◾️امیرالمومنین(ع): ای کاش مرگ من فرا برسد، چرا غیرت ندارید؟
وقتی معاویه به مصر حمله کرد، امیرالمؤمنین(ع) از مردم خواست که برای مقابله با او راهی مصر شوند، اما حتی صدنفر هم برای این کار آماده نشدند، حضرت شبهنگام بزرگان آنها را جمع کرد و برایشان خطبه خواند:
«ای كاش مرگ من فرا برسد و ميان من و شما جدايى بیفتد، كه من از همراهی با شما بیزارم. هيچ دینی نیست كه شما را جمع کند؟ آيا در وجودتان غیرتی نيست كه شما را به خشم بیاورد، وقتی شنيديد كه دشمن سرزمینهای شما را یکییکی مىگيرد و به شما حمله میکند و هجوم مىآورد؟...»
📘بخشی از کتاب «ترجمه الغارات»، روایت سالهای روایت نشده حکومت امیرالمؤمنین(ع)
#الغارات
💕💜💕💜
پيامبر از شيطان سؤال كرد كه ای لعنت شده همنشينت كيست؟
شيطان گفت: رباخوار
گفت دوستت كيست؟
شيطان گفت: زنا كار
گفت همنشين صميميت كيست؟
شيطان گفت: افراد مست و شرابخوار
پيامبر فرمود: مهمانت كيست؟
شيطان گفت: دزد و سارق
پيامبر فرمود كه پيامبرت كيست؟
شيطان گفت: شخص ساحر و سحر كننده
پيامبر گفت: نور چشمی تو كيست؟
شيطان گفت: كسی كه قسم به طلاق خورد.
پيامبر فرمود كه حبيب و دوستدارت كيست؟
شيطان گفت كسيكه تارك نماز جمعه باشد.
پيامبر فرمود چه چيزی كمر تو را خورد ميكند؟
شيطان گفت كه مجاهد فی سبيل ا... و كرد پای آنها
پيامبر فرمود چه چیز جسمت را ضعيف ميكند؟
شيطان گفت: توبه، توبه كننده
پیامبر گفت: چه چيز جگر تو را ميسوزاند؟
شيطان گفت: زيادی استغفار در شب و روز
پيامبر گفت: چه چيزی چهره ات را خوار ميكند؟
شيطان گفت صدقه پنهانی و مخفی
💕💜💕💜
💕اغلب افراد، در ذهن خود دیوارهای متعددی میسازند. غافل از اینکه فقط "پلها" میتوانند آنها را به چیزی که میخواهند برسانند.
💕🧡💕🧡
#تلنگر ⁉️
📕تو ڪتاب سہ دقیقہ در قیامت اومده بود....ڪه
من هرڪاری "شوخےشوخے" انجام
دادم اونا "جدےجدے" نوشتن ...✍
مثلا #چت_با_نامحرم
💕💜💕💜
✅ حاج آقا فاطمی نیا :
آنچه بايد از ماه رمضان حاصل شود ، تقواست.
اين گونه نباشيم كه فقط در ماه رمضان اطاعت خدا را بكنيم و در غير آن ترك طاعت كنيم!
بعضی فقط در ماه رمضان نماز ميخوانند، خوش اخلاق هستند، دل نميشكنند ! يا مثلا فقط در اين ماه با حجاب مناسب هستند!🍃🌙
عزيزان من قرآن كه فرمود "كتب عليكم الصيام" براي اين است كه در اين ماه ملكه تقوا برايمان حاصل شود ، نه اينكه فقط يك ماه رمضان عبادت كنيم و مابقی ايام را به حال خودمان باشيم!
سعی كنيد تا ميتوانيد نورهای كسب شده در اين ماه را با گناه نكردن حفظ كنيد
اولياء الله كه به آن مقامات عاليه رسيدند در اثر حفظ همين انوار بود!💥🌱🌸
#ماه_رمضان🌙🍃
#خودسازی 💥
💕💚💕💚
میگن ڪہ
استغفار خیلے خوبہ!
حتے اگہ بہ خیال خودت
گناهے رو مرتڪب نشدھ باشے!『🔗🌱』
استغفار ڪن!
دلروجلامیدھ!
