54.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش #اشترودل_خانگی 😋😍
تخم مرغ یک عدد
آب ولرم یک لیوان
خمیرمایه یک قاشق غذاخوری
نمک کمی
روغن مایع ۳ قاشق غذاخوری
آردتقریبا ۴ لیوان
شکریک قاشق غذاخوری سرخالی
تخم مرغ وزعفران برای رومال یک عدد
کنجدوسیاه دانه برای تزیین
ابتدا خمیرمایه وشکروآب ولرم روباهم مخلوط کرده وچنددقیقه بهش زمان میدیم تاعمل بیادوحجمش دوبرابربشه
بعدتخم مرغ ،روغن مایع ونمک روباهم مخلوط میکنیم ودرآخر آردروکم کم میریزیم تابدست نچسبه واگه چسبندگی داشت دستمون روکمی چرب میکنیم وخمیرروورزمیدیم وچسبندگی اونومیگیریم روی خمیررومیپوشانیم حدودایک ساعت استراحت داده تاوربیاد بعدپف خمیرروگرفته یکم ازخمیرروبرداشته پهن میکنیم و مطابق کلیپ دوطرف روبرش میدیم موادآماده شده رووسط خمیرمیزاریم یک مقدارپنیرهم روی موادمیزاریم وبه صورت چپ وراست برشهاراروی هم میزاریم ابتداوانتهای کارروحتمافیکس کنید داخل سینی روکاغذروغنی میزاریم چرب میکنیم بعدازاتمام کاردوباره خمیررویک ربع استراحت میدیم بعدروشوبازرده تخم مرغ وزعفران رومال میزنیم وباکنجدوسیاه دانه تزیین میکنیم درفرازقبل گرم شده بادرجه ۱۸۰ بمدت تقریبا۲۵ دقیقه میزاریم
⚡️نکته:موادمیانی که لای خمیرمیزاریم نباید داغ باشه
موادمیانی:
برای موادمیانی هم میتونیدازهرچیزی استفاده کنید مثل سویا ،قارچ،گوشت چرخ کرده، سیب زمینی، فلفل دلمه،گوشت مرغ چرخ شده سوسیس و...
من ازگوشت چرخ شده،پیاز،فلفل دلمه،قارچ،رب ،ادویه وپنیرپیتزااستفاده کردم
🧑🍳آشپزباشی🧑🍳
🍕🍩🍔🧁
78.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش #پلو_مخلوط_یونانی 😋😍
ایده ایی از پلو یونانی
یه پلومخلوط با ترکیبات مرغ و سبزیجات بسیار خوش عطر و طعم
چیزایی که میخواییم برای ۴ نفر
سینه مرغ ۱عدد بزرگ
۱ هویج متوسط نگینی ریز
۱ فلفل دلمه متوسط نگینی ریز
قارچ ۴۰۰ گرم
سیر ۲ حبه بزرگ
ماست همزده ۲ ق.غ
گوجه فرنگی ۲ تا پوره شده
برنج ۳ پیمونه
زردچوبه ۱ق.چ سرپر، فلفل سیاه نصف ق
این پلو مخلوط زنجبیل تازه له شده و فلفل قرمز هم داره که من نزدم چون حساسیت دارم شما میتونید به دلخواه اضافه کنید خوش عطر تر هم میشه
برای این غذا برای اینکه دون دربیاد من برای برنج هاشمی اینکارو کردم
۱۵ دقیقه تو آب و نمک خیس کردم
بعد با دو برابر مقدار برنج گذاشتم رو شعله بالا بجوشه و ۴ دقیقه که جوشید آبکش کردم و گذاشتم تو آبکش کاملا آبش بره و با مواد پلومخلوط ترکیب کردم✅
برنج حتما باید زنده تر آبکش بشه✅م
برای تهدیگش حتما نون یا سیب زمینی بزارید چون پوره گوجه فرنگی داره اگر تهدیگ برنجی باشه میسوزه✅
حدود ۱ساعت بزارید با شعله کم دم بیاد✅
