eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❌❌ 💎از نصایح پیامبر اسلام(ص)به ابوذر: ✨ «ای اباذر! مؤمن، گناهش را همچون صخره ای سنگین می بیند که می ترسد بر سرش بیفتد و کافر، گناه خود را همچون مگسی می بیند که بر بینی اش می گذرد.» ✨ 🚫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💕💛💕
حرارت نفس هام.mp3
3.91M
🎧 🎵 حرارت نفس هام میخورد به دل جاده ... 🎵 میرفتن و آروم آروم با پاهای پیاده ... 🎤 🖤 ..
‏🌹حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودن : خدا بهترین اتفاقات و بهترین مصلحت‌ها رو برای کسی مقدّر می‌کنه که برای عبادت‌هاش اهمیت و ارزش قائل بشه و با خلوص و حضور قلب انجام‌شون بده👌 ‏تنبيه الخواطر، ۲، ۱۰۸ 💕🧡💕
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفتم نمازم که تمام شد، بی‌آنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی می‌خوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی!» با چشمانی که از زخم اشک‌هایم به جراحت افتاده و به شدت می‌سوخت، نگاهی به صورت پژمرده‌اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمی‌خوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که می‌گفت بخونم، دل بستم! می‌گفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...» که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...» دست سردم را میان دستان برادرانه‌اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، می‌خواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.» از شنیدن نام مجید، خون در رگ‌هایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمی‌خوام ببینمش... من دیگه نمی‌خوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!» از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران می‌کرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمی‌خوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!» عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! می‌گفت امام حسن (علیه‌السلام) مامانو شفا میده، می‌گفت تو فقط صداش بزن...» دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشم‌هایم زیر طوفان اشک جایی را نمی‌دید و همچنان می‌گفتم: «عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیه‌السلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...» گریه‌های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه‌هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش‌های خواهرانه‌اش دلداری‌ام می‌داد و می‌شنیدم که مخفیانه به عبدالله می‌گفت: «آقا مجید باز اومده دمِ در. می‌خواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!» نویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتم و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد، بر سرش فریاد کشیدم: «از جونم چی می‌خوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمی‌خوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم که با گریه‌های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشک‌هایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم می‌کرد. گویی خودش را به شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم می‌خواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحت‌های قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم می‌کرد و من بی‌پروا جیغ می‌کشیدم: «چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیه‌السلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!» دست‌های لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس می‌کردم که می‌خواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را می‌شنیدم که به مجید بد و بیراه می‌گفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید می‌خواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه می‌زدم: «من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمی‌خوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...» از شدت ضجه‌هایی که از تهِ دل می‌زدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج می‌رفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید می‌رفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار می‌کرد: «مجید برو بالا!» و همچنانکه او را از پله‌ها بالا می‌بُرد، می‌شنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم می‌زد: «الهه! بخدا نمی‌خواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...» و همانطور که عبدالله دستش را می‌کشید، نغمه‌های عاشقانه و غریبانه‌اش برایم گنگ‌تر می‌شد. چشمانم سیاهی می‌رفت و احساس می‌کردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش‌هایم دیگر درست نمی‌شنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را می‌شنیدم که با همه اتمامِ حجت می‌کرد: «هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله‌ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!» بامــــاهمـــراه باشــید🌹
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نهم نخل‌های حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان می‌دادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم می‌گذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانه‌هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه‌ای که همه جایش بوی مادرم را می‌داد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط می‌گشت و هر چه بیشتر نگاه می‌کردم، بیشتر احساس می‌کردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم می‌سوخت وقتی یاد غصه‌هایی می‌افتادم که مادر در جگرش می‌ریخت و دم بر نمی‌آورد. جگرم آتش می‌گرفت وقتی به خاطر می‌آوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش می‌پیچید و من فقط برایش قرص معده می‌آوردم تا دردش تسکین یابد و نمی‌دانستم روزی همین دردها خانه خرابم می‌کند. چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریه‌های شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده‌های مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را می‌کشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمی‌شد و به این سادگی‌ها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته‌ای می‌شد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمی‌خواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمی‌توانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم می‌داد. عطیه می‌گفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا می‌گفت هر روز صبح که می‌خواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل می‌کند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز می‌گردد، در راه پله کمی این پا و آن پا می‌کند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را می‌دانستم که در آن ساعت‌ها، پایم را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعه‌ای ذکر توسلی یاد می‌گرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی‌اش می‌شدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله می‌کشید و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. انویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️ 🔔 میخای امام زمان رو ببینی؟ ✅ آیت الله ناصری: بعضی‌ها خیلی مشتاق دیدن امام زمان هستند می‌گویند ما می‌خواهیم امام زمان را ببینیم چه کار کنیم؟ در جواب عرض می‌کنم امام زمان را چه کارش داری ما که نمیتوانیم پیدایش کنیم آن بزرگوار باید بیایند باید سنخیت با امام زمان در خودتان ایجاد کنید قرآن مگر عدل و همتای امام زمان نیست شما با قرآن چه کردید که میخواهی با امام زمان بکنی؟ 💕💛💕
دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است شیشه بشکسته را پیوندکردن مشکل است، کوه را با آن بزرگی می توان هموار کرد حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است. 💕💛💕
🌸حضرت فاطمه (س) خداوند متعال نماز را مایه ی دوری شما از کبر و خودپسندی قرار داد. 📚اعیان الشیعه، ج۱، ص ۳۱۶ 💕🧡💕
❤️خـــــدایا آن چنان تار و پود وجود ما را به عشق خود عجین کن که در وجودت محو شویم، که جز تو کسی را نپرستیم، جز تو چیزی نخواهیم، جز تو چیزی نبینیم... جز تو مونسی نگیریم جز تو پناهگاهی نپذیریم، جز تو آرزویی نداشته باشیم. 🌷شهید دکتر چمران 💕❤️💕
❤️ اے عشق بیا ڪہ سینہ هامان چاڪ شد این_النبا_العظیم ؟گشتیم هلاڪ چشمی ڪہ تو را ندیده باشد ڪور اسٺ خون شد دل ما، متی_ترانا_و_نراڪ 💚 💚 ...
