eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هفدهم داستان دنباله دار : شاهرگــ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم … – تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ …بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود … – هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ … در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …- علی … – جان علی؟ … – می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ … لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار … – پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ … – یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …سکوت عمیقی کرد…- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست… تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی …چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم… اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت شانزدهم داستان دنباله دار : ایمان علی سکوت عمیقی کرد … – هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد… – اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …تا اون لحظه، صورت علی آروم بود… حالت صورتش بدجور جدی شد … – ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده…ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته… کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد …شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در… – می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری…در رو محکم بهم کوبید و رفت …پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت… یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند …بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند …علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت هجدهم داستان دنباله دار : علی مشکوک میشود! …من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید… سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت… تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود …داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم …یه کم با تعجب بهم نگاه کرد … زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد…- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ …چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش … – نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سلام امام زمانم ✋🌸 از بس که تلخی غم هجران چشیده ام جانی نمانده است برایم، بریده ام عیب وصال چیست نصیبم نمی شود خیری که ازفراق وجدایی ندیده ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک شیره انگور نکته📣حتما شیره انگور استفاده کنید جایگزین شیره خرما یا هر نوع شیره طرزتهیه: _تمام مواد به دمای محیط رسیده باشند.⁦ _فررابادمای ۱۶۰تا۱۷۰درجه به مدت ۲۰ دقیقه گرم کنید. ۳عدد تخم مرغ + ۱/۸قاشق چایخوری وانیل باهمزن میزنیم تا خوب پف کند وکرم رنگ شود و۱/۲لیوان روغن مایع که من کمتر ریختم اضافه ویک دور با همزن میزنیم ودرمرحله بعد۳/۴لیوان شیره انگور+۱/۴لیوان شیرولرم(میتونید آب استفاده کنید)راریخته ومخلوط میکنیم دراینجا ۱و۱/۲لیوان آرد سفید +یک قاشق مرباخوری بیکینگ پودر مخلوط وسه بار الک کرده شده ودر طی سه مرحله به مواد اضافه وبالیسک یا هم زن دستی بهتره قاطی میکنیم تا آرد کاملا درموادصاف ویکدست شود ودرقالب چرب شده وآرد پاشی که طبق معمول من از ارده استفاده کردم مواد کیک رادرون قالب ریخته ودرفر از قبل گرم شده بادمای ۱۶۰تا۱۷۰درجه بستگی به فرشماداردبه مدت ۴۰تا۵۰ دقیقه ،حتما بعد ۴۰ دقیقه باخلال چک کنید چون این کیک شیره دارد امکان سوختگی کف کیک زیاد هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیر آخوندهای درباری از شاه! - امام خمینی: در روایات هست اهل جهنم از بوی تعفن آخوند و ملای فاسد (در جهنم) در عذاب هستند. ما طرفداری از عمامه نمیکنیم، ما طرفداری از اسلام می‌کنیم!
اگر آرامش میخواهی ، مراقب مردم نباش ... اگر ادب میخواهی ، در کار کسی دخالت نکن ؛ اگر پند زندگی می خواهی ، در برابر آدمهای احمق سکوت کن ... !
🍡 😋 ▫️یک لیوان نشاسته ▫️سه لیوان آب ▫️دو لیوان شیره انگور ▫️دو ق غ گلاب و یا میتونید از عرق بادرنجبو و یا بیدمشک استفاده کنید ▫️در صورت تمایل نصف لیوان شکر ▫️نصف لیوان گردو باز اگه خواستین میتونین کم زیادش کنید. 🔸همه مواد و میریزم توی قابلمه مناسب هم میزنیم تا خوب با هم مخلوط بشن بعد روی شعله ملایم گاز هم میزنیم تا به غلظت فرنی برسه در این مرحله شعله گازو کم میکنیم هم میزنیم تا خوب طلایی رنگ بشه به اصطلاحی سرخ بشه و یه خورده هم سفتر از فرنی بعد توی ظرف ویا قالب مورد نظر ریخته با گردو و پودر نارگیل و یا با هر چیزی که خواستین تزیین کنین
‏از مادرت دعای خیر و از پدرت نصیحت بگیر و به سختی های دنیا پشت کن... وقتی دعای خیر مادر پشت سرت باشد و نصیحت پدرت را گوش کرده باشی بدان که زندگیت روبراه خواهد بود... ❤️🌺❤️🌺
حضور امام زمان در زندگی.mp3
7.57M