در آخر بهش روغن و کره اضافه کنید✅
🧑🍳آشپزباشی🧑🍳
🍕🍩🍔🧁
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش #لقمه_کباب 😋
لقمه کباب یا چلو کباب؟😍
✅مواد لازم:
سویا خشک ۲۰۰ گرم
زردچوبه ۱ ق غ
گوشت چرخ کرده ۳۰۰ گرم
پودر سوخاری ۱/۴ پ
روغن ۲-۳ ق غ
جعفری خشک یا تازه ۲ ق غ
(هر سبزی معطری که دوست دارین)
نمک ۱ ق غ
پاپریکا پودر پیاز پودر،
تخم گشنیز، فلفل سیاه از هرکدام ۱ ق چ
آب برای سویا ۳-۴ لیوان
سویارو با آب و زردچوبه بزارید روی حرارت تا ۱۰ دقیقه بجوشه، بعد آب اضافیش رو بگیرید، داخل غذاساز سویا، گوشت چرخ کرده، میکس کنید بعد آرد سوخاری، روغن ، جعفری خشک، نمک و ادویه هارو بریزید و میکس کنید، مواد رو داخل زیپ کیپ بریزید و مرزبندی کنید و داخل فریزر نگهداری کنید هروقت که هوسشو کردی بیرون بیارو داخل تابه سرخ کن، فوق العاده ترد و عالی شده جذب روغن کمی هم داره،
نوش جان.
🧑🍳آشپزباشی🧑🍳
🍕🍔🧁
مدح و متن اهل بیت
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_پنجم🎬: آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_ششم🎬:
آقا مهدی همانطور که آب از دست و صورتش می چکید وارد هال شد و با دیدن کیسان که قاب عکس او و محیا را در دست گرفته بود مثل چوبی بر جا خشکش زد.
نه کیسان حرکتی می کرد و نه مهدی، انگار هر دو به نوعی مسخ شده بودند، مهدی زیر لب نام خدا را برد و گلویی صاف کرد و کیسان متوجه او شد و همانطور که هنوز چشمش به قاب عکس بود نزدیک مهدی شد و گفت: این..این..این آقا چقدر شبیه من هست، کیه؟!
مهدی که فکر می کرد عکس محیا برای کیسان جلب توجه کرده لبخندی زد و می خواست حرفی بزند که کیسان نگاهی به عکس کرد و نگاهی به مهدی انداخت و گفت: این...این آقای توی عکس شما هستین درسته؟!
لبخند مهدی پر رنگ تر شد و گفت: آره پسرم مال جوونیای منه...
کیسان نگاهش را از عکس مهدی گرفت و به خانمی که کنارش بود چشم دوخت و گفت: و این خانم... چقدر شبیه...
مهدی بغضی گلویش را گرفت و گفت: شبیه مادرت محیاست درسته؟!
با شنیدن این حرف لرزشی به جان کیسان افتاد به طوریکه قاب عکس از دستش زمین افتاد و گفت: ش...ش..شما کی هستین؟!
مهدی ناخواسته کیسان را بغل کرد و همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: یعنی نفهمیدی؟! من پدرت هستم، مهدی...من و محیا با هم ازدواج کردیم، محیا سر تو بار دار بود که ابو معروف این روباه پست و رذل مادرت را دزدید، وای کیسان نمی دانی من چه کشیدم، چه شبها و چه روزها با یاد مادرت که زار نزدم، من، یک مرد تنهای تنها چقدر گریه کردم و به دنبال مادرت هر کجا که فکرش را بکنی گشتم.
مهدی به اینجای حرفش که رسید هق هقش تبدیل به ناله شد.
