🌷نشانه رشدیافتگان:
عشق به خدا وبیزاری ازکفروگناه
..وَلَٰكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَٰٓئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ (٧)حجرات
🌷نشانه بلوغ عقلی خواستن ۵ چیز ازخدا:
...حَتَّىٰٓ إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِيٓ أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِيٓ أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَىٰ وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِيٓ إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَإِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ (١٥)احقاف
توفیق شکرنعمتها،
توفیق عمل صالح وجلب رضای خدا
توفیق تربیت فرزندصالح
توفیق توبه حقیقی
توفیق تسلیم خدا بودن
🍁🍂🍁🍂
متن قشنگیه
یه روزی همه ی زخمهای زندگی خوب میشه....
اما بعضی حرفا هیچوقت فراموش نمیشه... نه که چون حرفه تلخه، نه ؛چون کسی بهت میگه که انتظارشو نداشتی...
رفتار بعضی از آدما هیچوقت از ذهنت پاک نمیشه شاید اون رفتار از نظر خیلیا،بد نباشه اما فقط خودتویی که میفهمی چقدر به خاطر رفتارش داغون شدی...
بعضی وقتا باید سکوت کنی و فقط به خاطر خودت پیگیر چیزی نشی
اما هیچوقتم یادت نمیره که چی بهت گذشت تا " گذشت"ج
🍁🍂🍁
❤قسمت چهل و نهم
.
👈👈چند ماه بعد👉👉
.
بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم و زینب خانم شد بانوی دل من😊
شد ملکه ی قصه های من☺
.
منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود 😅
.
خدا رو هزار بار شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد و به جاش بهترین مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد😊
.
اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت
اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم در اصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود
خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...😊
خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن
بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه.
.
در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم
دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت...
به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...میخندیدیم...هعییییی...هعییییی
.
دیدم زینب زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت اینکه حسرت خوردن نداره...بازم داری تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...اقا مجید اگه منو گرفتی و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش😁 خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😊
زینب راست میگفت...باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور...نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت
.
حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم بلکه یاد روز عقدم با بهترین مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم😅
.
👈از زبان مینا 👉
.
.
اخلاق محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام...هرچی بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد...
محسن اتظارات بیجایی داشت
فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام...
برای همه اشتباهاتش توجیه داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد
.
با دیدن رابطه ی مجید و زینب داغ دلم تازه میشد...
نمیتونستم باور کنم...
الان میتونستم حس میکنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا اخر نموند...😞
با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد
.
#ادامه_دارد
.
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بهترین هدیه چیست؟؟!🎁
1 _ بهترین هدیه برای پدر، عزت است.
❤️
2_ بهترین هدیه برای مادر، احترام است.
❤️
3_ بهترین هدیه برای استاد، احوال پرسی است.
❤️
4_ بهترین هدیه برای فرزند، مهربانی است.
❤️
5 _ بهترین هدیه برای عشق، محبت است.
❤️
6_ بهترین هدیه برای طفل، تربیت است.
❤️
7_ بهترین هدیه برای دوست، وفا است.
❤️
8_ بهترین هدیه برای جامعه، خدمت است.
❤️
9 _ بهترین هدیه برای همسایه، همدردی است.
❤️
10_ بهترین هدیه برای مرده، دعا است.
❤️
11_ بهترین هدیه برای آخرت، نیکی است.
❤️
پس هميشه با بهترين ها انس بگیرید،
بهترینها را برایتان از درگاه ایزد منان آرزومندم 🙏
🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦🍁بانو.میـــــم.سیـــــڹ🍁
قسمٺـ اول:
کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!!
دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!!
تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم :
-کیه؟؟
یه صدای آشنا از پشت در گفت:
-نذری آوردم.
رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم.
دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم:
-سلام علی آقا...شمایین...
سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت:
-بله حال شما؟؟
گفتم:
-الحمدلله...نذری بابت؟؟
-سال پدربزرگم هست...
-آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد...
-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت:
- بفرمایین.
از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم:
-متشکرم.
-نوش جان.
سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت:
-کی بود مادر؟؟؟
شونه هامو انداختم بالاو گفتم:
-هیچی نذری آورده بودن.
عینکشو جابه جاکردو گفت:
-پسر مهناز خانم بود؟؟
سرموانداختم پایین گفتم:
-بله پسر مهناز خانم...
مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت:
-حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم...
رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب...
مادر بزرگ داد زد:
-زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه...
جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم:
-مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟
-آره مادرجون قشنگه؟؟؟
-آره خیلی قشنگه.
-اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته!
یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش...
-خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده.
باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم:
-مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت.
-آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته.
دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ...
ادامه دارد...❤
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
متن بالا نوشته ی :
🍁بانــــــــــو.میـــــم.سیــــــــــڹ🍁
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#دست_وپا_چلفتی
❤قسمت پنجاه
.
مکالمه عشق زینب و مجید
.
.
.
چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده:
-خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉
دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت 😅
.
-بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!
.
-حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀
.
فردا صبح توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..
.
- آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕
.
-راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁
.
-عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت
.
-اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂
.
-خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم
و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅
.
-حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉
.
-به خدا خسته شدم😧
.
-بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتو بده بهم...یا علی.☺
.
بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن
و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆
.
-وای دیـــوونه خیـس شدم😒
.
-عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺
.
-اااا...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜
.
و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂
.
بعد این خل بازیا
مجید میگه
.
خب این همون امام زادست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو...
دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن...
.
و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه...
.
خدایا ممنونم بابت همه چیز ❤❤
.
👈#پایان
.
.
یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا چیز بهتری برامون در نظر گرفته
.
هیچ وقت امید به خدامون رو از دست ندیم
.
ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏
.
این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعی بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 33
🔷زندگی خوب ، آخرت خوب🔷
🔰اگه کسی میخواد توی همین زندگی دنیایی خودش ،ضعیف نباشه و
#قدرت_روحی پیدا کنه
◀️باید "اهلِ مبارزه با هوای نفس" بشه
💯👆✅
🌐 ببینید هدفِ دنیایی مبارزه با نفس ←رسیدن به زندگی بهتر→ هست💖
⭕️ اگه کسی قدرت نداشته باشه که زندگی دنیایی خوبی برای خودش فراهم کنه
حتماً آخرتِ خوبی هم نخواهد داشت👌
🔥🔚🌏
☑️ ما قرار نیست عصبانیتمان را فرو بخوریم، فرو خوردن عصبانیت مانند خوردن سم است به مرور زمان ما را ضعیف و خسته میکند .
☑️ قرار است با تمرین ياد بگیریم عصبانیتمان را تبدیل به جیغ داد، ناسزاگویی، قهرکردن ،در کوبیدن، طعنه زدن،شکستن وسایل، تهدید کردن، یا برخورد فیزیکی نکنیم!
☑️ لحظه ای درنگ کنیم و اجازه دهیم شرایط کمی آرام شود وبعدشفاف و کوتاه مشکل خود و انتظارمان از طرف مقابل را به زبان بیاوریم، و قبول کنیم قرار نیست همه به حرف من گوش دهند یا گونه ای رفتار کنند که من دوست دارم.
☑️ قرار است به یک راه حل منطقی برسیم، حتی اگر آن راه حل این است که قبول کنیم که فعلا راه حلی نیست...!
19.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببنید چی پیدا کردم
ما شالله هزار ماشالله
آفرین به این دختر دهه نودی و والدینش 👏👏👏
❤️👏🇮🇷✅👌🇮🇷😍امیر مهدی بابایی