به مقداری که حضرت ولی‌ عصر «عجل‌الله» در زندگی کسی حضور داشته باشند، او منتظر واقعی است...... 🎤حجت الاسلام مسعودعالی ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
پوتین: امیدوارم رئیس‌جمهور ایران به روسیه سفر کند 🔹رئیس‌جمهور روسیه: امیدوارم که رئیس‌جمهور ایران دعوت من را بپذیرد و بتواند اوایل سال آینده میلادی به روسیه سفر کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فيله مرغ خلالي شده به مقدار لازم پياز خلالي ١ عدد ليموتازه ١ عدد نمك و فلفل و زردچوبه به مقدار لازم تخم مرغ ٢ عدد ماست ١ ليوان ارد سفيد ١ ليوان زعفران غليظ كمي.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی ✍️موضوع: نصیحت پیرمرد بیسواد به آقای قرائتی
پنج گناه خانمان سوز : ۱-دل شکستن ۲-حرام خوردن ۳-آبرو بردن ۴-بی احترامی به والدین ۵-بدی کردن در مقابل خوبی دیگران 🍂🍁🍂🍁
ازعکاسےپرسیدند . . بدترین‌لحظہ‌عکس‌گرفتنٺ‌کِۍبود؟ گفت:«خواستم‌ازکودکےعکس‌بگیرم؛ فڪرکردکہ‌دوربین‌اسلحہ‌منہ‌و... دستانش‌رابالابرد-! واقعااگرمدافعان‌حرم‌نبودن،چہ‌میشد؟ شایدجاےاین‌کودڪ‌من‌و‌شماهرروزتن‌وجان‌مان ازصداےخمپارھ‌هاےشهرمےلرزید ..! 🍁🍂🍁🍂
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز ✍ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ » ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟ 💭 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ . 💥ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ .ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ. ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست... 🍂🍁🍂🍁
🌙 💫 نمازشب خواندن، نافله خواندن، متوجه خدا بودن، سازنده است؛ اینها شما را پولادین خواهد کرد. نمیشود یک حوزه‌ی ایده‌آل داشته باشیم، در حالی که اینها در طُلابش گُم است. 🗓 ۱۳۷۰/۱۲/۰۱ اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
الهی خدا بغلت کند، الهی کفه‌ی شادی‌های ترازوی زندگیت، همیشه سنگین‌تر از کفه‌ی غم‌هات باشد. الهی با بهترین‌ آدم‌ها معاشرت کنی و در سخت‌ترین دو راهی‌ها، بهترین تصمیم را بگیری. از خدا می‌خواهم به تو شجاعت و جسارتِ رسیدن به آرزوهات را بدهد و همیشه بلندپرواز بمانی و هرچه زودتر عشق را در زندگیت پیدا کنی، چرا که عشق، آدم‌ها را بلندپرواز و جسور می‌کند. از خدا می‌خواهم که صبورتر باشی، که هزار بار هم اگر ساختی و خراب شد، دوباره آستین بالا بزنی، جسورانه بلند شوی و از نو بسازی، که خستگی‌ناپذیر باشی و مصمم. از خدا می‌خواهم کسی را در زندگیت داشته‌باشی که از هر فاصله‌ای تو را دوست داشته‌باشد، که هر زمان خسته و نا امید شدی، یادش بیفتی و لبخند موزونی روی لب‌هات بنشیند، امید به دلت برگردد و خستگی از روح و افکارت بریزد. از خدا می‌خواهم خوشبختی را به جان، لمس کنی و در هر نقطه‌ای از زندگیت که ایستادی، از کسی که هستی و چیزهایی که داری، راضی باشی. از خدا می‌خواهم هر صبح که چشم باز کردی، یاد کسی یا چیزی باشد که نور به قلبت بتابانَد و مرگ را از تو دور کند، و هر شب که چشم‌هات را بستی، به دستآوردها و چشم‌اندازهای تازه فکر کنی. که زندگیت پر شود از اتفاقات خوب و جهانت پر باشد از آدم‌های ناب.‌.. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
جوانی که برای یک دوره آموزشی به هلند رفته بود، میگفت : یه روز برای خرید لپ تاپ به بازار شهر ٱمستردام پایتخت هلند رفتم... به اولین مغازه فروش وسایل صوتی تصویری که رسیدم لپ تاب مورد نظرم رو قیمت کردم... فروشنده گفت: قیمتش ۶۹۵ یورو است. خداحافظی کردم و به مغازه بعدی رفتم و قیمت همان لب تاپ را پرسیدم... گفتند: ۶۹۵ یورو نخریدم و به هوای قیمت پایین تر به مغازه سوم و چهارم و ... بالاخره پنجمین مغازه رفتم ولی هر پنج فروشنده گفته بودند ۶۹۵ یورو. فروشنده پنجم که ایرانی تبار بود متوجه شد که من ایرانی هستم، موقع بیرون رفتن از مغازه اش گفت آیا شما واقعا میخواهید خرید کنید؟؟ گفتم بله، میخواهم بخرم. گفتند اگر واقعا قصد خریدن دارید بفرمایید همینجا بخرید ، زیرا قیمت این لپ تاب در سراسر هلند همین است و به هوای ارزانی خودتان را خسته نکنید اینجا هلند است نه ایران!!! قیمت اجناس همه جا یکسان و مقطوع است و چک و چونه زدن هم بی فایده! فکری کردم و با خود گفتم: راست می گوید، چون همه جا قیمت یکی بود. از فروشنده خواستم یک لب تاب برایم بیاورد و خودم نیز هفتصد یورو روی میز فروشنده گذاشتم و منتظر لب تاب و باقیمانده پولم که پنج یورو بود ماندم فروشنده کارتن لب تاب را به دستم داد و پول را شمرد من منتظر بودم پنج یورو به من برگرداند اما با تعجب دیدم که فروشنده یک اسکناس صد یورویی و یک اسکناس پنجاه یورویی و یک اسکناس پنج یورویی که میشد ۱۵۵ یورو را به من داد!!! گفتم آقا شما که گفتید قیمت مقطوع است و تخفیف ندارد؟!؟ پس این ۱۵۰ یورو اضافه رو چرا برگردوندید؟؟!! فروشنده خنده ای کرد و گفت: ببین عزیزم، این ۱۵۰ تا مالیاتی است که شهروندان هلندی باید بپردازند و مسافرها از پرداخت این مالیات معاف هستند برای همین آن را به شما پس دادم. در کمال ناباوری از مغازه بیرون رفتم و ناخودآگاه به یاد جمله سید جمال الدین اسدآبادی افتادم که میگفت... من در غرب اسلام دیدم و مسلمان ندیدم ودر شرق مسلمان دیدم و اسلام ندیدم!! 🍂🍁🍂🍁