کیسان خود را از بغل مهدی بیرون کشید و همانطور که با دست شانه های مردانه پدرش را در دست داشت خیره به صورت مهدی شد و گفت: یعنی باور کنم؟! من این داستان را باور کنم؟
مهدی دستش را دور کیسان حلقه کرد او را به طرف آینه قدی که کنار در هال نصب کرده بودند برد، قامت هر دور که عین هم بود فقط یکی در سن بالا و دیگری جوان، در آینه نمودار شد.
کیسان اشاره کرد و گفت: تو حرف من را قبول نکن...حرف آینه را ببین... تو عین منی...انگار خود خود منی...گویی مهدی دوباره جوان شده اما در قالب کیسان..
کیسان بهتش زده بود و زیر لب گفت: آخه چطور ممکنه؟!
مهدی که تشنهٔ بوییدن و بوسیدن کیسان بود او را دوباره در اغوش گرفت و همانطور که نفسش را محکم به جان می کشید و انگار بوی محیا از کیسان طلب می کرد و باران بوسه بود که دوباره بر جان کیسان نشست
کیسان سرش را کنار گونه مهدی اورد و برای اولین بار مردی را به عنوان پدر بوسه کرد و عجیب این بوسه برایش شیرین بود.
پدرش بوی گل و گلاب میداد، انگار بهترین عطرها، عطر تن پدر بود.
کیسان خودش را بیشتر در بغل مهدی جا کرد و آهسته گفت: پدر...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_هفتم🎬:
مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند.
کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچ وقت به مخیله اش خطور نمی کرد، چرا که همیشه فکر می کرد ابومعروف پدر واقعی اش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر، اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچ وقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبت هایی کنند، چون تا جایی که به یاد می آورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابو معروف بود، انجام می شد و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمی توانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود.
ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت.
پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحن های فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند.
مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد.
کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب می آمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند، اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت: سلام آقا!
مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت: آقا با عنایت شما یکی از گمشده هایم را پیدا کردم و الان آمده ایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان.
مهدی همانطور که دست کیسان را در دست می فشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت.
داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت: این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم و سپس آهی کشید و گفت: زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذت بخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابو معروف، زنی دیگر را به خلوت مردانه ام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد و بعد همانطور که بینی اش را بالا می کشید گفت: از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟!
کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت: من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز می کند می بیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد.
باید بگویم من هیچ وقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست.
مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده می کرد من می توانستم مادرم را ببینم، هیچ وقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب می فهمیدم که ابو معروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش بر می آمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد.
به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابو معروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهره ای مهم برای اسرائیل محسوب میشد.
مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت: تو الان به چه دینی هستی؟!
کیسان آهی کشید و گفت: طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان می گفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام می پرسیدم، او چیزهایی می گفت که در اسلام ابو معروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش می آمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق می کرد.
کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت: من در تناقضاتی بی شمار دست و پا می زدم، پس از خیر دینداری گذشتم، الان نمی دانم بر چه عقیده و دینی هستم.
کیسان نگاهش را در اطراف گرداند و گفت: اما اینجا خیلی آرام بخش است، می شود درباره اش برایم بگویی؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_هشتم🎬:
با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما نمی دانست از کجا و چطور حرفش را آغاز کند و می خواست طوری پیش برود که کیسان خودش راهش را انتخاب کند و پس زیر لب از امام غریب مدد گرفت تا خودش او را مدد برساند.
در همین هنگام کیسان که خیره به قاب عکس دستش بود انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: اینقدر همه چی با سرعت پیش رفت که من گیج شدم، الان می خواهم یه سوال بپرسم،
آیا شما می دونستین که من پسرتون هستم که منو به خانه خودتون دعوت کردین؟! اگر میدونستین از کجا متوجه شدین؟!
مهدی هم که انگار تازه یادش افتاده بود خیلی چیزها را نگفته است، لبخندی زد و گفت: آره، تقریبا اطمینان داشتم که شما پسرم هستی، اما برای اینکه بفهمی که از کجا متوجه شدم تو پسرمی باید یه داستان قدیمی را که با زندگی من و مادر و برادرت گره خورده بشنوی...
