eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.2هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره سبأ (آیه ۱۹) فَقَالُوا رَبَّنَا بَاعِدْ بَيْنَ أَسْفَارِنَا وَظَلَمُوٓا أَنْفُسَهُمْ فَجَعَلْنَاهُمْ أَحَادِيثَ وَمَزَّقْنَاهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ (١٩) پس [این مغرورشدگان به رفاه و خوشی و ناسپاسان در برابر نعمت‌] گفتند: ای پروردگار ما میان سفرهای ما، دوری و فاصله انداز. [این را درخواست كردند تا تهیدستان و پا برهنگان نتوانند در كنار آنان سفر كنند]، و [این‌گونه آنان‌] بر خودشان ستم كردند، ما هم آنان را داستان‌هایی [برای عبرت آیندگان‌] قرار دادیم و جمعشان را به شدت متلاشی و تار و مار كردیم، یقیناً در این [سرگذشت‌ها] برای هر استقامت كننده سپاس‌گزاری عبرت‌هاست‌ (۱۹)
سوره فاطر (آیه ۳۴) وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِيٓ أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ (٣٤) می‌گویند: همه ستایش‌ها ویژه خداست كه اندوه را از ما برطرف كرد؛ بی‌تردید پروردگارمان بسیارآمرزنده و عطا كننده پاداش فراوان در برابر عمل اندك است. (۳۴)
سوره فاطر (آیه ۳۷) وَهُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيهَا رَبَّنَآ أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَالِحًا غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ أَوَلَمْ نُعَمِّرْكُمْ مَا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَجَآءَكُمُ النَّذِيرُ فَذُوقُوا فَمَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ (٣٧) و آنان در آنجا شیون و فریاد می‌زنند: ای پروردگارمان ما را بیرون بیاور تا كار شایسته غیر آنچه انجام می‌دادیم انجام دهیم. [می‌گویم:] آیا شما را چندان عمر ندادیم كه هر كس‌ می‌خواست در آن مقدار عمر متذكّر شود، متذكّر می‌شد؛ و [آیا] بیم دهنده‌ای به سوی شما نیامد؟ پس بچشید كه برای ستمكاران هیچ یاوری نیست. (۳۷)
58.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥دیدن این انیمیشن برای کسایی که قصد دارن اربعین به عراق بروند توصیه می‌شود 💥خیلی ساده همه نکاتی که برای سفر لازمه رو توضیح دادن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بهای یک لیوان شیر روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.» سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!» 🌸🌸🌸🌸
داستان زن بی حجاب و زن چادری زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بد حجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خود آزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم خودم حافظ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، : حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. 🌸🌸🌸🌸
اعتبار زنی با لباس های كهنه و نگاهي مغموم وارد خواربار فروشی شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی مواد خوراکی به او بدهد. آهسته و با خجالت گفت: شوهرش بيمار است و نمي تواند كار كند و بچه هایشان بي غذا مانده اند. مغازه دار با بي اعتنايی، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست كه زن از مغازه اش بيرون برود! زن نيازمند، درحالي كه اصرار مي كرد، گفت:«آقا شما را به خدا،به محض اين كه بتوانم، پولتان را مي آورم.» فروشنده گفت نسيه نمي دهد. مشتري ديگری كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت وگوی  آنها را مي شنيد به مغازه دار گفت: «ببين خانم چه مي خواهد،خريد اين خانم بامن!» خواربار فروش با تمسخر گفت: «لازم نکرده ادای انسانیت در بیآوری برای دو قلم جنس. می تواند رایگان ببرد »  بعد رو به زن کرد و با صدايي كنايه آمیز گفت: « ليست خريدت كو؟ ليست را بگذار روي ترازو، به اندازه ی وزنش، هرچه خواستی ببر!» زن که صورتش از خجالت سرخ شد لحظه ای مكث كرد،بعد از كيفش تكه كاغذی درآورد، پشتش چیزی نوشت و روي كفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ی ترازو پايين رفت! خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضايت خنديد. مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس درترازو كرد. كفه ی ترازو برابر نشد. مجبور شد آن قدر جنس بگذارد تا كفه ها برابر شدند! خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تكه كاغذ را برگرداند تاببيند وافعیت ماجرا چیست! پشت لیست خرید نوشته شده بود‌. «خدای کریم ، تو از نياز من با خبری،خودت آن را برآورده ساز !» 🌸🌸🌸🌸
🌷آیت الله : ❇️ اگر به قطعیات و یقینیات دین عمل کنیم، در وقت خواب و به هنگام محاسبه پی می بریم که از کدام کارهایی که کرده ایم قطعا حضرت (عج) از ما راضی است و از چه کارهایمان قطعا ناراضی است. 📔در محضر بهجت، ج2، ص250 ‌┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌷 آیت‌الله : 🔸 آیا عذر داریم که هر کار که دلمان خواست بکنیم؟ هرچند بر خلاف میل آن حضرت باشد! 🔹 خدا توفیق دهد که درد و دوای آن را بشناسیم و عمل کنیم، وگرنه [خدمت عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف] سربه زیر و شرمنده‌ایم. 📚 کتاب حضرت حجت، ص٢١٧ ‌┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
۷ 💢 موسیقی 💢 🔹یکی از چیزایی که آرامش آدم رو از بین میبره موسیقی هست. 🚫 خونه ای که صبح تا شب توش سر و صدای تلویزیون و ماهواره و انواع آهنگ ها باشه 🔊🎙📡 معلومه که نمیتونه آرامش داشته باشه. 😒 به طور کلی موسیقی آرامش آدم رو از بین میبره. 🔶 بعضیا میگن حاج آقا ما با آهنگ های آرامش بخش آروم میشیم!😌 باشه به فرض هم اگه اینطور باشه 🔴 خب این خیلی بده که آدم آرامش خودش رو به یه "عامل بیرونی" وابسته کنه. 🚫 مثل اون معتادی که برای آرامشش مجبوره بره سراغ مواد مخدر. 😒 🔹اصلا کاری به حلال و حرامش نداشته باش. حتی زیاد گوش کردن مداحی و قرآن هم اثر منفی داره و آرامش آدم رو از بین میبره. 🌷 سعی کنید یه خونه ی کاملا آروم داشته باشید. ✅ بعد از یکی دو ماه ببینید چقدر رابطتون با همسرتون قشنگ تر میشه.😊 در مسیر آرامش قدم بذارید... 💖
زن، زندگی، آزادی قسمت بیست و یکم: سحر وارد اتاق شد و‌ می خواست در را پشت سرش ببندد که متوجه حضور مادرش شد. مامان وارد اتاق شد ، در را بست و پشتش را به در زد و گفت: چی شده سحر؟ راستش را بگو، این چیه انداختی سرت؟ وقتی رفتی از خونه یه چی دیگه سرت بود‌.‌ سحر همانطور که دکمه های مانتویش را باز میکرد، برق اتاق را روشن کرد و گفت: مامان به خدا حوصله سین جین ندارم، یه بار برا بابا تعریف کردم ، برو بشین کنار بابا و عمه اینا، اونموقع کامل متوجه میشی.. مادر نگاه تندی به سحر کرد و‌گفت: نکنه توقع داری اون حرفهای الکی را که سر هم کردی و به خورد بابات دادی، منم باور کنم؟! بابای بیچارت در جریان نیست، اما من که می بینم و میدونم که چادر سر نمی کنی.....