eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
21.7هزار ویدیو
1.6هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 آیت‌الله : ✅ اگر کسی انسان را بفهمد، بسیار برایش شیرین اســـت که هــــفـتاد بار زنده شود، و دوباره شود! 📚 فریادگر توحید، ص١٨٧
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رولت سوسیس🥰 مواد لازم : نون لواش سس کچاپ آویشن پنیر پیتزا سوسیس روغن سرخ کردنی تخم مرغ ⤹༢➥ 🌭
20.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گراتن مرغ و سیب زمینی😋 مواد لازم : سیب زمینی قارچ سینه مرغ پخته سس گوجه فرنگی پنیر پیتزا آویشن ⤹༢➥ 🥔
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باقلوا داریم چه باقلوایی🤩🫶🏻 مواد لازم : خمیر باقلوا پودر پسته کره مواد شهد : شکر زعفرون گلاب هل ⤹༢➥
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساندویچ مرغ مکزیکی🤩 مواد لازم: سینه مرغ ذرت هویج نخود فرنگی آویشن، پودر سیر پودر پیاز، پولبیبر آبلیمو سس مایونز ⤹༢➥ 🥔
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک شکلاتی خیس😍 رو دستش نیست :))) مواد لازم : تخم مرغ ۳ عدد روغن ۱/۲ پیمانه شکر قهوه ای ۱.۵ لیوان شیر ۱ لیوان وانیل نوک ق چ آرد گندم ۲ پیمانه پودر شکلات ۱ پیمانه بکینگ پودر ۱ ق غ جوش شیرین ۱ ق غ مواد گاناش : شیر ۱ قوطی خامه ۱ پاکت پودر شکلات ۱ ق غ کره ۱ ق غ ⤹༢➥ 🥮
14.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭درآخر الزمان همه نمازخوان ها بی نماز می شوند مگر....😳 پیشنهاد میکنم ببینید بسیار شنیدنی ✅ ارزش دیدنش داره نکته کلیدی داره
🌷چرابایدنمازبخوانیم؟ 🌷۱.انتم الفقراء الی الله...۱۵فاطر شمانیاز به ارتباط باخدا دارید 🌷۲.استعینوا بالصبر والصلوة.۴۵ و۱۵۳بقره به وسیله صبر ونماز،ازخداکمک بگیرید 🌷۳.استعذبالله.ازشر شیاطین به خداپناه ببر .۲۰۰اعراف،۹۸نحل،۵۶غافر،۳۶فصلت 🌷۴.ان الصلوه تنهی عن الفحشاءوالمنکر نمازانسان راازگناه بازمیدارد 🌷۵.ان الحسنات یذهبن السیئات.۱۱۴هود نماز گناهان راازبین میبرد 🌷۶.واعبدربک حتی یاتیک الیقین عبادت کن تاایمانت به یقین برسد 🌷۷.الابذکرالله تطمئن القلوب.۲۸رعد نمازباعث آرامش میشود 🌷۸.نمازباعث محبوبیت وافزایش رزق است.۳۷ابراهیم 🌷۹.فاذکرونی اذکرکم یادمن باشیدتامشمول لطف من باشید 🌷۱۰.فاذکروالله کثیرا لعلکم تفلحون زیادیاخدا بودن،باعث فلاح وخوشبختی است 💦❄️⛄️❄️💦
مدح و متن اهل بیت
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۶ 🌹 ایمان واقعی 🔹علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب ۱۷ "ثبات قدم" 🔹مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... 🔸نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰 🔸چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... 🌷 سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری؟ ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟😥 بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... 🔸 در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ 😢 لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا؟ چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟😓 - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن ... 🌷 من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️ سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... 🔸 و گرنه فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی ها حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... 🔸راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... 🔹 اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و من... 📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ 「⃢🌸→ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب ۱۸ 💢 علی مشکوک میزنه! 🔸 من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم، علی از زینب نگهداری می کرد. حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... 🔹سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم😋🍟🥙🥗🥘 🍳 من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود! دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد 🍟 🔸واقعا سخت می گذشت خصوصا به علی ... اما به روم نمی آورد ... 🔹طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا میذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... 😌 گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... 🔹زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم!!!😒 🔹 حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه! هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... 🔹یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... 🔸شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم!! 🔹یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ 😊 🔹چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...😒 حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین... 📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ 「⃢🌸→ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 رمان شب 19 هم راز علی 🔺حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ...😢 رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ...😒⁉️ رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...😢 - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟😤 🔷 با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان؛ شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...☺️ 💢 با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟😤 می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 💔 🔺نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...😓 🔷خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین! - عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم...دیگه نمیارمشون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد...حسابی لجم گرفته بود... 😤 - من رو به یه پیرمرد فروختی؟ 😒 خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ⁉️😊 خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...😊❣️ 📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ 「⃢🌸→ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