کیسان با تعجب گفت: برادر؟! و یک لحظه ذهنش کشیده شد سمت اون جوانی که ادعا می کرد برادرش هست و...
کیسان آشکارا یکه ای خورد انگار دوباره به همه چیز مشکوک شده بود و دستش را عقب کشید و گفت: اما...اما شما گفتید تازه با مادرم ازدواج کرده بودید مادرم منو باردار بود که ناپدید میشه، پس این برادر؟ نکنه شما منو توی دام...
مهدی که خوب متوجه حالت کیسان بود دستش را روی دست کیسان گذاشت و همانطور که او را نوازش می کرد گفت: به چی مشکوکی پسرم؟! به من؟ این عکس؟! اون داستان؟! و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: صبر کن هر چی اتفاق افتاده بگم بعد اگر هنوز شک داشتی، آزادی هر کار که دوست داری بکنی فقط قبلش به من بگو محیا الان کجاست؟!
کیسان خیره به نقطه ای روی کاشیکاری های دیوار لب زد: مادرم در چنگ صهیونیست ها اسیر هست، حالا قصه تون را بگین...
مهدی آهی کشید و شروع به گفتن کرد: از محیا، از ابومعروف و نقشه اش برای تصاحب محیا، از عشق خودش به محیا، از عقدشان و از زندگی مخفیانه و از آن ماجرای طلاق زورکی، از ناپدید شدن محیا...از جنگ از پیداشدن نشانه ای از محیا، از صادق که یادگار محیا بود...از خرمشهر...از اسارت محیا و آخرش هم از شنیدن خبر کشته شدن او و محیا ...
مهدی میگفت و کیسان در سکوتی مطلق گوش می کرد، نفهمیدند چقدر زمان گذشت.
حرفهای مهدی تمام شده بود، رو به کیسان گفت: هنوز هم شک داری؟ به جان خودت قسم به این امام غریب که هر چه گفتم همه عین حقیقت بود.
کیسان با اشاره به گلویش گفت: دارم خفه می شم، انگار در حال احتضارم، نجاتم دهید، کمکم کنید...
مهدی لبخندی زد، از جا بلند شد و بازوی کیسان را گرفت و او را از جا کند و گفت: بیا برویم که دوای دردت همین جاست، که مددکار روزگارت همینجاست، بیا که دوا اینجا، شفا اینجا...طبیب دردها اینجا... و سپس همانطور که شانه های پسرش را در بر گرفته بود به سمت ضریح امام رضا علیه السلام حرکت کردند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_نهم🎬:
مهدی همانطور که به همراه کیسان رو به ضریح زیبای امام غریب ایستاده بود، گفت: پسرم! هر چه دل تنگت می خواهد به خود آقا بگو...اینجا آستان خوبان است و بی توجه به تو که به چه دین و مذهبی هستی حرفت را می شنود، چه بگویی و چه نگویی غم و غصه ات را می داند که اینان انوار خدا هستند و نانوشته را میدانند و نا خوانده را می خواندند، خلاصه کلام هر چه می خواهد دل تنگت بگو...
مهدی این را گفت و خود را به گوشه ای کشاند و کیسان را گذاشت تا با ضامن آهو تنها باشد.
مهدی سرش را روی دستش گذاشت، و نفهمید چقدر گذشته و وقتی به خود آمد که دست کیسان روی شانه اش بود و گفت: بابا! حالت خوبه؟!
و عجیب این بابا گفتن به جان مهدی نشست.
مهدی با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: خسته شدی؟! می خواهی برویم؟!
کیسان نگاهی به ضریح کرد و گفت: خسته؟! مگر اینجا خستگی معنا دارد؟!