و با صدایی کشدار ادامه داد: ریختن سرم چادرررم را کشیدن؟! کدوم چادر را دختره ی چش سفید؟! یا همین الان واقعیت را میگی یا‌... سحر که اعصابش به قدر کافی خورد بود پیراهن بلند پسته ای رنگش را از کمد لباس کشید بیرون و همونطور که پیراهن را میپوشید گفت: مامان تو رو خدا دست بردار، چشم برات میگم ، اما نه الان...بزار عمه اینا برن...و بعد با حالتی ناراحت ادامه داد: اصلا کی عمه را خبر کرد؟ این پسره اتو کشیده را چرا انداخته دنبالش؟! مادر که با این حرف سحر یاد چیزی افتاده بود گفت: دیگه شد...بابات نگرانت بود...بعدم یه چی هست چند روز قبل می خواستم بهت بگم که نشد،یعنی بابات گفت بگم بهت..‌ سحر شال سبزش را روی سرش مرتب کرد و روی تخت نشست و‌گفت: تو رو خدا من امروز استرس زیادی کشیدم، ظرفیت یه فشار دیگه را ندارم مادر کنارش نشست و همانطور که به صورت زیبای سحر چشم دوخته بود گفت: استرس چیه؟! پسر عمه جانت، آقای دکتر، انگار گلوش پیشت گیر کرده و تو رو از بابات خواستگاری کرده... سحر اووفی کرد و‌گفت: توی این وضعیت همینو کم داشتم والااا بعد خودش را بالاتر کشید و گفت: حالا که اینجور شد، من اصلا از اتاق بیرون نمیام، خسته ام...خسته.. مامان از جاش بلند شد و‌گفت: پاشو دیگه ناز نکن...من که میدونم تو‌جواد را دوست داری، زشته...اونا بخاطر تو اومدن... سحر با یه حرکت شالش سرش را در آورد و‌گفت: من که دوستش ندارم، جوابم هم منفی هست،بزار از همین الان بفهمن چی به چیه... هر چی مامان اصرار کرد، سحر راضی نشد، روی تخت دراز کشید و وقتی صدای بسته شدن در اتاق رشنید، نفسش را بیرون داد... سحر خوب میدونست که جواد پسر خوب و تحصیل کرده ای هست و دست روی هر دختری بزاره ،جواب رد نمیشنوه...اگر توی شرایط دیگه ای بود ، حتما جوابش مثبت بود... اما سحر رؤیاهایی داشت....و ازدواج در این رؤیا جایی نداشت.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و دوم: سحر چشمانش را بست...اینقدر خسته بود که یادش رفت از صبح چیزی نخورده پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد. با صدای کشیده شدن پرده و نوری که توی چشم های سحر افتاد ،از خواب بیدار شد. مادر گوشه پرده را مرتب کرد و نزدیک تخت چوبی قهوه ای رنگ شد و روی تخت کنار سحر نشست و‌گفت: نمی خوای پاشی؟ دیشب بدون اینکه چیزی بخوری، یک کله تا الان خوابیدی، چند بار اومدم بهت سر زدم، انگار بیهوش شده بودی، ببینم دیروز چه اتفاقی افتاد؟ نکنه کوه کندی و... سحر دستانش را از هم باز کرد و همانطور که سعی میکرد نفسی تازه کند از جا برخواست و‌ گفت: خیلی خسته شدم، خیلی استرس کشیدم مامان که خودش را برای سحر یه دوست میدونست، دست دختر را توی دستش گرفت و‌گفت: راستش را بگو سحر جان ،دیروز چی شد؟ خواهشا دروغ هایی که برای پدرت سر هم کردی به من نگو سحر نگاه خیره اش را به دیوار روبه رو که قاب عکسی از او و خواهر و برادرش به آنها خیره شده بود ، دوخت و گفت: هر چی به بابا گفتم راست بود، فقط موضوع چادر دروغ بود... با دوستم رها رفتیم خرید که متوجه شدیم اونجا اغتشاش شده و خواستیم از صحنه بیرون بریم که گیر دو تا مرتیکه ی بی همه چیز افتادیم و میخواستن ما را بدزدن و به زور سوار ماشین کردند و... سحر داستانی را که برای پدرش سرهم کرده بود ،برای مادرش هم گفت... مادر آهی کشید و‌گفت: خدا را شکر پلیسا رسیدن، و بعد صداش را بلند تر کرد و گفت : دختر آخه چقدر من سفارش بگیرم...