¦⇢ #ماه_رمضان
💕💚💕💚
🌕 فضیلت و ثواب روز بیست و پنجم #ماه_مبارک_رمضان برای #روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم:
🌺 روز بیست و پنجم، خداوند هزار قبّه سبز در زیر عرش براى شما بنا مى کند که بالاى هر قبّه اى خیمه اى از نور برپاست و خداوند خطاب مى کند: اى امّت محمّد! من پروردگار شمایم و شما بندگان و کنیزان من هستید؛ در سایه عرش من زیر این قبّه ها آرام گیرید و بخورید و بیاشامید، گوارایتان باد که هیچ ترسى نخواهید داشت و اندوهگین نخواهید شد. اى امّت محمد! به عزّت و جلالم سوگند که شما را چنان به سوى بهشت بر مى انگیزم که گذشتگان و آیندگان همه از شما در شگفت شوند و بر سر هر یک از شما هزار تاج از نور خواهم گذاشت. هر یک از شما را بر ناقه اى از نور سوار خواهم کرد که زمام آن از نور است و در آن زمام هزار حلقه زرّین قرار دارد که بر هر حلقه اى که بر آن است، فرشته اى از فرشتگان گمارده شده و در دست هر فرشته اى عمودى از نور قرار دارد، تا اینکه بى حساب وارد بهشت شوید.
📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹
💕💜💕💜
✅توصیه ویژه آیت الله بهجت:
🍃تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان
🍃می نشینی بگو یا صاحب الزمان
🍃برمیخیزی بگو یا صاحب الزمان
صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن..
شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو"السلام علیک یا صاحب الزمان"بعد بخواب.
✅ شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد، شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد، دیگر نمیتوانی گناه کنی، دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرموده است
"که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند."
📚 کمال الدین و تمام النعمه، ص ۳۰۳
💕💚💕💚
بدقت مرور کن 🍃🌺
خواهی دید
آدمهای بزرگ،
برای موفقیت دیگران
تلاش میکنند..
آدمهای عادی،
"موفقیت دیگران"
رو تماشا میکنند.
آدمهای کوچیک،
با حرف زدن پشت سر
آدمهای موفق، بهشون
حسودی میکنند..🍃🌺
💕🧡💕🧡
✨﷽✨
#بصیرت_جوان
✍روایتی است از حضرت امام صادق(ع) که می فرماید: روزی گذر سلمان در کوفه به بازار آهنگرها افتاد. یک مرتبه دید جوانی بیهوش شده و مردم اطراف او را گرفته اند. سلمان که از آن نزدیکی عبور می کرد، یکی از آن افراد دوید و به او گفت یا اباعبدالله این جوان مریض و بیهوش است بیا یک دعایی بالای سر او بخوان که بهوش بیاید. حضرت سلمان وقتی نزدیک شد و به بالین جوان رسید او چشم باز کرد.
تا سلمان را دید سر خود را بلند کرد و گفت یا اباعبدالله اینطور نیست که مردم گمان می کنند من بیمار هستم. وقتی گذر من به بازار آهنگرها افتاد و دیدم که با چکش های آهنی به میله های سرخ می کوبیدند، یاد این آیه افتادم: نگهبانان جهنم با چکش های آهنین بر دوزخیان می زنند. در این حالت دیگر نفهمیدم و از هوش رفتم. سلمان دید این فرد با معرفت است با او دوست شد. بعد از یک مدتی این جوان مریض شد، سلمان به عیادت او رفت و دید که موقع مرگ او است. سلمان به حضرت عزرائیل(ع) خطاب کرد که یا ملک الموت این جوان برادر و دوست من است، لطفاً مراعات او را بکن.
💥حضرت عزرائیل فرمود: یا اباعبدالله من مراعات این جوان و تمام مومنین را خواهم کرد و با آنها دوست هستم.
📚برگرفته از سخنان استاد عالی
💕💚💕💚
به زنده ها سر بزنید
مرده ها حالشون خوبه ...!
ولی ما گاهی برعکس عمل میکنیم!
به مرده ها سر میزنیم و
گل میبریم براشون,
ولی راحت فاتحه زنده ها رو میخونیم!
