eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• چرا نباید دست از انجام امر به معروف برداریم؟ ‌🤔 • در این شرایط خاص جامعه باز هم باید تذکر داد!؟ ‌😱 ❌• خطر انحراف جامعه اسلامی از نابودیش بیشتره‌ ادامه دارد... ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸 تقدیم به شما 🌿🌸 یکشنبه تون زیبـا 🌿🌸 روزتون شاد و پراز دلخوشی 🌿🌸 و پراز اتفاقات زیبا 🌿🌸 براتون روزی پراز لطف خداوند 🌿🌸 دلی آرام 🌿🌸 زندگی گرم محبت 🌿🌸 ویک دنیا سلامتی آرزومندم 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷روز جهانی معلولین 🌿روز پاس داشت 🌷ارزش هاست روز به 🌿اثبات رساندن 🌷خواستن توانستن است 🌿روز نشان دادن 🌷"مامیتوانیم است " روز جهانی معلولین گرامی باد 💐💫 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂نگرانی، مشکلات فردای شما رو حل نمی کنه 🍂انرژی و توان امروزِ شما رو از بین میبره توکل بر خدایت کن🧡 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خودَت مهربان و ملایم باش، اجازه نده دنیا تو را زمخت و خشن نماید. به درد و رنج اجازه نده تو را بیزار نماید. به تلخی ها اجازه نده، شیرینی زندگی ات را، از تو بربایند. 🌸🍃
💕✨یکشنبه تون عالی 🌷✨امیدوارم 🍁✨امروز بهترین روز 🌸✨رو داشته باشید 🌷✨الهی 🍁✨حال دلتون خوب 🌸✨احوالتون بر وفق مراد 🌷✨روز و روزگارتون خوش 🍁✨سرنوشتتون خوشبختی 🌸✨و عاقبت بخیری باشه 💕✨روزتون زیبا و در پناه خدا 🍁🍂
جملاتی_زیبا👌 ✾«مردم را با لقب صدا نکنید.» ✿«روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.» ✾«بدون تحقیق قضاوت نکنید.» ✿«اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.» ✾«صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.» ✿«شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.» ✿«دین را زیاد سخت نگیرید.»✾«با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.» ✿«انتقادپذیر باشید.» ✿«حامی مستضعفان باشید.» ✾«اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید.» ✾«خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.» ✿«فحّاش و بذله گو نباشید.» ✾«بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.» ✾«با قرآن آشنا شوید.» ✿«تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.» ✾«گریه نکردن از سختی دل است.» ✿«سختی دل از گناه زیاد است.» ✾«فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.» ✿«محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست» 📚【 نهج البلاغه】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحانی وطن پرست گیلانی مبارز وسردار بزرگ ایرانی میرزا کوچک خان جنگلی🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🍃قدس از کرببلا می‌گذرد می‌دانی؟ 🍃غزه از خون خدا می‌گذرد می‌دانی؟ 🎙حاج 👌بسیار دلنشین
سلام امام زمانم✋🌸 یکی از همین روزها، پنجره‌ها را که بگشاییم می‌بینیم در اوج سرما، ناگهان بهار، بساط معطر و صورتی رنگش را همه جا پهن کرده است . بیماری رفته است ... فقر، مُرده است ... جنگ، واژه‌اے بی‌مفهوم شده و رنج، براے همیشه از یادها رفته است ... یک روز، که خیلی هم نزدیک است، پنجره‌ها را که باز می‌کنیم، می‌بینیم شمیم زهراییِ هزار گل نرگس، فضا را پرکرده ... نگاه می‌کنیم و می‌بینیم تو آمده‌اے ... 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که گفتند و شنیدی نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستادۀ پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم نه بهشتم چُنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...   گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویــم تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی خودِ تو جان جهانی گر نهانـی و عیانـی تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی   تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی تو خود اسرار نهانی   تو خود باغ بهشتی تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی تو خود اویی بخود آی تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی و گلِ وصل بـچیـنی... 👤 🌿🍁🍂🍁🌿
🌷خلاصه شکیات در۵ جمله: ۱.شک دررکعتهای نمازصبح ومغرب،باطل میکند ۲.شک بین ۱و۲ باطل میکندنمازرا ۳.شک بین ۲و۳ درنماز۴ رکعتی،قبل ازسجده دوم باطل. بعدازسجده دوم باشد،بنا رابر۳ میگذاریم بعدازنمازیک رکعت نمازاحتیاط بجامیاوریم ۴.شک بین ۳ و۴ بنارابر۴ میگذاریم بعدازنماز،یک رکعت نمازاحتیاط بجا میاوریم ۵.به شک درنمازمستحبی اعتنانمیکنیم یعنی به هرطرف خواستیم بنامیگذاریم. 🌷 روش نمازجماعت در۵جمله: ۱.درهررکعت تاوقتی امام ازرکوع بلندنشده میشوداقتداکرد ۲.رکعت سوم وچهارم،اگرخواستیم اقتداکنیم، وقتی امام به رکوع رفت اقتدامیکنیم ۳.رکعت اول ودوم که امام حمدوسوره میخواند،ساکتیم ۴.رکعت سوم وچهارم امام،اگرماهم رکعت سوم وچهارمیم،تسبیحات رامیخوانیم واگرمارکعت اول یادوم هستیم،حمدوسوره رامیخوانیم ۵.رکعت دوم که امام تشهدمیخواند، اگرمارکعت اولیم،نیم خیز مینشینیم وتشهدرامیخوانیم 🌷🌷🌷
🔴 یکی‌یکی دعایشان کنید ✍ آیت الله حائری شیرازی:همۀ کسانی را که از آنها گله دارید، مثل دانۀ تسبیح ردیف کنید و یکی‌یکی دعایشان کنید. نخستین اثر این دعا این است که حبۀ آتشی را که در دلتان بوده، بیرون می‌اندازید. قدیم‌‌ها که قلیان کشیدن مرسوم بود، گاهی ذغال گداخته از سر قلیان روی قالی می‌افتاد و فرصت اینکه بروند و اَنبُر بیاورند، نبود؛ ناچار آن آتش را با دستشان برمی‌داشتند و دور می‌انداختند. اگر کسی از تو غیبتی کرده یا نسبت ناروایی به تو داده، این آتش افتاده روی دلت که از قالی گران‌بهاتر است. تا بخواهی برایش ثابت کنی که تو تقصیرکار نبوده‌ای، سوخته‌ای! پس دعایش کن. اول خودت را نجات بده تا دلت بیشتر از این تاول نزند، بعدش خدا خودش می‌داند که چطور مسئله را حل کند.