دیگه بچه هم نیستی ، الان باید عروس شی و صاحب خونه و بچه بشی، پس یه کم پخته تر رفتار کن نه مثل این دخترای تیتیش مامانی و بعد نگاهش را به چشمان زیبای سحر دوخت و با لبخندی ریز، ادامه داد: شانس در خونه ات را زده، کی فکرش را میکرد ، جواد،استاد دانشگاه، دکترای حقوق، که خیلی از دخترای انچنانی براش سرو دست میشکونن، گلوش پیش تو گیر کنه.. سحر با نگاهی سرد به مادرش چشم دوخت و با لحنی محکم گفت: اولا مگه من چمه؟؟ چیم از آقای دکتر کمتره که فکر میکنه آقا نوبر درخونه تون را زده؟! بعدم من اصلا نمی خوام ازدواج کنم و هیچ حسی هم به جواد جانتون ندارم، الانم اینقدر گشنه ام هست که نمی خوام با بحث ازدواج اشتهام کور بشه. و با زدن این حرف از جاش بلند شد و بدون اینکه منتظر عکس العمل مادرش بمونه از اتاق بیرون رفت. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و سوم: روزها می گذشت و سخت می گذشت. سحر تحت کنترل شدید پدرش بود و اجازه ی بیرون رفتن از خانه را نداشت، میبایست خودش را مشغول خواندن درس و آمادگی برای کنکور نشان بده دیگه نه می تونست بره ببرون گشت و گذار و نه حتی آموزش زبان خارجی اش را ادامه بدهد. باباش میگفت اگر قراره به دردت بخوره تا همین جا که زبان انگلیسی و فرانسه را یاد گرفتی کافیه، ببینیم چه گلی از این آموزشات میچینی... سحر یک جورایی با مادرش هم سر سنگین شده بود ،چون تا می خواست صحبتی کنه، مادرش حرف خواستگاری پسر عمه جانش را پیش میکشید و سحر توی این شرایط به هر چیزی فکر میکرد، جز ازدواج... تلویزیون را روشن کرده بود و خیره به صفحه اش بود بی آنکه بفهمه که برنامه چی هست و درباره چی هست و ذهنش جایی را سیر می کرد که در فکر اطرافیانش نمیگنجید...سحر انگار واقعا سِحر و جادو شده بود، تمام فکر و ذکرش شده بود رفتن بیرون از این مملکت و دیدن سرزمین هایی که گویی بهشت روی زمینند در همین افکار بود که با صدای ویبره ی موبایلش به عالم حال کشیده شد. سحر نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تا دو صفر را دید ، دستپاچه شد و همانطور که گوشی را از روی میز عسلی جلویش برمی داشت که داخل اتاقش بره و راحت حرف بزنه، از زیر چشم به مادرش که توی آشپزخونه مشغول پختن غذا بود انداخت... سریع طوری که مادرش را مشکوک نکنه ، به طرف اتاقش رفت. داخل اتاق شد در را بست و تماس را وصل کرد و‌گفت : الو بفرمایید از اون طرف خط ، صدای شاد جولیا در گوشی پیچید: سلام دختر!! چطوری سحر؟ سحر آب دهنش را قورت داد و‌گفت: ممنون خوبم، منتظر تماستون بودم. جولیا با هیجانی در صدایش گفت: دختر تو‌چقدر خوش شانسی، امروز خبر دادن که کارا اقامتت اینجا درست شده و احتمالا تا دوهفته دیگه مهمون خودمونید... و بعد ادامه داد ببینم پاست را گرفتی؟! سحر که لبخندی رو لبش نشسته بود گفت: آره چند وقت پیش گرفتم و یادش می آمد که با چه ترفند کثیفی امضای باباش را گرفته بود. جولیا صداش را پایین آورد و گفت: ببین سحر، ما چون نمی خواییم هیچ‌مشکلی برای تو و برای ما پیش بیاد، باید سفرت را طوری برنامه ریزی کنیم که قابلیت رهگیری نداشته باشه تمام مخارج سفرت را میدیم، اینجا هم که بیای مهد آزادی هست ، هیچ‌کاری ازت نمی خواییم، تنها کاری می خواییم اولا پاکی خودت را خفظ کنی و نزدیک هیچ مردی نشی، دوما یه کار کوچک هم هست باید برای انجمن ما انجام بدی که به وقتش بهت میگیم...