نمی دانم چه سرّی در این مکان هست که تمام خستگی و غم و غصه آدم را زایل می کند! الان اینقدر احساس سبکی می کنم که تا به حال در عمرم نکردم و بعد اشاره ای به ضریح کرد و گفت: از این آقا خواسته ام تا مادرم محیا را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد و آنوقت من هم حلقه غلامی این خاندان را به گوش می کنم.
اشک مهدی بار دیگر روان شد و رو به ضریح گفت: فدایت شوم که سپردم دست خودت و انگار خودت می خواهی اعتقادات این پسر را بسازی..
شبی پر از هیجان و التهاب و در آخر آرامش و زیبایی به صبح رسید.
اول صبح گوشی مهدی زنگ خورد و نام پسرم صادق روی آن نقش بست.
مهدی نگاهی به کیسان که کنار تخت روی زمین راحت خوابیده بود کرد و با نوک پا از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گوشی را وصل کرد.
صادق از آن طرف خط با هیجانی در صدایش گفت: سلام بابا! نمی گی ما دل توی دلمون نیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ جرات نمی کردم زنگ بزنم اما کلی پیام براتون دادم اما دریغ از یک جواب، چی شد بابا؟!
مهدی لبخندی زد و گفت: سلام پسرک عجول، سر صبی ما را از خواب پروندی و رگباری سوال میپرسی و اجازه حرف زدن هم نمیدی ، یه ذره نفس بگیر تا برات بگم.
صادق نفسش را آرام بیرون داد و گفت: باشه قربان! من به گوشم
فقط قبل از هر چیزی بگم، مامان رقیه و آقا عباس و آقا رضا برای ساعت سه بلیط دارن، میخوان برن طرف عراق، انگار میخوان برن سر مزار نفیسه و کمیل...
مهدی سری تکان داد و گفت: باشه پس تا قبل حرکت ما خودمون را میرسونیم، همه چی به خوبی پیش رفت، دیشب با کیسان تا صبح حرم امام رضا بودیم
داداشت بیدار شد میایم اونجا از اونجا هم با هم میریم مرکز باید کیسان درباره کسایی که باهاشون در ارتباطه اطلاعاتی بده و با هم فکری هم یه راهی برای نجات مادرت محیا پیدا کنیم.
صادق از شنیدن نام داداش، حس مطبوعی بهش دست داد و گفت: خدا را شکر...امروز رؤیا را راهی کردم بره طرف شهرستان و کارش، من هستم تا هر وقت که لازم باشه اینجا می مونم، فقط یه سوال، لازم نیست چیزی درباره کیسان به مامان رقیه بگم؟!
مهدی لبخندی زد و گفت: نه، بزار خودش ببینه، ببینیم می تونه تشخیص بده یا نه و به نوعی سورپرایز بشه، در همین حین صدای سلام کیسان از پشت سرش به گوش رسید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل🎬:
آقا مهدی یاالله یاالله گویان وارد خانه مامان رقیه شد و کیسان هم بی خبر از همه جا به دنبالش روان بود، انگار یک حکمی نانوشته به او ابلاغ شده بود که به جبران یک عمر دوری از پدر، حتی لحظه ای هم نباید از او جدا شود
عباس آقا برای استقبال روی حیاط خانه ایستاده بود و همانطور که با تعجب سراپای مهدی با میهمانی ناخوانده را به تماشا نشسته بود، آنها را به داخل دعوت کرد.
در هال باز شد و صادق جلوی در انتظارشان را می کشید و رقیه خانم هم در کنارش ایستاده بود و آقا رضا همانطور که در خود فرو رفته بود و انگار هیچچیز از وقایع اطرافش نمی فهمد روی مبل کنار اوپن نشسته بود.
مهدی و کیسان وارد هال شدند و سلام کردند و مهدی جلو رفت تا همچون همیشه دست مامان رقیه را ببوسد که رقیه خیره به میهمان ناخوانده اش پلک نمیزد،کیسان نگاهی به مامان رقیه انداخت و با حالت سؤالی پدرش را نگاه کرد، چون مهدی گفته بود خانه یکی از دوستان می روند و کیسان تعجب کرده بود از اینهمه گرمی روابطی که حاکم بود.
