eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷عاقبت خوب فقط برای پرهیزکاران است ۱.العاقبة للمتقین.۱۲۸اعراف،۴۹هود،۸۳قصص ۲.العاقبة للتقوی.۱۳۲طه عاقبت به خیری برای پرهیزکاران است 🌷فان خیرالرادالتقوی..۱۹۷بقره بهترین توشه،تقوا وترک گناه است 🌷بهشت برای متقین ساخته شده: اعدت للمتقین.۱۳۳آل عمران 🍂🍁🍂🍁
مردان از ناله و ابراز درد بیزارند. اگر دوست داری همسرت احساس کند بایک خانم مسن طرف است در مقابلش ناله کن. 🍂🍁🍂🍁
زمین خوردن مهم نیست... مراقب باش کسی را زمین نزنی... با کلامی تلخ و قضاوتی بیجا.... با بی تفاوتی و نادیده گرفتنش.... 🍂🍁🍂🍁
امام علی(ع) فرمود: «وقروا کبارکم، یوقرکم صغارکم‏»;غررالحکم به بزرگانتان احترام کنید، تا کوچکترها هم به شما احترام کنند. امام صادق(ع) نیز فرموده است: «بروا آباءکم، یبرکم ابناؤکم‏»; بحارالنوار جلد ۷۱ به پدرانتان نیکی کنید، تا فرزندانتان هم به شما نیکی کنند. 🍂🍁🍂🍁
•°~🪴 اگه‌یه‌شب‌‌بدون‌‌غم‌وغصه‌بودی، شک‌‌کن‌به‌خودت‌! اصلا‌اصلش‌‌همینه‌که‌خوب‌بهت‌ درد‌میدن،آزمایشت‌میکنن‌که‌خوب‌بخرنت!چونکه:↓ هرکه‌‌دراین‌‌بزم‌مقرب‌تراست، جامِ‌بلابیشترش‌‌میدهند...(: 🍂🍁🍂🍁
🌙امـام علے‌(علیہ‌السلام): گــواراتریــن زندگــے از آن ڪســے است ڪہ بہ آنچــہ خــدا قسمــت او کرده راضــے باشــد. |غررالحڪم،ج۲،ص۴۹۱| - - ‌🧡⃟🍂⸾⇢ ‌ 🍂🍁🍂🍁
یه‌ بچه‌ حِزب‌ اللهیِ‌ واقعی . . . هیچوقت‌ نمیاد‌ فضای‌ مجازی‌ که‌ فالور‌ جمع‌ کنہ‌ و‌ عکساشو‌ به‌ اشتراک‌ بزارھ! یه‌ حزب‌اللهی‌ فقط‌ برای‌ زمین‌ زدن‌ دشمن؛ تو‌ این‌ فضا‌ آماده‌ میشه:)! 🌿 🍂🍁🍁🍂
✨﷽✨ 💚 حرف زدن با حضرت امام زمان علیه السلام ✍ مرحوم آیت الله میلانی میفرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شب‌اش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند. آیت الله بهجت می فرمود: بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش حضرت رسیده است. او نزدیک است، درد و دل‌ها را می‌شنود. با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید. در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی نامه‌ای نوشت از یکی از شهرهای دور نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ حضرت علیه السلام در جواب ایشان نوشتند: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک‏» لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. ما از شما دور نیستیم. 📚بحارالانوار/ ج53/ ص306 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 🍂🍁🍂🍁
⃣8⃣ پس از امویان نوبت به عباسیان رسید. آنان نیز در بیداد و شقاوت و پیکار بی رحمانه با فرزندان حضرت زهرای اطهر و تلاش در ریشه کن ساختن آنان، چیزی کم نگذاشتند. مبارزه ی آنان با خاندان وحی و رسالت به ظالمانه ترین ابعاد و بدترین و بیرحمانه ترین اشکال به مدت دو قرن ادامه یافت که جنایات هولناک خود را با شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام به اوج رساندند. اما با همه ی شقاوت های امویان و عباسیان نسل پاک پیامبر صلی الله علیه و آله از طریق حضرت فاطمه سلام الله علیها رو به فزونی نهاد و بسال مشعل درخشانی نورافشانی کرد. پس از عباسیان «صلاح الدین ایوبی» و دار و دسته اش آمدند و آنان نیز در کشتار خاندان پیامبر و نابود ساختن راه و رسم شیعیان آنان، سیاست شوم امویان و عباسیان را پی گرفتند. برای نمونه: در مغرب عربی به چنان کشتارهای دسته جمعی دست یازدیدند که انسان از شنیدن گزارش آن جنایت ها در حق پیروان و بستگان اهل بیت علیه السلام به خود می لرزد، اما با همه ی این کشتارها خداوند در نسل پاک و سرفرازش بانوی برکت قرار داد و او را چشمه ی جوشان خیر فراوان و برکات بسیار ساخت. ادامه دارد...