اما در ازای این کار کوچک ،کل دنیا را به پات میریزیم ،میفهمی چی میگم؟! کل دنیا را به پات میریزیم... سحر که از شنیدن این خبرها ذوق مرگ شده بود ، بدون اینکه فکر کند و حتی سوالی کنه که اون کار چی هست؟! مدام بله و چشم و حتما می گفت.... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت بیست و چهارم: طبق گفتهٔ جولیا این چند روز باقی مانده را می بایست با احتیاط رفتار کند، سحر بی نهایت حرف گوش کن شده بود که حتی پدر و مادرش هم متعجب شده بودند. و همین رفتار او باعث شده بود که بابا حسین ، محدودیت های اعمال شده را کمتر کرده بود. وقت نهار بود، سحر آخرین صفحه از کتابی را که به زبان انگلیسی نوشته شده بود را خواند، این روزها می خواست تا میتواند زبان انگلیسی اش را قوی کند. کتاب را بست و روی میز چوبی کوچک کنار تختخوابش گذاشت، نگاهی به کل اتاق انداخت. نگاهش از کمد لباس قهوه ای رنگ که آینه ای قدی به دربش چسپیده بود کرد و از آن به پرده ی صورتی حریر با گلهای آبی کم رنگ که باد ان را به رقص در آورده بود کشیده شد، داشت فکر می کرد که وقتی پایش به خارج کشور برسه ،برای همه چی اینجا دلش تنگ میشه...برای پدر و مادرش، اقوامش،اتاقش، شهرش، کشورش و... اما او اهدافی داشت که بی شک در خارج از کشور بهتر به آن می رسید، او می خواست به طمع وعده های رنگ و وارنگی که جولیا به او داده بود به انگلیس برود و در آنجا رشتهٔ مورد علاقه اش، پزشکی را انتخاب کند و ادامه تحصیل بدهد و بعد که یک دکتر تمام عیار شد به کشورش برگردد و باعث افتخار پدر و مادرش شود، البته قصد داشت، به محض رسیدن به لندن ، به پدر و مادرش اطلاع دهد ،تا نگران او نشوند و بدانند که دخترشان ،اون دخترک سر به هوای قبلی نیست ،بلکه هدفی بزرگ دارد، اما سحر اصلا به این فکر نمی کرد چرا جولیا اینقدر اصرار دارد که او را از کشور خارج کند و به او خدمات دهد، اما شنیده بود کشورهای خارجه مغزهای نخبه این کشور را جذب می کنند و او فکر می کرد به خاطر تحقیقی که سال پیش روی نوعی باکتری انجام داده بود و به جشنواره خوارزمی ارائه داده بود ،مورد توجه قرار گرفته و دلخوش به این موضوع بود که حتما او را کشف کرده اند. سحر غرق افکارش بود که صدای مادر به گوشش رسید. از جا بلند شد، رو تختی آبی رنگ را مرتب کرد توی آینه نگاهی به خودش انداخت، دستی به موهای بلند و قهوه ای رنگش کشید تا مرتب به نظر بیان و چشمکی به خودش زد و‌گفت: سحر...تو میتونی...همه باید به تو افتخار کنن و با این حرف بوسه ای برای تصویر خودش در آینه فرستاد و از اتاق بیرون رفت. بوی قورمه سبزی که توی مشامش پیچید ، انگار جانی دیگه گرفت، همانطور که لبخند میزد وارد آشپزخانه شد و سر میز نشست، سلامی به پدر و مادرش داد و گفت: اووف مامان!! چه بویی راه انداختی...آدم دلش می خواد فقط بو بکشه... پدر لبخندی زد و گفت: خانم اول برا این وروجک بکش... مادر همانطور که ظرف خورش را روی میز می‌گذاشت گفت: دیگه کم کم باید خودت آشپزی کنی، دو روز دیگه رفتی خونه شوهر، من نیستم که برات غذا درست کنم... سحر خنده بلندی کرد و‌گفت: پس خدا رستوران ها را برا چی گذاشته؟! با این حرف سحر لبخندی کل صورت مادرش را پوشانید و فکر می کرد این حرف سحر، جواب مثبتی به ازدواج اوست و نمی دانست... ادامه دارد... 