eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای‌اللهم‌ادفع‌عن‌ولیک۩صدقی.mp3
5.22M
🤲🌦 دعا برای امام زمان «عج» 🔘 در سرداب مقدس ❇️ اللَّهُمَّ ادفَع عَن وَلِيِّكَ وَ خَلِيفَتِك يونس بن عبد الرحمن می گوید : حضرت امام رضا عليه السلام امر مى‏ فرمودند به دعا كردن بسیار براى امام زمان (ع) به دعای اللهم ادفع عن ولیک 🎙 با نوای مهدی صدقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای‌ندبه🎼سیدرضانریمانی.mp3
19.21M
🤲 دعای ندبه 🎙 با صدای سید رضا نریمانی
آنچہ جاریسٺ بہ رگهاے زمان خون شماسٺ🖤 هر چہ لیلاسٺ در این طایفه مجنون شماسٺ🖤 آبرو ، اشڪ ، محبٺ ، همہ را نوڪرتان🖤 هر چہ از عشق نصیبش شده مدیون شماسٺ🖤 صبحتون حسینی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• من‌گم‌شده‌ام‌تومرا‌به‌خودم‌برسان ••• ••• تابانفست‌بتپد‌دل‌تنگ‌جهان ••• ••• هعی‌نبض‌زمان‌ای‌قلب‌جهان ••• ✾✨•🖤•✾•🖤•✨✾ (ع)👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 سخنرانی کوتاه 🔹امام سجاد علیه‌السلام وقتی که پول به فقیر میداد دست فقیر را می بوسید حجت الاسلام رفیعی
🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🖤 بسم الله الرحمن الرحیم 💫 «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» 💫 🌸آرامش یعنی؛ ✨قایق زندگیتان را، 🌸دست کسی بسپارید که، ✨صاحب ساحل آرامش است... 🌸در این صبح زیبای آدینه ✨ از خدای مهربان ... 🌸زیبـاترین، آرامش‌بخش‌ترین، ✨ و بهترین روز را برایتان آرزومندم.. 🌸 الهـی به امیــد خـودت 🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🖤 بسم الله الرحمن الرحیم ‌کلام نور: یس (آیه ۳۳) وَآيَةٌ لَهُمُ الْأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَأَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ (٣٣) این زمین مرده برای آنان نشانه‌ای [آشكار بر اینكه ما مردگان را در قیامت زنده می‌كنیم‌] می‌باشد كه آن را زنده كردیم و از آن دانه بیرون می‌آوریم كه از آن می‌خورند، (۳۳) 🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🖤 اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم سلام امام زمانم یا ایها العزیز مولا جان روزم را با نام خدا و در آرزوی رویت و شادی دلت شروع می‌کنم دستم بگیر که سخت محتاج عنایتم محرم است آقا جانم روزی اشک مرا بیشتر بنویس 🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🖤 حدیث نور: امام سجّاد (علیه السلام) : ✍ از ترك زشتى خوددارى مكن ، حتّى اگر بدان شهره شده باشى و در بازگشت به خوبى ، بى رغبت مباش هر چند به ترك آن شهره شده باشى و مبادا كه به گناهت خوشحالى كنى كه خوشحالى به آن از ارتكابش بزرگتر است . 📙 أعلام الدين ، ص۲۹۹ 🖤امان از دل امام سجاد...🖤 زهر نوشید وَ تب کرد محیط جگرش گُر گرفت از عطش و سوخت همه بال و پرش خشک شد جُلگه ی لب هاش و با خشکی لب روضه می خواند به یاد لب خشک پدرش اجرک الله یا صاحب الزمان... 🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🖤 🏴 شهادت جانسوز امام سجاد علیه السلام تسلیت امام سجاد (علیه السلام) : ✍ انَّما الاِْسْتِعْدادُ لْلِمَوْتِ تَجنُّبُ الْحرامِ وَبَذْلُ النَّدى فى الْخَيْرِ. 👌 براستى آمادگى براى مرگ، دورى از حرام و بذل و بخشش در كار خير است. 📚 بحارالانوار ، ج ۴۶ ، ص ۶۶ 🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🖤 ✅ نهضت عاشورا به سه فصل دارد: 1⃣فصل خون 2⃣ فصل خطابه 3⃣فصل ثار 🔸🔸 فصل خون، فصل ايثار و شهادت بود، فصل جهادِ حسينى كه صبح عاشورا آغاز شد و عصر عاشورا پايان يافت. 🔸🔸 اما فصل خطابه كه پرچمداران آن امام سجاد و حضرت زينب عليهما السلام بودند و اگر اين فصل نبود، فصل نخست، ابتر مى ماند و اينچنين جاودانه و تاثير گذار نمى شد. 