین بن علی تا شده واویلا
پای عدو به خیمه ها وا شده واويلا
چه جوری زدن عمود رو به سر عباس؟ یه سوال دارم، سوال منو با ناله نه، با ضجه نه، حواست باشه، یه عبارتی هست تو مقتل کنار بدن ابالفضل ابی عبدالله یه جوری گریه کرد با همه گریه هاش فرق داشت. اصلا با همه جنازه ها و بدنهایی که اومده بود فرق داشت. نوشتند کنار بدن عباس، دلشو داری بشنوی؟ نوشتند "صَرَخَ الحُسین" "صَرَخ" یعنی فریاد زدن....کنار بدن علی اکبر "وَ رَفَعَ الْحُسَينُ،صَوْتَهُ بِالْبُكاء" کنار بدن علی اکبر بلند گریه کرد. اما دیگه کنار عباس گریه فایده نداره، داد می زد می گفت: داداش... کیا داغ برادر دیدن؟ آخ کمرم شکست داداش...
سوال من اینه. سوال منو با دادو فریادو ضجه و جزع و فزع باید جواب بدید به خدا این فریاد زدنت رو ازت میخره مادرش. اعتقادم اینه شب اباالفضل دو تا فاطمه دم درن. لال شم اگه بخوام زبان بازی کنم، یا لفاظی. نه نیازی نداری تو همه وجودت گریه است. دو تا فاطمه دم در هستند...دو تا مادراش دارن به سینه می کوبن...