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و پنجم: استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر برای رسیدن به خواسته اش ، دختری بسیار مطیع و فرمانبردار شده بود و برای همین در مقابل اصرار مادر برای خواستگاری پسر عمه اش، جواب مثبت داده بود و قرار بود شب جمعه که درست چهار روز دیگه میشد، خانواده عمه جان برای خواستگاری بیایند. مادرش با ذوق و شوق به خواهرش نرگس زنگ زده بود و قرار بود و نرگس و همسرش هم پنج شنبه خودشون را به تهران برسانند. سحر برای اینکه به مقصد برسد ، با ناز و ادهای دخترانه از مادرش خواسته بود که امروز صبح برای دوختن لباسی شکیل به خیاطی برود و عصر هم به خانه دوستش رها برود و روی تحقیقی که ادعا می کرد برایش بسیار با ارزش است کار کند. سحر در اتاق را باز کرد، سرش را از لای درز در بیرون آورد و وقتی مطمئن شد که مادرش داخل هال نیست آروم با چمدان سفری کوچک در دستش بیرون آمد و تند تند روی انگشتان پایش پیش رفت و‌خودش را به در ورودی ساختمان رساند، در را به آرامی باز کرد، بدون اینکه کفشی بپوشد سریع خودش را به باغچه رساند و چمدان را زیر شاخ و برگ انگور پنهان کرد و با سرعت خودش را به ساختمان رساند. سردی موزائیک های حیاط ، لرزی را در بدنش انداخت ،به طوریکه ناخودآگاه با دو دست،بازوهایش را در بغل گرفت در هال را که بست ، صدای مادرش از توی آشپزخونه بلند شد: صبح زودی کجا رفتی مادر؟ سحر با من و من گفت: ه ..ه...هیچی، می خواستم یه چی به بابا بگم، فکر کردم رو حیاطه، الان متوجه شدم رفته... مادرش چای را داخل استکان های دسته دار که به شکل گلدان بودند ریخت و گفت: واه ، بابات یک ساعت پیش رفت ، خوب چه کاریه؟ بهش زنگ میزدی سحر استکان چای را برداشت و همانطور که از گرمی استکان چای که در جانش می پیچید لذت میبرد، با خود فکر می کرد آیا چه مدت باید بگذرد تا دوباره چنین صحنه ای برایش پیش آید؟! یعنی بعد از چند سال دیگر می تواند با کوله باری از علم و افتخار، از خارج به ایران بیاید و در کنار مادر و خانواده اش جای گیرد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🔘 اگر فضیلت زیارت امام حسین(ع) را می‌دانستید، از اشتیاق، جان می‌دادید! ☑️ امام باقر (ع) فرمود: 🔸 اگر مردم می‌دانستند که چه ثوابی در زیارت امام حسین(ع) است، جان می‌دادند و از حسرت زیارت امام حسین(ع) قالب تهی می‌کردند. 📜 قالَ الباقر ع: لَوْ یَعْلَمُ النَّاسُ مَا فِی زِیَارَةِ الْحُسَیْنِ‏ مِنَ الْفَضْلِ لَمَاتُوا شَوْقاً وَ تَقَطَّعَتْ أَنْفُسُهُمْ عَلَیْهِ حَسَرَات‏ ⬅️ کتاب معتبر کامل الزیارت، ص۱۴۲ 🏷 علیه السلام
33.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرایی تکان دهنده زیارت اربعین دکتر عزیزی ودوستانش ببینید خیلی قشنگه جانم حسین 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام امیرالمومنین علیه السلام بالاتر است یا سیدالشهدا علیه السلام ؟؟؟ 🚩 پیشنهاد جالب برای اربعین امسال! 🔰 🦋🦋