کیسان نگاه سوالی اش را به پدر دوخته بود که از کنار گوشش صدای سلام کردن بلند شد و تازه متوجه صادق شد.
کیسان نگاهی به صادق کرد و همانطور که آشکارا یکه ای می خورد گفت:توو...
صادق کیسان را در آغوش گرفت وگفت: بالاخره به هم رسیدیم داداش و بعد آهسته تر ادامه داد: من اون پذیراییت را فراموش نکردم عزیزم اما ناراحت نشدم چون هر چه از برادر رسد نیکوست و بعد بوسه ای از گونهٔ کیسان گرفت.
دست سرد رقیه در دستان مهدی بود و همانطور که هنوز با نگاهی سرشار از تعجب هر دو نفر را می نگریست بغضش شکست وگفت: دیدی چه خاکی به سرم شد مهدی؟! نفیسه و کمیل هم رفتند و بعد اشکش جاری شد و ادامه داد: آخه قربون خدا بشم این چه تقدیری دردناکی هست که برای من نوشتن، اون از بچه ام محیا که یکدفعه می گن کشته شده و یکدفعه می گن زنده است و الانم معلوم نیست محیا و پاره جگرش کجا هستند و اینم از پسرم رضا و زن و بچه اش...
رقیه حرف میزد و حرف میزد گریه می کرد و اشک میریخت اما در مغز کیسان مدام اکو میشد: بچه ام محیا...
کیسان ناخوداگاه قدمی به سمت رقیه برداشت و گفت: شما...شما چی گفتین؟!
رقیه همانطور که پرده ای از اشک جلوی چشمهاش را گرفته بود گفت: پسرم تو از همکارای آقا مهدی هستی؟! من داشتم از درد روزگارم میگفتم، دردی که درمان نداره...
کیسان سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه...نه...شما گفتین محیا...
در این هنگام مهدی با دست کیسان را گرفت و روی دست رقیه گذاشت و گفت: آره پسرم، این خانم مادر بزرگت هست، مادری چشم انتظار که سالها در انتظار تو و محیا سوخته و گریه کرده...
رقیه انگار زبانش بند آمده بود و اینبار عباس جلو آمد و همانطور که خیره به صورت کیسان بود ناخوداگاه لبخندی زد و گفت: به خدا خودشه...چقدر شبیه شماست... اما چشماش مثل چشم های محیاست...
رقیه دستان کیسان را در برگرفت و با لکنت گفت:ت...ت...تو پسر محیای منی؟!
اشک چشمان کیسان هم جاری شده بود، انگار هوای حرم امام رضا رقت قلبی به کیسان داده بود که با اولین تلنگر چشمانش آماده باریدن بود.
رقیه قدم جلو آمد و ناگهان در آغوش کیسان آرام گرفت و چشمانش روی هم آمد.
صدای مهدی بلند شد مامان رقیه...
در این لحظه رضا که انگار تازه از عالم خودش بیرون آمده بود به سمت کیسان آمد و با کمک هم رقیه را روی مبل خواباندند و صادق با ستپاچگی مقداری آب اورد و به صورت رقیه می پاشید و مدام نام مامان رقیه را میگفت و رضا با تعجب نگاهی به کیسان کرد و گفت: شما کی هستی؟ چرا مامانم توی آغوش تو بود؟!
در این هنگام پلک های رقیه تکان خورد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
حکایت مرد زاهد و ریا کاری
مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد .
بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد، اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش طعام خواست.
پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید: مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟
پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم !
پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.
🌸🌸🌸🌸
داستان کوتاه «نفس گرم»
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از دوستانش که از بزرگان نیشابور بود، میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را میشنید که در حال نصیحت و اندرز شخصی بود.