🌻تـفاوت‌هـای زنـان و مــردان 👈 مرد می‌خواهد تنها باشد و مشکلش را خودش حل کند؛ زن همدرد می‌خواهد و نمی‌خواهد تنها باشد. 👈 مرد می‌خواهد از نظر همسرش قهرمان باشد؛ زن می‌خواهد شوهرش بداند که به او تکیه کرده است. 👈 مرد از وقت گذراندن بیش از حد همسرش با فرزندان حسودی می‌کند؛ زن از وقت‌گذرانی همسرش با بچه‌ها لذت می‌برد. 👈 مرد گمان میکند اگر یک بار گفت "دوسـتت‌دارم" این برای همیشه در خاطر زن می‌ماند؛ زن نیاز دارد که "دوسـتت‌دارم" به هر دلیلی تکرار شود. 👈 مرد نیاز به دادن عشق دارد؛ زن نیاز به دریافت کردن عشق دارد. 👈 مرد عاشق دیدن خوشحالی زن است؛ زن با دیدن خوشحالی زیاد مرد به تفّکر فرو می‌رود. 👈 مرد دوست دارد تشویق شود و زن دوست دارد حمایت شود؛ ناراحتی مرد به زن احساس دوست نداشته شدن می‌دهد. 👈 مرد در سکوت فکر می‌کند و فقط جملات ضروری را بیان می‌کند؛ زن با صدای بلند تمامی افکارش را بیان می‌کند. 🍂🍁🍂🍁
82 ✅ یکی از ویژگی های زمان اینه که سرعتش بسیار بالاست. هیچ وقت آدم نباید فکر کنه که زمان داره یواش میگذره! چشم بهم بزنی عمر انسان تموم شده و فرصت برای بزرگی روح به پایان رسیده... ⭕️ فکر نکن خدا بی نهایت بهت فرصت کار خوب و مبارزه با نفس میده! وقتی آدم این احساس رو داشته باشه که زمان خیلی سریع میگذره نتیجش این میشه که همیشه از زمان خودش استفاده مفید میکنه. 🔹 در هر لحظه دنبال این باش که چه کار خوبی رو میتونی انجام بدی. توی خونه نشستی ببین میتونی کار کسی رو راه بندازی یا نه؟ توی خیابون داری راه میری یه دفعه ای میبینی وسایل یا میوه های یه وانتی ریخته بیرون! سریع برو کمکش کن. 🔶 توی محل کار همکارت ازت کمک میخواد برو براش وقت بذار. خلاصه از هر لحظه از زندگیت خیییلی استفاده کن!
📚سه انگشتر! سلطان صلاح الدین به فکر فریب یکی از رعایای یهودی ثروتمندش افتاد که پیشه اش صرافی بود.اگر میتوانست او را بفریبد پول خوبی نصیبش میشد.پس یهودی را به حضور فراخواند و پرسید کدام دین بهتر است؟ صلاح الدین با خود اندیشید:«اگر بگوید دین یهود،به او خواهم گفت که طبق دین من او یک گناهکار است و اگر بگوید اسلام،به او خواهم گفت پس تو چرا یهودی هستی؟» اما یهودی که مرد زیرکی بود،وقتی سؤال سلطان را شنید این چنین پاسخ داد:«عالی جناب ،روزی روزگاری پدر خانواده ای سه فرزند عزیز داشت و یک انگشتری بسیار زیبا که با سنگی قیمتی تزئین شده بود،بهترین سنگی که در دنیا وجود داشت.هر کدام از فرزندان از پدر میخواستند که در پایان عمر آن انگشتری را برای او بگذارد. پدر که نمیخواست هیچ کدام از آنان را برنجاند مخفیانه به دنبال زرگری ماهر فرستاد.به او گفت:استاد باید برایم دو انگشتری ،درست مثل این یکی برایم بسازی که روی هر کدام از آنها سنگی مشابه سنگ اصلی باشد؛زرگر خواسته او را انجام داد و دو انگشتری دیگر ساخت،آنقدر شبیه به اولی بودند که هیچکس نمیتوانست انگشتر اصلی را تشخیص بدهد؛هیچ کس جز پدر. پس پدر فرزندان را یک به یک فرا خواند و در خفا به هر کدام یک انگشتری داد،به طوری که آنها فکر میکردند خود صاحب انگشتری اصلی شده اند.هیچ کدام غیر از پدر از واقعیت خبر نداشت.ادیان نیز این گونه اند عالیجناب! تو میدانی که ما سه دین داریم،پدر که آنها را به فرزندانش بخشیده،خود به خوبی میداند کدام یک بهترین دین است. ولی ما که فرزندان او هستیم ،هر کدام فکر میکنیم بهترین دین مال ماست؛و پدر به همه ما لبخند میزند و میخواهد هر یک انگشتری ای را که برایمان مقدور شده است بر انگشت داشته باشیم.» 🍂🍁🍂🍁
⭕️ شیخ رجبعلی خیاط(ره): 🍀 سعي كنيد صفات خدايي درشما زنده شود. 🌼 خداوند كريم است,شما هم كريم باشيد. 🌼 رحيم است ،رحيم باشيد. 🌼 ستار است ،ستار باشيد... 🍂🍁🍁🍂
💠 مبحث تسبيحات حضرت زهرا سلام‌الله‌عليها را پيگيری می‌كنيم و به توضيح بيشتري در رابطه با ذكر *سبحان الله*می‌پردازيم 💠 *در تسبیح سه امر بسیار حائز اهميت است* 🔹۱- * ما واقعاً تسبیح را باور داشته باشيم.* 🔹٢-انسان از طریق این ذکر احساس عُجب و ریا نکند. 🔹سومین شرط تسبیح این است كه مسبح از انواع رذائل کناره‌گیری کند 🌀در توضيح شرط سوم بايد گفت اگر من اجتناب از معاصي داشته باشم باوردارم كه وجودمقدس حضرت زهرا سلام الله عليها اجازه معصيت به من نمي دهد. 🍃نكته مهم در شرط سوم آنست كه خودبايدخواهان دوري از رذائل باشم و هرلحظه به خويش یادآورشوم ،بدون پناهندگی به حق امکان رهايي از اين گرفتاري برای من ممكن نيست، 🔸 تنها امری که موجب مصونیت ما از انواع رذائل مي گردد پناهندگی به حق است و اينكه از خدا بخواهیم ما را در پناه خود قرار دهد. 🔹در مدرسه فاطمي باذكر سبحان الله مي آموزيم خدا منزه است كه بنده او را بخواند وحضرت حق از جواب گويي به بنده اش روگردان باشد 🔹اگر ازخداي سبحان درخواست كنم خدايا تو مرا بواسطه حضرت زهرا از رذائل اخلاقي در امان قرار بده؛ اين سخن بدين معناست كه من نمی‌دانم از چه ترفندی واز چه روشي بايداستفاده کنم که بتوانم از اين رذائل در امان بمانم.دست من خالی است وتواني براي رهايي از نفس اماره ندارم خدايا به حرمت حضرت زهرا تو مرا در پناه خودت قراربده 🍂🍁🍂🍁
