20.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیتزا بدون خمیر و بدون فر🍕
مواد لازم :
نان باگت
پنیر پیتزا
فلفل دلمه رنگی
ژامبون یا پپرونی
سس گوجه
آویشن
زیتون
قارچ
🔵 خواص #انجیر خشک برای زنان باردار
🔹انجیر خشک برای زنان باردار خواص زیادی دارد.
انجیر خشک نهتنها از لحاظ وجود ریزمغذیهایی مثل فیبر، آهن، کلسیم و منیزیم، دستکمی از انجیر تازه ندارد،
بلکه سرشار از امگا ۳ است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این ترفند دیگه نعنا روی دوغ نمیمونه🥰
🔹غذاهای کمکی کودک
🍲طرز تهيه برخي از غذاهاي كمكي برای کودک
🍚#فرني_آرد_برنج:
🍥يك قاشق غذاخوري پرآرد برنج را در يك ليوان شير (در صورت استفاده از شير محلي شير جوشيده سرد شده) حل كنيد و يك قاشق مرباخوري شكر را نيز به آن بيافزاييد و مخلوط را روي شعله ملايم قرار دهيد و به هم بزنيد تا كم كم برنج پخته و به قوام بيايد. معمولا" بعد از جوش آمدن حدود 10-5 دقيقه حرارت ملايم براي قوام آمدن آن كافي است.
🍚#فرني_بادام:
3 عدد بادام را 3 ساعت در آب جوش خيس كرده و سپس پوست آن را گرفته و پودر يا رنده كنيد و با 1 قاشق غذاخوري پرآرد برنج و 1 قاشق مرباخوري شكر مخلوط كرده و داخل شير (جوشيده شده) بريزيد و روي حرارت ملايم آن را به هم بزنيد تا به غلظت مناسب برسد.
🍚 #شير_برنج:
1 قاشق غذاخوري برنج را پاك كرده و بشوئيد و با 1 ليوان آب روي شعله گذاشته تا برنج كاملا" پخته و له شود سپس 1 ليوان شير و 1 قاشق مرباخوري شكر به آن اضافه كرده روي شعله ملايم حرارت دهيد تا برنج لعاب بيندازد و به غلظت مناسب برسد.
🍲 #حليم_گوشت و برنج:
يك تكه گوشت مرغ يا گوسفند را با كمي پياز بپزيد سپس 2 قاشق غذاخوري برنج را به آن اضافه كنيد تا كاملا" بپزد و له شود از روي شعله برداريد .مادر و کودکی ها با گوشت كوب آن را له كرده و 1 قاشق مرباخوري كره اضافه كنيد و موقع دادن غذا در صورت تمايل كمي شكر به آن اضافه كنيد.
🍲 #پوره_سيب_زميني:
2 عدد سيب زميني را بشوييد و با پوست بپزيد سپس پوست آن را بكنيد و با قاشق يا گوشت كوب آن را نرم و با كمي روغن مايع يا كره و 5 قاشق غذاخوري شير مخلوط كنيد و دوباره روي اجاق بگذاريد.
🍲 #پوره_هويج:
مانند پوره سيب زميني تهيه مي شود همچنين مي توانيد سيب زميني و هويج و گوشت را از ظرف غذاي خانواده برداريد و نرم كنيد بعد ادويه جات و نمك به غذاي خانواده اضافه كنيد.
🍲 #سوپ_ماش:
يك تكه كوچك گوشت گوسفندي را با كمي پياز بپزيد بعد از اين كه كمي گوشت پخت 1 قاشق غذاخوري ماش و يك قاشق غذاخوري برنج را اضافه كنيد تا كاملا" پخته و له شود و لعاب بيندازد.مادر و کودکی ها در انتها نصف قاشق مرباخوري كره را اضافه كنيد و مخلوط نمائيد.