❤️ صبر و گذشت، کلید عزم است. می‌خواهید اراده‌ای قوی داشته باشید صبوری و گذشت را تمرین کنید. 📖شوری، آیۀ ۴۳
🔴اثر اعتقاد به خدا در چگونه زیستن و چگونه بودن انسان ✍ از خصوصیات اعتقاد به توحید این است که یک فکر و اندیشه‌‏ای است که خودبه‌خود در انسان، نوعی بودن و نوعی زیستن را به‌وجود می‌آورد. در اندیشه‌های انسان بعضی از اندیشه‌هاست که در انسان از این نظر که چگونه باید بود هیچ اثری نمی‌گذارد. مثلا آیا یک کهکشان در عالم وجود دارد یا بیشتر؟ اطلاعات بسیار مفید و خوبی برای انسان است، ولی دانستن و ندانستن این‌ها انسان را به این فکر فرو نمی‌برد که پس چگونه باید بود؟ برای این که در زیستن و بودن من اثری ندارد که یک کهکشان داشته باشیم یا هزار کهکشان. اما بسیاری از مسائل در عالم هست، و در رأس همه آن مسائل مسئله‌ خدا، [که در چگونه زیستن و چگونه بودن انسان اثر دارد.] اعتقاد به خدا نوعی جهان‌بینی به انسان می‌دهد که انسان خواه‌ناخواه فکر می‌کند که بنابراین من این‌جور باید باشم نه آن‌جور... چرا؟ واضح است؛ برای این که اگر بگوییم «خدا» معنایش این است: عالم، هستی و از آن جمله خود من از یک مبدأ حکیم علیم مُدرک شاعر به‌وجود آمده‌ام. فوراً این سؤال مطرح می‌شود: آیا خلقت عبث است یا غایتی دارد؟ آیا من عبث و پوچ آفریده شده‌ام یا برای چیزی آفریده شده‌ام؟ اگر عالم از یک مبدأ حکیم به‌وجود آمده باشد، من با خود می‌گویم چگونه باشم که با آن منظوری که خلقت من برای آن منظور است منطبق بشود؟ و اگر منطبق نشود بعد چه می‌شود؟ 👤 📚 از کتاب 📖 صص 17_15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیسکوییت سیب زمینی ✅مواد لازم سیب زمینی آب پز دو عدد پودرسوخاری سه قاشق غذاخوری نشاسته ذرت سه قاشق غذاخوری آرد سه قاشق غذاخوری تخم مرغ یک عدد نمک و فلفل سیاه ✅‌طرز تهیه: سیب زمینی پخته را رنده کرده و با همه ی مواد خوب مخلوط کنید تا خمیر نرمی حاصل شود.اگرخمیر چسبیده بود کمی دیگر آرد اضافه کنید تا خمیر به دست نچسبد.خمیر را بین دو کاغذ روغنی بزارید و با وردنه پهن کنید و قالب بزنید حتما زیر خمیر و رویش را آرد پاشی کنید و در آخر هم در روغن داغ با حرارت ملایم سرخ کنید. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه لازانیا با نون لواش😋 😍😍 🥠فیله مرغ ۱ کیلو 🧅پیاز ۲ عدد 🫑فلفل دلمه ۲-۳ عدد 🍅گوجه فرنگی ۲-۳ عدد 🌮نان پیتا یا لواش ۴ ورق 🧂نمک، فلفل و ادویه های دلخواهتون 🧀پنیر موزارلا ۲۵۰ گرم ‌
✍قال امیرالمومنین (علیه السلام): دوستی اشخاص دین دار به سختی بریده می‌شود و پایدار و ماندنی است. 📚تصنیف غرر/ حدیث ۹۷۱۱
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت‌،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست. ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت: ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم ــ یعنی عقد هم.. ــ نه نه منظورم عروسی بود کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد. ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه کمیل آرام خندید و گفت: ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟ سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت: ــ چشمتون روشن ــ بریم داخل؟ ــ بله هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند. محمد اقا گفت: ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت: ــ هر چی خانوادم بگن اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت: ــ باباجان جواب تو مهمه سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت: ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟ سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند: ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند. ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود. وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند. سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت: ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید مژگان با ناراحتی گفت: ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت: ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس با اخم کردن هر سه ساکت شد. ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟ ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟ صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست: ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت: ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد: ــ یادم ننداز ثریا ثریا خندید وگفت: ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند. سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد. ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت: ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت. ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟ ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند. ــ بریم سمانه خانم سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد : ــ بله از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند. ــ آقا کمیل کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت: ــ جانم سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد. ــ چیزی میخواستید بگید؟ ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ... کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت: ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