🌸چه خوبه وقتى حالمون خوبه به فكر خوب كردنِ حالِ بقيه هم باشيم 🌸چه خوبه وارد جايى ميشيم با انرژی سلام كنيم 🌸چه خوبه احوالِ همديگه رو پرسيم 🌸چه خوبه همكارمونو ميبينيم تعريف كنيم ازش اونم ذوق كنه 🌸چه خوبه يه موسيقى خوب خودمونو مهمون كنيم 🌸چه خوبه دوتا چای بريزيم بشينيم كنار عزيزمون گل بگيم گل بشنويم و چند دقیقه زندگى كنيم 🌸چه خوبه به كسايى كه دوسشون داريم بگيم كه چقدر دوسشون داريم و چقدر عزيزن واسمون 🌸چه خوبه هواىِ دل همديگه رو داشته باشيم 🌸چه خوبه واسه همديگه دعا كنيم سلامتى و شادى و موفقيت بخوايم ─┅─═इई ❤️💙❤️ ईइ═─┅─
✨﷽✨ 🌷مهمان امام حسین (علیه السلام) : ✍شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر. شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود. به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت. از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود. شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی. 📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند هرچه فریادش، جوابش را نمی پرداختند داد میزد خوانده‌ام هفتاد سال، هرشب نماز پس چه شد اینک ثواب ِآن همه راز ونیاز یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا ڪن رحمتی آن ندا گفتا همان کس که زدی تهمت براو طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو 💕💚💕
یک آدم‌هایی درب ها را قفل می‌کنند، یک آدم‌هایی قفل ها را باز می‌کنند. یک آدم‌هایی گفتگو را می‌کشند، یک آدم‌هایی گفتگو را به دنیا می‌آورند. یک آدم‌هایی اندوه را پاک می‌کنند یک آدم‌هایی اندوه را روی دیوار زندگی ما می‌پاشند. یک آدم‌های خنده را از روی لبهای ما خط می‌زنند یک آدم هایی لبخند را روی صورتمان نقاشی می‌کنند. یک آدم‌هایی، نفس را در سینه ما حبس می‌کنند یک آدم‌هایی نفس حبس شده ما را آزاد می‌کنند. یک آدمهایی دریای طوفانی دل ما را آرام می‌کنند، یک آدم‌هایی در صحرای دل ما طوفان شن بپا می‌کنند. یک آدم هایی دل ما را می‌برند یک آدم‌هایی دل ما را زنده بگور می‌کنند. خودت انتخاب میکنی کدامشان در زندگی ات بمانند کدامشان بروند 💕💚💕
چرا به خواسته هایم نمیرسم؟ نمیرسی زیرا خداوند را در حد یک کلمه میشناسی نه قدرتی که حمایتت کند. نمیرسی زیرا باورهای اشتباهت را تکرار میکنی نمیرسی زیرا عبوس و غمگینی. نمیرسی زیرا خود را لایق خواسته ات نمیدانی. نمیرسی زیرا از زندگی با همین داشته هایت لذت نمیبری. نمیرسی زیرا لبخند را از یاد برده ای. نمیرسی زیرا از شادی دیگران شاد نمیشوی و حسرت میخوری. نمیرسی زیرا وقتی برای یادداشت رویاهایت نداری. نمیرسی زیرا خواسته ات را از عمق دل نمیخواهی. 💕💙💕
🌿 ♨️مشکلاتت را با بنویس و نعمت‌هایت را با 👌امیدداشته باش که روزی تمام مشکلاتت را پاک خواهد کرد... که از احوال تمام بندگانش باخبر است... 💕💚💕
°•❤️•° +یه‌بزرگـــے‌میگفــــــت:↯ ماقراره با امام‌حسین‌(علیه السلام)محشور‌بشیم‌نه مشهور! خیلــــے‌راست‌میگفــت: محبوب‌حسین‌باش‌نه‌مشهورجماعت!(:💔 💔 💕🧡💕
💠 از مرحوم آیت‌الله سیّد احمد خوانساری نقل شده است که«در قدیم‌الایام وبا به ایران و خوانسار آمده بود. بدین دلیل در شهرستان خوانسار و در اکثر خانه‌ها یک نفر یا بیشتر از دنیا رفتند؛ مگر خانه‌هایی که در هر روز این آیات مبارک را بعد از نماز صبح می‌خواندند که به آن‌ها هیچ صدمه‌ای وارد نشد!». 📍با اینکه عده ای زدند باز دچار شدند. روزانه این آیات را تکرار کنیم و از ع مدد بجوئیم
‍ ‍ 🌹شهید محمود کاوه 🔰 فرمانده لشڪر ویژه‌ شهدا 🌻 تولد : ۱۳۴۰/۳/۱ - مشهد 🌸 شهادت : ۱۳۶۵/۶/۱۱ عملیات ڪربلای۲ 🌼 آرامگاه : مشهد بهشت رضا علیه السلام یڪی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت ڪرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر ڪاوه . ڪم مونده بود سڪته ڪنم ؛ سر محمود شڪسته بود و داشت خون می اومد . با خودم گفتم : الانه ڪه یڪ برخورد ناجوری با من بڪنه . چون خودم را بی تقصیر می دانستم ، آماده شدم ڪه اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدم . او یڪ دستمال از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون . این برخورد از صد تا توگوشی برام سخت تر بود . در حالی ڪه دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه حرفی بزن ، همونطور ڪه می خندید گفت : مگه چی شده ؟ گفتم : من زدم سرت رو شڪستم ، تو حتی نگاه نڪردی ببینی ڪار ڪی بوده همون طور ڪه خون ها را پاڪ می ڪرد گفت : این جا ڪردستانه ، از این خون ها باید ریخته بشه ، این ڪه چیزی نیست . چنان مرا شیفته خودش ڪرد ڪه بعدها اگر می گفت : بمیر ، می مردم . 💕💜💕