🍲 #آش_ماست:
يك تكه كوچك گوشت گوسفندي يا مرغ را با كمي پياز بپزيد و بعد از اين كه گوشت كمي پخت 1 قاشق غذاخوري لپه و 1 قاشق غذاخوري برنج را اضافه كنيد و با حرارت ملايم بپزيد سپس 1 قاشق غذاخوري سبزي خرد شده (جعفري، گشنيز، شويد) را اضافه كنيد و هر از چند گاهي به هم زده تا ته نگيرد وقتي كاملا" پخت و برنج لعاب انداخت از روي حرارت برداريد و نصف قاشق مرباخوري كره به آن اضافه كنيد. هنگام دادن غذا يك قاشق غذاخوري ماست به آش اضافه كنيد.
🍲 #آش_گندم:
يك قاشق غذاخوري عدس و لوبيا سفيد را خيس كنيد و سپس با 2 قاشق غذاخوري گندم پرك يا گندم نيم كوب شده و يك تكه گوشت گوسفندي و پياز بپزيد.مادر و کودکی عزیز هرازچندگاهي آش را به هم بزنيد تا حبوبات و گوشت كاملا" پخته و آش لعاب بيندازد و در انتها نصف قاشق مرباخوري كره را اضافه كنيد.
🍲 #آش_حبوبات:
1 قاشق غذاخوري لوبيا و عدس را كه قبلا" خيس كرده ايد با 1 قاشق غذاخوري گوشت چرخ كرده گوسفندي و كمي پياز كاملا" بپزيد بعد 1 قاشق غذاخوري برنج و 1 قاشق غذاخوري سبزي ريز شده (جعفري، شويد، گشنيز) را اضافه كنيد تا برنج لعاب بيندازد و در انتها نصف قاشق مرباخوري كره اضافه كنيد. در صورت تمايل مي توانيد مقداري ماست نيز به غذا اضافه كنيد.
🍲 #حليم_گندم:
1 قاشق غذاخوري لوبيا سفيد كه قبلا" خيس كرده ايد با يك تكه خورشتيj گوشت، 1 قاشق غذاخوري گندم نيم كوب شده وكمي پياز بپزيد بعد از اين كه اين مواد كاملا" پخته شد سيب زميني كوچكي را ريز كرده و داخل غذا بريزيد و در انتها 1 قاشق مرباخوري پركره را اضافه كنيد.
🍚 #شويد_پلو با مرغ:
نصف ران مرغ با استخوان و كمي پياز را بپزيد. 4 قاشق غذاخوري يا يك استكان كوچك برنج و يك قاشق مرباخوري كره را اضافه كنيد تا مثل كته پخته شود و هنگام دم كردن 1 قاشق غذاخوري شويد ريز شده نيز اضافه كنيد هنگام غذا دادن به كودك مجددا" يك قاشق كره اضافه كنيد و همراه ماست به او بدهيد.
🍚 #كته_ماهيچه:
يك تكه متوسط ماهيچه گوسفندي را ريز كرده و با كمي پياز كاملا" بپزيد سپس 4 قاشق غذاخوري يا يك استكان برنج را همراه با 1 قاشق مرباخوري كره اضافه كنيد تا مثل كته پخته و نرم شود و دم بگذاريد هنگام دادن غذا نصف قاشق مرباخوري كره اضافه و همراه ماست به كودك بدهيد.
مدح و متن اهل بیت
🦋ای در دام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت ۱۱۵ 🎬 یک هفته از مستقر شدنمان دراسراییل میگذرد,یک ه
🦋 ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۱۱۶ 🎬
همه جای خانه را وارسی کرد,حتی زیر مبلها بالای لامپ وپرده و...اما چیزی نبود ,انگار اونا خیلی به کارشون مطمین بودند وخیالشون بابت تورات راحت بود,اما ما زرنگتراز یهودیهای خبیث بودیم,اخه مایه بچه شیعه هستیم وذکاوتمون رنگ وبوی علی ع را دارد.
علی:همه جا امن وامان است نازبانو,بفرمایید تاباهم دستی به سروروی آشیانه ی مهرمان درقلب خانه عنکبوت بکشیم.
بعداز دوساعتی تلاش,بالاخره خونه تمیزومرتب ودلخواه شد,خانه ای که با مبلهای راحتی قهوهای رنگ وپرده های کرم رنگ تجهیزشده بود.