قسمت ششم داستان دنباله دار : احمقی به نام هانیه😐 پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد … با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر … بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت … اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور … هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد … همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد … تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول … به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید … گاهی هم پشیمون می شدم… اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده … من جایی برای برگشت نداشتم… از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود … رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی … حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی …باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود …اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون …مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود … از شوهرش بپرس… و قطع کرده بود …به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...  خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...  - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...  - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...  - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...  من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...  پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...  اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... 👈ادامه دارد…
قسمت هفتم داستان دنباله دار : خرید عروسی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون … امکان داره تشریف بیارید؟ …- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید … من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است … فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه … اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم… فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد … اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت … میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …دوباره خودش رو کنترل کرد … این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم… البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن … تا عروسی هم وقت کمه و …بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد … هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …بالاخره به خودش اومد … گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و…برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد … تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود… برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد …حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت … شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده… یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون … پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت …برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐امام زمان علیه السلام مهربان تر از پدر و مادر 🎙مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی رحمت الله علیه
قسمت هشتم ونهم داستان دنباله دار : غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت … غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید … – به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی … با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم …انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که … نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود … گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت … – کمک می خوای هانیه خانم؟ … با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم …قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود … با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم … یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون … – کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت … – حالت خوبه؟ … – آره، چطور مگه؟ … – شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه … به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ … تازه متوجه حالت من شد … هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد …چیزی شده؟ … به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت …خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه …کارت تمومه … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدو حلوایی شکم پر 🔝🎥 حالا که فصلشه درست کن لذت ببر👏 .✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
🍃پنجشنبه است 🌾به یاد آنهایی 🍃که دیگر میان ما نیستند 🌾و هیچکس نمیتواند 🍃جایشان را در قلب ما پر کند 🌾نثار روح پدران و مادران آسمانی 🍃فرزندان خواهران وبرادران درگذشته 🌾و همه در گذشتگان بخوانیم 🍃فاتحه و صلوات 🌾روحشون شاد یادشون گرامی🌾
🔸دستور رئیس جمهور برای برخورد جدی با مداخله گران بازار ارز آیت‌الله دکتر در جلسه ستاد هماهنگی اقتصادی دولت: 🔹دستگاه‌های مسئول عوامل مداخله‌گر در بازار ارز را شناسایی و با جدیت به وظیفه خود عمل کنند. ✍🏻 عمل کنیم و را جدی بگیریم پیروزیم✌🏻
نوجوان ڪه بود ساواڪ دستگیرش ڪرد رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاع زندان اصلا خوب نیست اتاقهای زندان بسیار ڪوچڪ و قدیمی و ڪاملا غیر بهداشتی بود، به سید حسین گفتم: چه چیزی لازم داری تا برات بیارم؟ گفت: فقط یه جلد قرآن برام بیارین. شهید سیدحسین علم الهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگران عاقبت بخیری فرزندانتان هستید دانلود کنید❤️
▪️‏مزین شدن خیابان‌های بغداد به تصاویر شهید سلیمانی و شهید المهندس در آستانه دومین سالگرد شهادت فرماندهان مقاومت 💬 حسین کازرونی را یاد کنید با صلوات🥀 اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْ 🥀