🔸🔸 اين فصل كه همچنان ادامه دارد با ايراد خطابه در دروازه شهر كوفه آغاز شد. در دربار عبيد الله بن زياد و دربار يزيد ادامه يافت و سپس با سخنرانى ها و مجالس عزائى كه ائمه برگزار مى كردند، زيارت نامه ها، نثر ها و شعرهايى كه در وصف واقعه عاشورا سروده شدند، سينه به سينه و نسل به نسل منتقل شد 🔸🔸 و اينگونه زنجيره پيام حسينى كه از عاشورا آغاز شده بود، در بستر تاريخ امتداد يافت. 🔸🔸 هر ذكر مصيبت و هر مجلس عزاى اباعبدالله و هر آنچه ياد عاشورا را زنده كند، در واقع حلقه اى است از اين زنجير كه چون ميراثى ارزشمند به ما رسيده و ما هم با انتقال آن به آيندگان منتظریم كه فصل سوم اين نهضت كه فصل ثار و خونخواهى است به دست يگانه منتقم خون حسين عليه السلام برپا گردد 🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🖤 🌹🌿با شهدا:قسمتی از وصیت نامه شهید علیرضا نجد محتشم 🌷ملت عزیز، امروز روز امتحان و روز میدان و روز بازار خرید است. اگر کسی ارز بهتری تهیه نماید، فردا رو سفیدتر خواهد بود و گرنه برعکس آن خواهد شد. امروز روز ایثار و روز جنگ با کفار و روز جهاد است. هرکس پشت به این نعمت الهی کند عاقبت زیان خواهد دید. 🌷 دیگر چنین تاریخی ورق نخواهد خورد و رو سیاهی برای ترسویان خواهد ماند والا همه خواهند مرد. 🌷 امروز امید تمام مردم مستضعف به ایران است و مردم ایران به ندای مظلومان لبیک می گوید و دین خدا را در روی زمین به تحقق می رساند. 🌷 شهدا شما زنده اید ودر نزد پروردگارتان روزی می خورید. به ما مردگان به ظاهر زنده نظری کنید جهت‌ سلامتی وتعجیل در ظهور مولا وصاحب الزمان(عج)وشادی ارواح پاک شهدا صلوات 🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🌹🖤🏴🌹🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری سالروز شهادت امام سجاد تسلیت باد🖤 ▪️امام سجاد علیه السلام: عمّه ام زینب، با وجود همه مصیبت‌ها و رنج هایى که در مسیرمان به سوى شام به او روى آورد، حتّى یک شب اقامه نماز شب را فرو نگذاشت.
|⇦•نفس به نفس، قدم به قدم.. و توسل زیبا به حضرت سیدالشهداء علیه السلام به نَفسِ آقا سید مهدی حسینی •✠• ┅ نفس به نفس، قدم به قدم با رویایِ تو، با پایِ دلم میرم تا بهشت، میرم به حرم همین که تو هستی دلِ من آرومه از اینجا که هستم ضریحت معلومه سلام شش گوشه، سلام اربابم .. الان کربلام ، بیدارم من یا خوابم دارم میخونم، با چشمایِ خیس تو دنیا کسی، شبیه تو نیس آقا برامون، حرم بنویس من از هرجا که تو نباشی بیزارم بلند میگم هر روز آقا دوست دارم خودم میدونم، همش باهامی خودت میدونی، که همه‌ی دنیامی سلام شش گوشه، سلام اربابم .. الان کربلام، بیدارم من یا خوابم بازم اومدم، تو بزم عزات ببین که صدام، گرفته برات صدا چیزی نیست، جونم به فدات چقدر گریه کردم برای گوالت خبر دارم آقا چه جوری بود حالت رو اسب بودیُ و زمین افتادی دوازده ضربه چقدر سخت جون دادی سلام شش گوشه ، سلام اربابم .. الان کربلام ، بیدارم من یا خوابم
سینه ها لبریز ماتم بود بعد از کربلا اشک ها سیل دمادم بود بعد از کربلا از وداع جانگداز ظهر عاشورای تو غربت عترت مسلم بود بعد از کربلا بسکه از لبهای سقایت عطش باریده بود آب هم در علقمه کم بود بعد از کربلا سوره های قامت اکبر که قرآن دل است مصحفی پاشیده از هم بود بعد از کربلا روی زخم سینه و لبهای خشک قاسمت از عسل یک جرعه مرهم بود بعد از کربلا خون اصغر را که پاشیدی بسوی آسمان ماتم اولاد آدم بود بعد از کربلا جای خلخال زنان و دختران اهلبیت در اسارت بند محکم بود بعد از کربلا من خودم دیدم به پاس حرمت اشک یتیم قامت یک نیزه را خم بود بعد از کربلا بسکه نامت برده بود و بسکه سیلی خورده بود سوی چشم دخترت کم بود بعد از کربلا من که جا در دامن پر مهر کوثر داشتم گوشه ی ویرانه جایم بود بعد از کربلا هر زمان طفل صغیری دید زین العابدین ناله اش با گریه توأم بود بعد از کربلا واژه هایی مثل عباس و حسین و علقمه همردیف اسم اعظم بود بعد از کربلا خون پاکت دین جدت را جهانى میکند ساقی ات عشق مجسم بود بعد از کربلا