داشتم کتابچه اهدایی ابوصالح را میخواندم که با تلنگری که به دماغم خورد متوجه علی شدم.
علی:میبینم که غرررق شدی دردنیای کتاب...
من:علی ,میترسم ,یعنی از پسش برمیام؟
علی:معلومه که برمیای ,چرا نیای؟نگاه مهربان خدا ودست با کفایت مهدی زهرا س پشتیبانت است واشاره به خودش کرد وادامه داد:این غلام حلقه به گوشت هم که همه جا میپایدت خخخخ
من:اینجا نوشته یه اسحاق انور نامی هست که باید قاپش رابدزدم,یعنی توجهش راجلب کنم وسراز کارش درارم.
علی :توکل کن ,تومیتونی,منم فردا باید به دانشگاه شیعه شناسی برم که چسپیده به دانشگاه شماست یعنی یه جاست دیگه وبعدش باید دنبال یه کاری که درامدی برامون داشته باشد,فکرش راکردم ,حمایت هم میشم...یه نقشه هایی دارم که اگر درست ازکار دربیاد ریشه ی این عنکبوتان را میکنیم...رسواشون میکنیم.
میدونستم هرچه اصرارکنم علی میزنه به مسخره بازی وفرافکنی وتا کاری راکه میگه راه نندازه ,هیچی بهم نمیگه,اما افتخارمیکردم که دارمش,علی خیلی اعتمادبه نفس داره,زرنگ وزیرک هست وتوکل واعتمادش به خدا ستودنی ست,من مطمینم کاری را که میخواد شروع کنه موفق میشه,چون مطمینه از حمایت خدا.. ......
با گفتن بسم الله زیرلبم وارد دانشگاه شدم,مدارک من یعنی هانیه را که تطابق داده بودن به من ترم ششم خورد والانم کلاسم را پیدا کردم واز بخت خوب یابدم اولین جلسه با همون اسحاق انور, کلاس داریم.
وارد کلاس شدم,اکثر صندلیها پربود,درست مثل بقیه جاها,یک طرف مرد ویک طرف خانومها نشسته بودند,اکثر خانمها پوشیده ولباسهای گشاد داشتند اما فک میکنم من ازهمه شان پوشیده تربودم.یک مانتو مشکی بلند عربی بایه روسری سفید که یه مدل داده بودم وپشت سرم بسته بودم.
وارد کلاس شدم,همه نگاهشون برگشت طرف من,
منم بی خیال نگاهی,انداختم.وصندلی موردنظرم را ردیف اول کناردیوار که خالی بود ,انتخاب کردم ونشستم.
داشتم روسریم رامرتب میکردم که دختر کناریم گفت:هانا هستم ,تازه واردی؟خوش امدی ,شما؟
لبخندی زدم ودستش راگرفتم:منم هانیه هستم از یهودیهای عراق,تازه موفق به مهاجرت شدیم.
درهمین لحظه استاد داخل شد....وای چرا این شکلیه؟
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
🦋 ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۱۱۷ 🎬
تصور من با تصویر اسحاق انور از زمین تا اسمان فرق میکرد.
یک مردی نزدیک پنجاه وهفت هشت ساله با قدی کوتاه,شکمی چاق وجلوامده وسری که کلاه کوچک یهودی زینت بخش کله تاسش شده بود.کت وشلواری مشکی واتوکشیده وصورتی که مشخص بود تازه اصلاح شده ,اخه مثل سر تاسش میدرخشید.
باقدمهایی تند وسری پایین که به سمت صندلی اش میرفت آدم را یاد همین سوسکهای سیاه بالدار میانداخت ,از تصورسوسک خندم گرفت که نگاهم درنگاه اسحاق انور قفل شد...
اسحاق انور عینکش را کمی پایین کشید وروبه من گفت:تازه واردی؟؟ندیدمت
من درحالی که استرس داشتم بلندشدم وگفتم:بله استاد ,هانیه الکمال هستم,از یهودیان عراقی ,تازه به تل اویو امدیم ,یعنی مهاجرت کردیم.