گاهی فرصت باهم بودن کمتر از
عمر شکوفه هاست!
بیائید ساده ترین چیز رو از هم دريغ نكنيم:
به زنده ها سر بزنین
مرده ها حالشون خوبه.
💕💚💕💚
اولاش گفتم
بدوییم ڪه یکوقت جانمونیم ...!!!
ازچی جانمونیم ..!؟
از خیلیچیزهـا ...
خیلیهـا تو اینشبایمبارک
"امضایبرگهیرفتنبهکربلا" رو ازدستِآقا میگیـرن (:
خداکنه هیچوقت جانمونی ..
آخه "جاموندن" خیلی درد داره ..
خیلےسوزداره ..
ان شاء الله تو این شب های قدر
کربلا رو ازخودِ دستای مادر بگیریم ..💔
رفقا میون عشق بازی هاتون باخدا تواین شبا التماس دعا 💔
💕💜💕💜
❖
الهی
دردهایی هست كه نمی توان گفت
و گفتنی هایی هست كه هيچ قلبی محرم آن نيست
الهی
اشک هایی هست كه با هيچ دوستی نمی توان ريخت
و زخم هایی هست كه هيچ مرحمی آنرا التيام نمی بخشد
و تنهایی هایی هست كه هيچ جمعی آنرا پر نمی كند
الهی
پرسش هایی هست كه جز تو کسی قادر به پاسخ دادنش نيست
دردهایی هست كه جز تو کسی آنرا نمی گشايد
قصد هایی هست كه جز به توفيق تو ميسر نمی شود
الهی
تلاش هایی هست كه جز به مدد تو ثمر نمی بخشد
تغييراتی هست كه جز به تقدير تو ممكن نيست
و دعاهایی هست كه جز به آمين تو اجابت نمی شود
الهی
قدم های گمشده ای دارم كه تنها هدايتگرش تویی
و به آزمون هایی دچارم كه اگر دستم نگيری و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم شد.
اما من میدانم که تو هرگز این بنده ات راتنها نخواهی گذاشت
پس ای خدادستم رابگیر...
💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتلت مرغ🥰
سلام به روی ماهتون
روزه هاتون قبول🙏👇
میتونید برای افطاری این کتلت مرغ آبدار رو درست کنین
مواد لازم
مرغ (۱ کیلو)
پیاز ( ۳۰۰ گرم)
سیر (۱ حبه) کره
نان تست ( ۶ تکه)
شیر ( ۱۵۰ میلی لیتر)
مایونز ( ۲ قاشق غذاخوری)
نمک،فلفل و پاپریکا
جعفری تازه کمی
روغن برای سرخ کردن
طرز تهیه ابتدا پیاز خرد شده را داخل کره تفت بدین تا از خامی در بیاد و سیر له شده رو بهش اضافه کنین و تفت بدین.نان های تست را داخل شیر بخیسونید. مرغ بدون استخوان رو چرخ کنید، بعد پیاز و سیر تفت داده و در آخر نان های خیس خرده رو چرخ کنید و مواد رو با هم مخلوط کنید. به مایه کتلت ادویه و مایونز و جعفری اضافه کنید و خوب ورز بدین و مواد رو با هم مخلوط کنین. کتلت هارو داخل روغن سرخ کنین و بعد کتلت هارو داخل فر از قبل گرم شده با دمای ۱۷۰ درجه ۱۵ دقیقه زمان بدین تا کامل مغز پخت بشه😍
.
#کوکی شکلاتی
برای 18 عدد کوکی
شکلات تلخ 100 گرم
کره 60 گرم
آرد 65 گرم
کاکائو 10 گرم
بیکینگ پودر 1/2 قاشق چایخوری
کمی نمک
تخم مرغ 1 عدد
شکر قهوه ای 100 گرم
1. شکلات و کره را در ذوب کنید ، تا دردمای اتاق خنک شود.
2. آرد الک شده ، کاکائو ، بکینگ پودر و نمک را با هم ترکیب کنید.
3. تخم مرغ و شکر را جداگانه بزنید. مخلوطی از شکلات ذوب شده و کره را اضافه کنید ، هم بزنید تا یکدست شود. مواد خشک را در دو مرحله اضافه کنید و مخلوط کنید تا یکدست شود.