داستان کوتاه مغز مرد کودن روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟” مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!” گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟” مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟” مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!” کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟” مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ. شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟” مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!” شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟” مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!” و مرد با بختی بیدار باز گشت… به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.” شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.” مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!” و رفت… به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.” کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.” مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!” و رفت… سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!” شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟ بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد. 💕💚💕
🔴چرا گاهی شیطان،به هیچ عنوان دست از سر ما برنمیدارد؟ ✍اگر سگ گرسنه ای به شما روی بیاورد و همراه شما نان و گوشت باشد، آیا با گفتن چخ،سگ میرود؟! ⚔چوب هم بلند کنی فایده ندارد، او گرسنه است وچشمش به غذاست و دست بردار نیست! 💥 اما اگر هیچی همراه نداشته باشی، می فهمد چیزی نداری و آن وقت میرود… 🔥شیطان هم در کمین انسان است؛ نگاهی به دل می کند اگر آذوقه اش که همان: 🔥 حب مال 🔥 زَر و زیور 🔥 شهوت 🔥بخل 🔥حسادت و… درآن بود، همانجا متمرکز میشود و می ماند. 🛑و اگر صدبارهم بگویی: اعوذبالله من الشیطان الرجیم فایده ندارد. ❄اما اگر طعمه و آذوقه اش، را دور کنی آنگاه می بینی با یک استغفار فرار میکند... 🍁تا وقتی گناه رو قلبا دوست داریم و خودمون رو در موقعیت گناه قرار میدیم: 👈نمیشه بشینیم صحنه های مستهجن ببینیم و بگیم پناه میبریم بخدا! 💥تو مجلس گناه بشینیم و بگیم پناه میبریم به خدا! مثل اینکه خودتو بندازی جلو ماشین و بگی پناه میبرم به خدا! 🍃باید از موقعیت گناه فرار کنیم و به خدا پناهنده بشیم. 📙آیت الله شهید دستغیب (ره) 💕💜💕
پیام تشکر رهبر انقلاب اسلامی از کاروان کشورمان در مسابقات پارالمپیک ۲۰۲۰ توکیو با پایان کار کاروان وزرشی ایران در پارالمپیک ۲۰۲۰ توکیو، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی از کاروان کشورمان تشکر کردند. متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسمه تعالی از کاروان سرافراز پارالمپیک که بار دیگر با مدال آوری خود، ملت ایران را خوشحال کردند صمیمانه تشکر میکنم. سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۰/۶/۱۳ کاروان ایران در پارالمپیک ۲۰۲۰ توکیو موفق به کسب ۲۴ مدال (۱۲ طلا، ۱۱ نقره و ۱برنز) شد. 💕🧡💕
🌷 خیر یعنی رفته باشی رحم کن بر من گم کرده ام 💔 تا 🥀 ...
روزی گروهی از غاری تاریک عبور می کردند. هیچ چیز معلوم نبود، کمی جلوتر زیر پاهایشان سنگهای مختلفی احساس می کردند. در این لحظه بزرگشان گفت: «اینها سنگ حسرت هستند». هر که بر دارد، حسرت می خورد و هر کس برندارد باز حسرت خواهد خورد. برخی با خود گفتند: چه کاری است؟ برداریم و بر نداریم هر دو یک نتیجه خواهد داشت، پس چرا بار خود را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند: ضرر که ندارد مقداری برای سوغات بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پُر بوده از سنگ های قیمتی...! آنها که برنداشته بودند سراسر حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا بیشتر برنداشته اند. زندگی، مثل راه رفتن در چنین غاری است. اگر بهره نگیریم حسرت می خوریم و اگر برداریم باز هم حسرت، چرا کم برداشتیم پس کوشش کنیم هر چه بیشتر از آن بهره بگیریم...👌 💕💙💕