استاد سرش راتکان داد وگفت:امیدوارم از دانشجوهای مستعد باشید,اول بگو هدفت ازاین مهاجرت چی بوده؟
من:راستش تومملکت خودم احساس غریبگی میکردم واحساس میکردم متعلق به اونجا نیستم,همیشه سردرگم بودم ,دوست داشتم جایی باشم که متعلق به خودم یعنی متعلق به جامعه ی یهود باشه,جایی که بتوانم پیشرفت کنم وباعث پیشرفتش بشم,جایی که از دل وجان خودم راوقفش کنم وجانم را فداش کنم .
هی گفتم وگفتم,نمیدونستم که این حرفا از کدوم استینم میریزه بیرون به قول علی فکرکردم توکنیسه صهیون هستم ودارم وعظ میکنم خخخخ وبا صدای دست زدن استاد اسحاق ودنبال ان دست زدن بقیه ی دانشجوها به خود امدم از منبر نطق پایین اومدم خخخخ
استاد:احسنت,افرین وروکرد به بقیه ی دانشجوها وگفت:دوست دارم اعتقادتان به این مملکت یک صدم اعتقاد هانیه الکمال باشه اونموقع میبینید که برگزیده ترین هاهستیم که هیچ نیرویی قابل مقابله با ما راندارد وروکردبه من وگفت:بفرما بشین,حالا بریم سردرس خودمان.
خودم فکر میکردم که برای جلسه اول خوب,پیشرفتم که با حرف هانا فهمیدم نه....
#ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
🦋 ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۱۱۸ 🎬
کلاس تموم شد واستاد درحین رفتن بازهم نگاهش به نگاهم بود که هانا برگشت وگفت:هانیه چقد خوش شانسی
من:چررا؟؟؟
هانا:میدونی این استاد اسحاق ,یکی از بدعنق ترین ومتعصب ترین وباهوش ترین آدمهای یهودی هست که تابه حال دیده ام,داخل تل آویو که بماند ,اورشلیم وحیفا و..حتی امریکا هم میشناسنش وخیلی کارهای بزرگی کرده ومیکند والبته همه ازش یه جورایی میترسند ,حتی رییس دانشگاه هم ازش حساب میبرد,درضمن تا حالا ندیدم از کسی تعریف کند ویااصلا به حرف کسی گوش کند وامروز وقتی دیدم که غرق حرفها وحرکات توشده بود وبعدش هم تشویقت کرد خیلی جا خوردم,نه من جا بخورم هااا,همه ی دانشجوها جاخوردن.....
از حرفهای هانا خیلی متعجب شده بودم ,اگه به علی میگفتم,حتما میگفت دست خدا درکاراست اما بااین تعاریفی که از اسحاق انور کردند واقعا موندم که برای چی اینجور بامن برخورد کرد؟!!
جلوی دانشگاه علی منتظرم بود تا چشمش به من افتاد ,طبق معمول همیشه تاکمر خم شد وبلند گفت:سلااام خانم دکتر....غلامتم خخخخخ
ازاین شوخیهای علی قند تودلم اب میشد اما انتظارنداشتم توانظار عمومی هم چنین کند.
باعلی به طرف خانه راه افتادیم.دیدم کیف علی همچی باد کرده وگفتم:علی...
علی:جان هارون....خانم دکترکه کم حافظه نبایدباشه
من:ببخشید از دهنم در رفتم,میگم تو دانشگاه نهارتون هم میدن؟
علی:نه والاا مگه به شما میدن؟
من:نه اخه دیدم خودت شنگولی وکیفتم چاق شده,گفتم حتما مفت بوده به کیف وبند وبساطت هم دادی خخخخ
علی:عه که توهم بله؟!حالا دیگه منو سرکارمیزاری...
من:درس پس میدیم آقاااا
علی:یه چی داخلش هست که میخواستم الان بهت بگم تا ذوقمرگ بشی اما چون سرکارم گذاشتی تا خونه بعداز استراحت و...نمگم بهله.
منم اصلا اصرارنکردم که بگه چون میخواستم خودم رابی خیال نشان بدهم تاعلی,فکر کنه برام مهم نیست اما ته دلم از کنجکاوی داشتم میترکیدم وتصمیم گرفتم توخونه ,تاعلی میره وضو بگیره ,من سراز کارش دربیارم,برای همین لبخندی زدم وگفتم:اصلنم برام مهم نیست چی داری...