4.روی ظرف خمیر با سلفون محکم کرده و به مدت 30 دقیقه در فریزر قرار دهید.
5. خمیر را به شکل گلوله های 20 گرمی درآورید ، روی یک سینی که با کاغذ روغنی پوشانده شده قرار دهید ، با فاصله از یکدیگر ، کمی روی کوکیها رو فشار دهید.
6. به مدت 12-14 دقیقه در فر که با دمای 180 درجه سانتیگراد گرم شده بپزید ، کوکی ها پس از پخت نرم هستند ، پس از سرد شدن ، پوسته آن کمی سفت می شود ، وسط آن نرم می ماند. اگر مرکز نرمتری می خواهید ، 10-12 دقیقه آن را بپزید ،اگر یک مرکز متراکم تر خواستید 14دقیقه بپزید.
نوش جان
#آشپزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دوزخ برزخی
مشاهده ی فضاهایی از جهنم در برزخ توسط تجربه گر
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رشته_پلو_با_مرغ😍😋
برنج: ۵ پیمانه
رشته پلویی: ۳ پیمانه
سیب زمینی: ۲ عدد
زردچوبه، ادویه پلویی، فلفل سیاه و زیره: به مقدار لازم
مرغ : ۱ کیلوگرم
پیاز: ۲ عدد
رب گوجه فرنگی: ۲ قاشق غذاخوری
زعفران دمکرده، زردچوبه، ادویه کاری، فلفل سیاه، نمک و آبغوره: به مقدار لازم
مرغ ها را داخل روغن سرخ می کنیم و برمی داریم.پیاز ها را نگینی ریز کرده داخل روغن تفت داده پس از کمی طلایی شدن، رب گوجه، ادویه ها و نمک را داخل آن ریخته و تفت می دیم، مرغ های سرخ شده را به همراه دو لیوان آب اضافه می کنیم، بعد جوش آمدن درب ماهیتابه را قرار داده و با شعله کم برای یک ساعت و نیم می پزیم بعد زعفران دمکرده و آبغوره را اضافه می کنیم، پس از ده دقیقه مرغ ما آماده هست.رشته را با کمی روغن و با شعله کم تفت می دیم، پس از تغییر رنگ و گرفته شدن بوی خامی آن ادویه ها را اضافه کرده و مخلوط می کنیم.برنج را داخل آبجوش ریخته و آبکش می کنیم.اینجا برای ته دیگ از نان لواش استفاده کرده، برنج و رشته ها را بصورت لایه به لایه داخل قابلمه می ریزیم و در انتها سیب زمینی ها را قرار می دیم و غذا را با یک لیوان آب و روغن دم می کنیم.
✦••┈❁🍟🍔❁┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نکات کلیدی جزء بیست و پنجم قرآن کریم
❀ೋ❀ 🥧 ═ ﷽ ═ 🥧 ❀ೋ❀
حلوای بادام برای افطار
🔸مواد لازم:
بادام درختی ۳ پیمانه/شیر ۱/۲ فنجان/شکر قهوهای ۱ و ۱/۲ پیمانه/زعفران دمکرده ۱ قاشق غذاخوری/روغن حیوانی ۳ قاشق غذاخوری/هل آسیاب شده ۱/۲ قاشق چایخوری
🔹طرز تهیه:
مغز بادامها را از قبل با آب گرم خیس کنید و به مدت ۳ تا ۴ ساعت صبر کنید تا بادامها نرم شوند. پس از این که بادامها خیس خوردند، پوست آنها را جدا کنید. بادامها را با ۲ فنجان آب داخل مخلوط کن بریزید و تا زمانی که بادامها کاملا پوره و یکدست شوند، مخلوط کنید. بادام له شده را داخل تابه بریزید و روی حرارت ملایم قرار دهید و مرتب هم بزنید تا آب تبخیر شود. به ترتیب شکر، شیر و روغن را اضافه کنید و پس از هر کدام، حلوا را هم بزنید. سپس زعفران دمکرده و هل را اضافه کرده و تا زمانی که حلوا به غلظت مناسب برسد، به پخت ادامه دهید. سپس حلوای شما آماده است.
#ماهمبارکرمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این فیلم نه بازسازی است و نه معکوس شده؛ چند ثانیه از آیندهای نزدیک است، ان شاءالله
✍می پرسید فلسطین چگونه آزاد خواهد شد؟ ببینید....
مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ #يَخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ #الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ 2/حشر
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه های یک دختر مبتلا به سرطان برای مادرش
📚روزه بانوى بداخلاق
عصر رسول خدا بود. بانوى مسلمانى همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد; حتّى شب را با عبادت و مناجات بسر مى برد ولى بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد. شخصى به محضر رسول خدا آمد و عرض كرد: "فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مى آزارد."
رسول اكرم ص فرمود: لا خير فيها هى من اهل النّار
در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است.
از اين داستان استفاده مى شود كه نمازخوان بايد اخلاق هم داشت باشد.
📚 بحارالانوار، ج 71، ص 294.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤دست امام زمان را رها نکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقادات مهم دکتر رفیعی به شبهات آقامیری
بزرگی میگفت :
کسی که اول معذرت خواهی میکند شجاع ترین است!
اولین کسی که میبخشد قوی ترین ،
و اولین کسی که فراموش میکند خوشحال ترین!🍃🍃
💕🧡💕🧡
قسمت چهل:
آن شب در مستی و گیجیم،یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد:( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم:( عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت:( در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..) آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده..
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم..به ایران... کشور وحشت و کشتار...
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم...
ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه میآمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث:( یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود) صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت:(من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم..) صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم:( یان.. میشه خفه شی؟؟ )
لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم:(عذر میخوام، نمیشه!میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد...حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود)
صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد (دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم..) یان یقه اش را آزاد کرد:( اما سارا اینطور فکر نمیکنه . عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست (اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم..
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود...اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..)
دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم...
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش،یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد... ناراحت بود..حق هم داشت..
یان سری تکان داد:( زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم.الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..)
با فنجانی قهوه رو به رویم نشست:(خب.. تصمیمت رو گرفتی؟ ) به صندلی تکیه دادم:( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید:( این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. )
سکوت کرد...(حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ )
تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد:(وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ )
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب ...
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند...
پس عزم سفر کردم...
بی توجه به عثمان و احساسش!
ادامه دارد........
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چای_با خدا 😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت چهل و یک:
و انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند..
بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم..
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید.. بهایِ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن ازامنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران.. کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت.
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت..
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمیدانست، نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود...
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم..
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترسید.. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد..
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم..
نفسهایم را عمیقتر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند (سارا.. سارا..) عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد (بالاخره اومد.. پسره ی لجباز..) عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود ( فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. ) کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم..
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد ( بلیطا رو بده من.. منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای..)
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید ( تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟) با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد (پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟) و من فقط نگاهش کردم..
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش میسوخت.. دستی به چانه اش کشید (پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی..) سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد ( سارا..) ایستادم. در مقابلم قرار گرفت..
صورت به صورت ( هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. ) استوار نگاهش کردم (میدونم..) لبخند زد با لحنی پر مِن مِن ( سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…) حرفش را بریدم سرد و بی روح (تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر..)
خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض ( نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن..)
جوانه زدن؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمیبست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود..
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه..
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد..
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم..
اما دریغ..
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم..
بدون عثمان… بدون یان…
ادامه دارد.......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت چهل و دو:
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد.. گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش!
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما.. حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشتتر و کریه تر..
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود..
به مادر نگاه کردم. مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش..
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم.. و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود.. القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان.. انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند..
به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد.. نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد.. اما زبانش نه.. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد.. اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت.. شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا..
نه… بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی.. همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند..
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود..
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم..نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد ( اوه.. اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده.. این آدرسو از کجا آوردین؟) از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد ( پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون..)
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک..
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد( تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟)
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد (فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره٬ من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان)
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم!
ادامه دارد......
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
بامــــاهمـــراه باشــید🌹