4_5875062137583307752.mp3
16.51M
|⇦•نفس به نفس، قدم به قدم.. و توسل زیبا به حضرت سیدالشهداء علیه السلام به نَفسِ آقا سید مهدی حسینی •✠• ┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅ کوفیان صُلح را برای حسن(ع) و قَتلگاه را برای حسین(ع) رقم زد... سُستی ما برای امام زمان(عج) چـه چیزی را رقـم خواهـد زد!؟
✍🏻 ۲۵ محرم سال ۹۵ قمری شهادت پیام آور نهضت حسینی، امام سجاد زین العابدین علی بن الحسین علیهما السلام را تسلیت می گوییم🚩🏴 📢
📚 مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد. و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است. اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد. بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟ کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم. بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم. و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری. پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است* قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود* پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.* پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است؟ 💕💛💕
_ 🌿" رسیدن‌ بہ‌ سعادت‌ . . جز این‌ نخواهد‌ بوده‌ کہ‌ باید . . رنج‌ها‌ کشید، گذشت‌ها‌ کرد . .! 🌿 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ❁ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 💕🧡💕
هر گاه عاشق کسی باشی تمام تلاش خود را میکنی که او را نرنجانی، و همواره شادی، لبخند و آرامش او را خواهانی. پس ، با خودت اینگونه باش. عاشق خودت باش، و اجازه نده از هیچ چیز برنجی، از همه تصاویر زندگیت عبور کن و آسوده باش... 💕❤️💕
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!» ﻣﺮﺩ: «ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ.» ﻣﺮﮒ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.» ﻣﺮﺩ: «ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.» ﻣﺮﮒ: «ﺣﺘﻤﺎً.» ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ. ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ می‌کنم.» ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ. 💕💛💕
✍ مقصر خودمانیم ! که آدم شدن را . . . داده‌ایم . ‌. . از بہ . . . از بہ . . . از بہ . . . از به ... کسی از لحظه ی دیگر خبر دارد ؟! را‌ تکان‌ دهیم‌ از‌ آنکه‌ خدا‌ تکانمان‌‌ دهد اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮ 💕💛💕
گاهی بعد از نمازهامون این مناجات رو با امام زمان ارواحنا فداه داشته باشیم واقعا باید به آقا بگیم: آقا ما مثل یه بچه ناتوان ذهنی که خیلی خطا میکنه مدام موجب شرمندگی شما پیش خدا میشیم مدام آبروی شما رو جلوی بقیه مردم میبریم با خرابکاری هامون... آقا ما رو ببخش...😓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... 🔰 شرح حدیث اخلاق از حضرت سجاد آثار دنيوی و اخروی سخن نیکو: 🔸 افزايش رزق 🔹 تأخير در اجل انسان 🔸 محبوبيت درميان خانواده 🔹 ورود به بهشت 🏴شهادت امام سجاد(ع) بزرگ ترین حافظ پیام کربلا تسلیت باد. ۱۴۴۳
✅24روز تا اربعین ڪربلاپاے پیاده اربعینم آرزوسٺ خاڪ پاے زائران روے جبینم آرزوسٺ دیدن گلدستہ ها وگنبد عباس،بعد سجده‌ے شڪرستونِ آخرینم آرزوسٺ ❤️ حسین جان 😔 بطلب دورٺ بگردم....