علی:اره جون همسرت...دخترک فضول, من تورا میشناسم...
وباهمین خوش وبش هابه خانه رسیدیم.
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
🦋 ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۱۱۹ 🎬
تاعلی لباس دراورد ورفت سمت توالت,دست بکارشدم ,بااحتیاط کامل درکیف رابازکردم ,دوتا کتاب قطور بود...
واه کتاب چرا باید برای من ذوقمرگی داشته باشه؟؟
جلدش رو برگردوندم طرف خودم ,اوووه خدای من کتاب قران...بوسیدمش وگذاشتمش روسینه ام....دلم لک زده بود برای خوندنش,کتاب بعدی را اوردم بالا روش نوشته بود(نهج البلاغه)چقد اسمش اشناست,مطمینم یه جایی دیدمش,کجا بود؟؟....یکدفعه همه چی جلوم رنگ باخت,اره لیلا....همون وقت که دفنش کردم...سرسجاده توخواب با بابا ومامان دوتا کتاب طرفم داد....درسته خودشه....یعنی این چه کتابی هست که این اندازه اهمیت داشت ولیلا بهم داد...زانوهام شل شد...دوزانو همونجا که وایستاده بودم ,نشستم....قران را روی زانوم گذاشتم ونهج البلاغه را بازکردم وشروع به خواندن کردم:
💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜
#خطبه_۳۷
(پس از فرونشاندن شورش نهروان در سال 37.هجرى در كوفه ايراد فرمود كه شبيه يك سخنرانى است)
آن گاه كه همه از ترس سست شده، كنار كشيدند، من قيام كردم، و آن هنگام كه همه خود را پنهان كردند من آشكارا به ميدان آمدم، و آن زمان كه همه لب فرو بستند، من سخن گفتم، و آن وقت كه همه باز ايستادند من با راهنمايى نور خدا به راه افتادم.
در مقام حرف و شعار صدايم از همه آهسته تر بود امّا در عمل برتر و پيشتاز بودم، زمام امور را به دست گرفتم، و جلوتر از همه پرواز كردم، و پاداش سبقت در فضيلت ها را بردم. همانند كوهى كه تند بادها آن را به حركت در نمى آورد، و طوفانها آن را از جاى بر نمى كند، كسى نمى توانست عيبى در من بيابد، و سخن چينى جاى عيب جويى در من نمى يافت.
خوارترين افراد نزد من عزيز است تا حق او را باز گردانم، و نيرومند در نظر من پست و ناتوان است تا حق را از او باز ستانم
در برابر خواسته هاى خدا راضى، و تسليم فرمان او هستم، آيا مى پنداريد من به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دروغى روا دارم به خدا سوگند، من نخستين كسى هستم كه او را تصديق كردم، و هرگز اوّل كسى نخواهم بود كه او را تكذيب كنم. در كار خود انديشيدم، ديدم پيش از بيعت، پيمان اطاعت و پيروى از سفارش رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را بر عهده دارم، كه از من براى ديگرى پيمان گرفت.
(پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود اگر در امر حكومت كار به جدال و خونريزى كشانده شود، سكوت كن)......
حالا متوجه شدم,نهج البلاغه کلام مولایم علی ست....خطبه ای را که برحسب اتفاق بازکردم ,دوباره خواندم واشک از,چهار گوشه ای,چشمام سرازیرشد که یکباره با احساس چیزی نوک تیز برروی شانه ام ,سرم رابالا گرفتم,علی باحالتی که انگار دزدگرفته ایستاده بود وکاردمیوه خوری رابه طرفم گرفته بودباحالتی گه انگارروی صحنه ی تیاتر است, گفت:آهای دخترک فضول...سربزنگاه گرفتمت,تجاوز به حقوق مردت؟؟سرکشی به کیف آقایت؟؟دست درازی به اموال.......غلامت خخخخخخ
بازم گفتم:خدایا شکرت که دارمش....