اين خيلی قشنگه از طرف خدا💕 عالم ز برایت آفریدم گله کردی از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند صد ناز بکردی و خریدم، گله کردی جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم بر بخشش بی منت من هم گله کردی با این که گنه کاری و فسق تو عیان است خواهان توأم، تویی که از من گله کردی هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی صد بار تو را مونس جانم طلبیدم از صحبت با مونس جانت، گله کردی رغبت به سخن گفتن با یار نکردی با این که نماز تو خریدم، گله کردی بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان؟؟ بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟! از عالم و آدم گله کردی و شکایت خود باز خریدم گله ات را، گله کردی.. همیشه شکر گذار خدا باشیم...🌺 🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🌟مناجات با حضرت دوست 🌟♥️ خدای من ... سپاس برای آنچه به من بازگرداندی و آنچه از من باز ستاندی که در بازگشت آن حکمتی بود و در ستاندنش معرفتی مرا بزرگ کن آنقدر بزرگ که دریابم آن حکمتها وآن معرفتها را خدای من... 💝 سپاس از لطفت که مرا دیدی و هر روز به من خندیدی و من تو را با لبخندت میشناسم که هر روزه در چشمان تو مینگرم و تو در گوش من باز میخوانی که : همانا من از رگ گردنت به تو نزدیکترم آری تو همین جایی چیزی در من میتپد که هر روز تو را به نام میخواند سپاس برای تپیدن نبض حضورت شبتون مهدوی 🌜 🦋🦋
🔘 داستان کوتاه 🔹دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند . توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت . هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را . 🔥 شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند ! 😐 جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت : البته تو با این ها فرق می کنی . تو زیرکی و مؤمن . زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند ... از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت . ساعت ها کنار بساطش نشستم . تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود . دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . با خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یکبار هم او فریب بخورد . به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود !!! جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم . دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود . فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم . 💧 به میدان رسیدم . شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل . اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم . صدای قلبم را ... پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم . 💐 مواظب باشیم شیطان هرکسی رو به یه روش میبره مومن رو به راهش اونی که ضعیف تره به یه روش بعضی ها رو با نامحرم بعضی رو با غیبت دروغ تهمت و...... حواسمون باشه قسم خورده که مارو فریب میده یادمون نره💐 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب را بدون 💫افسوس امروز رفته 🌸بدون آهِ گذشته تمام کن 🌸به فردا فکر کن که 💫روزِ دیگری است 🌸دنیاتون بدون غم 💫فرداتون مملو ازخبرهای خوش شبتون سرشار از آرامش💫 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی.. ✨ای نفست هم نفس ِ"بی‌کسان" 🌸جز تو کسی نیست کَس ِ"بی‌کَسان" ✨بی‌کسَم و هم نفس من"تویی" 🌸رو به که آرم که کَس ِ من "تویی" 🌸با توکل به اسم اعظمت ✨روز مون را آغاز میکنیم 🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 🗓 امروز  چهارشنبه ☀️  ۲۴ مرداد   ١۴٠۳   ه. ش   🌙 ۹ صفر   ١۴۴۶  ه.ق 🌲   ۱۴ آگوست  ٢٠٢۴   ميلادی 🌷🍃