آن شخص به دوست ابوریحان میگفت: «هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.»
دوست ابوریحان او را نصیحت میکرد که: «عمر کوتاهست و عقل تعلل را درست نمیداند.
آن زن اگر تو را میخواست حتما پس از سالها باز میگشت. پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر خویش باشی.»
سه روز بعد ابوریحان در حال خداحافظی با دوست خود بود که خبر آوردند: «کسی را که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و در این چند روز هیچ نخورده است.»
میزبان ابوریحان قصد دیدار آن مرد کرد. ابوریحان دستش را گرفت و گفت: «نفسی را که سردی بر گرمای امید دمیده و مرگ را به بالینش فرستاده دوباره روان مکن.»
میزبان سر خم نمود. این بار ابوریحان به دیدار آن مرد رفت و چنان گرمای امیدی به او بخشید که او از جای برخواست و آب نوشید.
گویند چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک میکرد آن مرد با همسر بازگشتهاش اشکریزان وی را بدرقه می کردند.
🌸🌸🌸🌸
یک لنگه کفش
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
🌸🌸🌸🌸
🌸 تشرف علی بن مهزيار اهوازی
🏷 قسمت سوم
▫️بـعد - حضرت امام زمان (عج) - فرمودند:
🔶 پدرم از من عهد گرفته كه جز، در جاهايی كه مخفی تر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـكـونـت نكنم، به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی كه خدای تعالی اجازه ظهور بفرمايد.
و به من فرموده است:
🟧 " فرزندم، خدا در شهرها و دسته های مختلف مخلوقاتش هميشه حجتی قرار داده است تا مردم از او پـيـروی كنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو كسی هستی كه خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده كـرده است.
پس در مكانهای پنهان زمين، زندگی كن و از شهرهای ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش، زيرا كه دلهای اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغانی كه به سـوی آشـيـانـه پـرواز میكنند و اين دسته كسانی هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند، ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزيز هستند.
🕯ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و تابع ايشان در احكام دين و شـريـعـت میبـاشـند.
با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث میكنند و حجتها و خاصان درگاه خـدايند، يعنی در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خدای تعالی، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل میكنند.
فرزندم، بر تمامی مصايب و مشكلات صبر كن، تا آن كه خدای تعالی وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمـهای زرد و سفيد را بين حطيم (3) و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آيند و بيعت نمايند.
ايشان كسانی هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهای مستعدی برای قبول دين دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.
آن زمان است كه باغهای ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.
خـداونـد بـه وسيله تو ظلم وطغيان را از روی زمين بر میاندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مینمايد.
احكام دين در جای خود پياده میشوند و باران فتح و ظفر زمينهای ملت را سبز و خرم میسازد."
▫️بعد فرمودند:
🔶 آنچه را در اين مجلس ديدی بايد پنهان كنی و به غير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری.
♦️ابـن مهزيار میگويد:
▫️چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم.
آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم.
در وقـت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمی كه با خود داشتم، به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.
مـولای مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند:
🔶 اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسير برگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوری در پيش داری.
▫️بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعـای بـسـياری فرمودند.
پس از آن خداحافظی كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم.
⬅️ بركات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات ۵۹ تا ۶۳
(3) حطيم: محلّى در مسجد الحرام كنار خانه كعبه است.
* در این تشرف علی بن مهزیار در توصیف چهره حضرت بیان کرده است: «بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.» ظاهرا منظور از عبارت «مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده»، این است که آن خال در چهره مبارک حضرت (عج) به وضوح دیده میشود.
همچنین گفته است: «موی عنبربوی سياهی داشت.» که «عنبربو» در اصطلاح اهوازی به معنی خوشبو به کار میرود و منظور از «موی عنبربو»، موی خوشبو و زیبا هست.
🏷 #امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه #تشرفات #ظهور