بعدازنهار علی هرچی که داخل دانشگاه بهش گذشته بود رابرام تعریف کرد وگفت دوتا کتاب برای,شیعه شناسی باید پاس کنیم,همین قران ونهج البلاغه است.
علی:نبودی سلما ببینی که این استاده چنان از مولاعلی ع وکلام نافذ وراه گشای مولا حرف میزد وتعریف میکرد که ما بچه شیعه ها اینقدر اطلاعات راجبش نداریم,استاده میگفت مسلمانان صدراسلام اگردامان علی ع را رهانکرده بودند ودست به دامان عوام وافراد بی اطلاع از دین به عنوان خلیفه نشده بودند,الان کل عالم, مسلمان وشیعه بود ,انهم دنیایی برپایه ی مساوات,عدالت وبرابری وبرادری....وتاکیدکرد که ,دستان یهود در کمرنگ کردن غدیر ونادیده گرفتن حق ولایت وامامت علی ع درکاربوده,اخه این یهودیای خبیث میخوان خودشون برگزیده باشند,اصل ولایت علی ع را ازبین میبرند تا روزگار بگذرد ودرهمچین زمانی فرزندان همان یهودیان صدراسلام برکل بنی بشر حکمرانی کنند ,تازه خودشان اذعان میکنند که بهترین قوانین حکومت داری را علی ع درهمین نهج البلاغه ارایه کرده....اما حیف وصدحیف که من ومایی که شیعه هستیم ,حتی لحظه ای وقتمان را برای خواندن این کتاب گرانبها نمیگذاریم.
باخودم فکر کردم واقعا مولاعلی ع مظلوم بوده وهست حتی دربین شیعیانش...
بعداز شنیدن حرفهای علی,ماجرای اسحاق انور را براش گفتم ,علی دستی به پشتم زد وگفت:نقشه ها برای اسحاق جوووون دارم......
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
🦋 ای در دام عنکبوت
#قسمت۱۲۰ 🎬
یک هفته است که من رسما دانشجوی پزشکی شدم,بحثهای کلاس رادوست دارم,اسحاق انور هم هفته ای دوبار باهاش کلاس داریم,واقعا معلوماتش زیاد هست ودرعلم پزشکی روی هرنقطه از بدن دست بگذاریم ,صاحب نظر است.
جلسه ی دوم هم باز رفتار,اسحاق انور بامن متفاوت تر از بقیه بود وهمه کاملا حس کردند,نمیدونم برای چی؟؟اما حس کنجکاویم خیلی خیلی به جوش امده تابدونم,گاهی فکر میکنم,اینقدباهوشه که فهمیده من جاسوسم,وگاهی میگم نکنه نیروهای ماورا طبیعی مثل اجنه بهش میرسونن که من قصد ضررزدن بهش را دارم,اخه تواین مدت متوجه شدم,داخل اسراییل ارتباط با اجنه چیزی عادی هست اصلا یکی از اصول کارشان همین ارتباط,باشیاطین جنی هست وخبرهای,بسیاری هست که عده ی زیادی بسیج شدند ودنبال (جادوی سیاه)یعنی نیروی عظیم اجنه که درزمان حضرت سلیمان محبوس شدند ,هستند,ابزارجادوی سیاه گویا زیرتخت سلیمان نبی پنهان شدند واین شیاطین به دنبال تخت وابزار جای جای اورشلیم وبیت المقدس را حفرکرده اند ومنتها چیزی دستگیرشان نشده....
دیشب علی پیشنهاد کرد که طرحش رابرای نزدیک شدنم به اسحاق انور اجرا کنم,الان کلاس تمام شد,استاد کیفش رابرداشت ومثل سوسک سیاه بالدار راهی بیرون شد,بدوو دنبالش راه افتادم..
من:استاد....استاد ...ببخشید یک دقیقه میتونم وقتتون رابگیرم.
استاد همینطور که سرش پایین بود توعالم خودش بود گفت:گفتنی ها راسرکلاس گفتم,سوالی هست,جلسه ی بعد وبرگشت طرفم...تامتوجه شد طرف صحبتش من هستم,انگار یه جوری دستپاچه شد گفت:عه خانم الکمال....بفرمایید بامن بیاید اتاقم.