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهارم آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته‌ام را می‌کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازه‌ای گرفته بودم، میان ناله‌های زیر لبم همچنان نجوا می‌کردم: «دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...» و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می‌آمد، اشکی را که تا زیر چانه‌اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: «برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...» همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب می‌کشیدم تا هر چه می‌توانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت‌زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه می‌زدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا می‌گیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!» لعیا که خیال می‌کرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان‌گویی افتاده‌ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!» اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریاد‌های ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می‌گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه‌هایی مردانه، شانه‌هایش می‌لرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه‌هایم می‌سوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: «از اینجا برو بیرون! دیگه نمی‌خوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!» و اینبار هجوم ضجه و ناله‌هایم بود که نفس‌هایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه‌ام می‌کوبید. مجید بی‌آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بی‌صدا گریه می‌کرد و نه فقط شانه‌هایش که تمام بدنش می‌لرزید. هیچ کس نمی‌دانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه‌هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا می‌زد و صدایی که از طوفان ضجه‌هایم خش افتاده بود، جیغ زدم: «این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...» هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهت‌زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه‌های بی‌صدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه می‌زدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا می‌گیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد...» سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم می‌سوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش می‌چکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (علیه‌السلام) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (علیه‌السلام) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (علیه‌السلام) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (علیه‌السلام) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟» نویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجم پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی‌اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه می‌کرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «بی‌وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!» مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمی‌شد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه‌اش از حجم سنگین نفس‌هایش، بالا و پایین می‌رفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: «می‌خواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! می‌خواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!» که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله می‌کشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشک‌هایش، نگاهی به صورت مصیبت‌زده‌ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه‌هایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ‌زده و بی‌روحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهایی‌اش نرم کند. احساس می‌کردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج می‌زد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته‌های خشم و کینه، چیزی نمی‌روید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانه‌اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدم‌هایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟» و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: «قول دادی یا نه؟!!!» مجید جای پای اشک را از روی گونه‌اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: «بله، قول دادم.» که جای پای اشک‌های گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: «از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمی‌خواد چشمش به چشم تو بیفته!» مجید لحظه‌ای مکث کرد، شاید می‌خواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزده‌ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانه‌اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: «ازت متنفرم...» و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدم‌های بی‌رمقش را روی زمین می‌کشید و می‌رفت. صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشم‌هایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه‌ای به نظاره ناله‌های بی‌مادری‌ام نشسته و بی‌صدا گریه می‌کردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه می‌زدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمی‌ترسیدم که ناله‌های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه‌اش را برای گریه‌های بی‌امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی‌یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی‌کسی کنم. نویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
غروب جمعه مرا بی قرار می نامند تویی که آمدنت را بهار می نامند بیا که بی تو یمین را یسار می نامند که سیب و گندممان را انار می نامند 🌥 اللهم‌ عجل ‌لولیڪ ‌الفرج🌥 ....
غیبت تمدید شد این جمعه هم نیامدی آقا جان پرونده ام سیاه تر از قبل است و دلــم اما تنگ تراز همیشه کاش به احترامت گناه نمیکردم چشم گریانت چنین دلگیر کرده جمعه را ..........................
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و ششم پدر پیراهن مشکی‌اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمی‌گردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن می‌کردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو می‌کردم که از باران اشک‌های خونینم خیس شده و از لحظه‌ای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریه‌هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، می‌شنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تخت‌خواب اتاق زمان دختری‌ام خزیده و از اینهمه بی‌کسی‌ام ناله می‌زدم. پدر که هیچ‌گاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرف‌های دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمی‌رسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمی‌توانستند مرهم زخم‌های دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم می‌آمدند و تنها محبوب دل و مونس مویه‌های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش می‌سوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد! نمی‌دانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوه‌هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخن‌هایم چنگ می‌زدم و در فراق مادر جیغ می‌کشیدم که صدای ضجه‌هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس می‌خواست به چاره‌ای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمی‌فهمیدم. هیچ کس نمی‌توانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسل‌های کتاب مفاتیح‌الجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمی‌کشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک می‌دیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو می‌کردم، تخت خواب مادر را مرتب می‌چیدم، آشپزخانه را می‌شستم و حالا چطور می‌توانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش می‌داد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا می‌داد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی‌هیچ پرده‌ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد! نویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷آیت الله العظمی جوادی آملی 💠خيلي از ماها بايد درس بخوانيم که چه وقت باشيم، چقدر حرف بزنيم و چطور حرف بزنيم! اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮ 💕❤️💕
از گابریل گارسیا مارکز پرسیدند: اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره " امید " بنویسی، چه می نویسی؟ گفت: 99 صفحه رو خالی میذارم، صفحه آخر، سطر آخر می نویسم: یادت باشه دنیا گِرده، هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی شاید در نقطه آغاز باشی. زندگی ساختنی است، نه ماندنی. بمان برای ساختن ،نساز برای ماندن. و منتظر نباش کسی برایت گل بیاورد، خاک را زیر و روکن، بذر را خودت بکار، از آن مراقبت کن، و با امید گل خواهد داد. 💕💚💕