به سمت اتاق رفتیم,داخل شدیم.
یک میز بزرگ باصندلی چرخان,یک دست مبل اداری ویک قفسه پراز کتابهای جورواجور.
استاد کیفش را گذاشت رومیز ونشست روی صندلی,اشاره کرد تامنم بنشینم.
نشستم,وقتی نگاه خیره ی استاد را روی خودم دیدم,احساس ناامنی بهم دست داد وباخودم فکر میکردم ,کاش امروز نمیگفتم.
چند دقیقه گذشت ودیدم نه بابا نگاهش هنوز,روم قفله,انگار اصلا تواین عالم نیست.
بایک تک سرفه وگفتم:استاد...
یکدفعه اسحاق انوراز عالم خودش بیرون امد وشروع کردباخودکار روی میزش بازی کردن وگفت:خوب,دانشجوی متعصب عراقی...بگو ببینم چی میخوای...
من:استاد...راستش من یه طرح دارم که نمیتونم جلوی بقیه دانشجوها مطرح کنم,اخه میترسم بهم برچسپ نسل کشی و...بزنند,اما میدونم طرح خوبیه وبه نفع قوم برگزیده هست ,البته تایه جاهایی روش کارکردم,منتها چون خورد به مهاجرتم نشد ادامه اش بدم واگه شما لطف کنید وکمکم کنید احتمالا به جاهای خوبی میرسم.
استاد که انگارحرفهای من به مذاقش خوش امده بود گفت:چه جالب ,بگو ببینم چی تواون مغزت هست.
من:راستش من روی بیماری ایدز کارکردم ,میدونید که درمانی ندارد,من روی یک واکسن کارکردم به عنوان پیشگیری از ایدز ,ولی درحقیقت نسل کسانی که این واکسن رامیزنن نابود میکند,اگه بتوانم با راهنمایی شما فرمول واکسن را کامل کنم وتولید انبوه داشته,باشیم,هم میتوانیم این محصول رابابوق کرنا واردجهان سومیها کنیم ونسل هرچه غیریهودی صهیون هست بربیاندازیم وهم یک پول هنگفت به خزانه ی یهودیان سرازیر کنیم.
حرفم که تمام شد سرم رابالاگرفتم که ببینم چقداثربخش بوده دیدم:انور اصلا پلک نمیزنه,نمیدونستم عمق چشاش چیه اما...
#ادامه دارد...
#کپی_باذکرنام نویسنده
#نویسنده_حسینی
💦🌧💦🦋💦🌧
🔰 رهایی از عذاب قبر و برزخ و رهایی از فقر و تنگدستی در زندگی
یکی از مواردی که بشکلی عجیب کار انسـان را در دنیــا و آخـرت آسـان میکند و راه می اندازد،
《صله ارحام و خویشان》و
《نیکی و احسان به پدر و مادر》است.
🔸️شیخ صدوق ره از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که فرمودند:
هرکه بخواهد که حق تعالی بر او سکرات مرگ را آسان کند باید صله ارحام و خویشان خود کند و به پدر و مادر خود نیکی و احسان نماید، پس هرگاه چنین کند، خداوند دشواری های مرگ را، بر او آسان کند و در حیات خود فقر با او نرسد هرگز.
📚الامالی الصدوق، ص۳۸۹
⭕️پاداش شب زنده داری در قرآن
⭕️خداوند میفرماید:
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنّات وَ عُیُون
آخِذِینَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ کانُوا قَبْلَ ذلِکَ مُحْسِنِینَ
کانُوا قَلِیلاً مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ
وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ؛
⭕️ به یقین پرهیزکاران در باغهای بهشت و میان چشمهها قرار دارند و از آنچه پروردگارشان به آنان بخشیده دریافت میکنند؛ زیرا پیش از آن در دنیا از نیکوکاران بودند، آنها کمی را میخوابیدند و در سحرگاهان استغفار میکردند.
📚سوره ذاريات آیات ۱۵/۱۸
⭕️بهشت برین الهی، پاداش کسانی است که از خواب شب بر میخیزند و به عبادت و استغفار مشغول می شوند.