eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
نسل_سوخته: تشنه لبیک سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ... خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می کرد ... جاده های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ... چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ... - آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ... وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ... - این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ... از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ... - خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید ... منی که چشم هام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می مونم ... به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه ام... چی کار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ... کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیک ترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ... بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ... چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساکت می شدن ... از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ... دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ... - بچه ها ... می خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ... جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ... - بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ... آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ... کی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیک من و ، جان شود؟ ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
سوخته: سرباز مخصوص دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ... دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ... این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ... همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ... - داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ... خندید ... - دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ... به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ... نفسم برید و نشستم زمین ... - یا زهرا ... یا زهرا ... چشم هام گر گرفت و به خون نشست ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
: چشم های کور من پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ... نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ... زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ... - یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ... اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ... همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ... ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سال هاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج نويسنده: شهيد مدافع حرم سيدطاها ايماني رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
...😔 •زمانےڪہ‌عڪس‌شہداروبہ‌دیواراتاقم چسبوندم، ولےبہ‌دیواردلم‌نہ!☹️ ...😔 •زمانےڪہ‌اتیڪت‌خادم‌الشہداو...روبہ سینہ‌ام‌میچسبونم، اماخادم‌پدرومادرخودم‌نیستم! ...😔 •زمانےڪہ‌اسمم‌توےلیست‌تمام‌اردوهاے جہادےهست، ولےتوےخونہ‌خودمون‌هیچ‌ڪارےانجام نمیدم! ...😔 •زمانےڪہ‌براےمادراےشہدااشڪ‌میریزم، اماحرمت‌مادرخودم‌روحفظ‌نمیڪنم! ...😔 •زمانےڪہ‌فقط‌رفتن‌شہدارومیبینم، ولےشہیدانہ‌زیستنشون‌روڹہ! 😔 ....... 💕💜💕💜
اهدای نماز شب به حضرت ام البنین سلام الله علیها🌷 🍃التماس دعای فرج ان شاءالله🍃 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق سیدتنا حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👹 👹 کاه را کوه میکند تا بین زن و شوهر دشمنی برقرار کند و از هم بپاشد... هوشیار باشیم
🌸با گذشت باش تا جایی که تو را احمق تصور نکنند 🌸مهربان باش تا جایی که از روی تو رد نشوند 🌸نصیحت کن تا جایی که حالش از تو بد نشود 🌸از سیلویت ببخش تا جایی که برای خودت مشتی گندم باقی بماند 🌸 از خطایش بگذر تا جایی که باورش نشود بیگناهست 🌸برای کسی که دوست داری بجنگ تا جایی که نشکنی ... 🌸و سرانجام .... خودت را باور داشته باش تا جایی که جهانی تو را باور کند 👤 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌷به ۶ کار نزدیک نشوید: 🌷۱.به حدود الهی نزدیک نشوید: تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فلاتقربوها...۱۸۷بقره 🌷۲.درحال عادت ،نزدیکی نکنید: وَلَا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّىٰ يَطْهُرْنَ... (٢٢٢)بقره 🌷۳.مست نشویدودرحال مستی نمازنخوانید: لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنتم سکاری (٤٣)نساء 🌷۴.به کارهای زشت نزدیک نشوید: وَلَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ (١٥١)انعام 🌷۵.به مال یتیم نزدیک نشوید: وَلَا تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ... ٣٤اسراء،۱۵۲انعام 🌷۶.به عمل خلاف عفت نزدیک نشوید: وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَآ...(٣٢)اسراء 🌷سرزنش همجنس بازی: إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجَالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّسَآءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (٨١)اعراف ۲۹ عنکبوت،۵۵نمل أَئِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجَالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّسَآءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ (٥٥)نمل 🌷شراب وقمار، باعث دشمنی بین انسانهاومانع یادخداونماز:۹۱مائده 🌷انَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَآءَ فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَعَنِ الصَّلَاةِ 💕❤️💕❤️
‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چقدر اين متن دلنشينه... 👌 ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ نفر ﻣﯿﺮنجی... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪیش... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ میمونه... ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ... ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﺧمه... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ ﺑﺸﻪ..! ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ و ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺑﮕﯽ ﻧـــﻪ... ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ! ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯿﺶ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ..! ﯾﻪ ﭼﯿﺰ سنگين مثل... "ﺣــــﺮﻣـــــﺖ" 💕💛💕💛
🌷۶ دعای قرآنی درموردخانواده 🌷۱..َ رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَآءِ پروردگارا،به من فرزندپاک عطاکن.۳۸آل عمران 🌷۲.رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ (١٠٠)صافات پروردگارا،به من فرزندصالح عطاکن 🌷۳.اَللهُمَّ اَصلِح لی فی ذُرِّیَّتی..۱۵ احقاف خدایا اولادم راصالح گردان 🌷۴.رَبِّ اجْعَلْنِی مُقیِمَ الصَّلَوةِ وَمِن ذُرِّیَّتی ربنا وتَقَبَّل دُعَاء.....۴۰ ابراهیم خدایا خودم وفرزندانم گسترش دهنده نماز قرار ده 🌷۵.رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِن اَزْوَاجِنَاوَذُرِّیَاتِنَا قُرَّةَ اَعْیُن وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ اِمَامَا....۷۴ فرقان خدایا همسر وفرزندانی به ماعطاکن که درتقوا،الگو باشیم 🌷۶.رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِنَآ أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَآ إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (١٢٨)بقره خدایا ما ونسل ما راتسلیم خودت قرارده 💕💙💕💙💕
🔻امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمود: إِذَا أَذِنَ اَللَّهُ لَنَا فِی اَلْقَوْلِ ظَهَرَ اَلْحَقُّ وَ اِضْمَحَلَّ اَلْبَاطِلُ وَ اِنْحَسَرَ عَنْکمْ  هرگاه خداوند به ما اجازه دهد که سخن گوییم، حقّ ظاهر خواهد شد و باطل از میان خواهد رفت و خفقان از [سرِ] شما برطرف خواهد شد. 📚بحار الأنوار ، جلد۵۰، ص ۲۲۸ 💕🧡💕🧡
آن روزها که بوتاکس حالت چشم هایمان را عوض نکرده بود و عمل های جراحی گونه هایمان را برجسته و بینی هایمان را کوچک و لب هایمان با ژل های موقتی پف نمی کرد آن روزها که ابرو و مژه و ناخن و سینه و موی مصنوعی نداشتیم. آدم های آرام تری بودیم وسواس زیباتر شدن نداشتیم خودمان بودیم و چشم هایمان وقتی زن زیبایی می دید سرشار از تحسین می شد نه تعجب... آن روزها مردهایمان نه دغدغه بزرگ کردن عضله داشتند نه ابرو بر میداشتند نه گوشواره می انداختند نه عمل های زیبایی می کردند اما پای قول و قرارهاشان محکم تر می ایستادند. چشم شان به اینهمه زیبایی های مصنوعی زنان عادت نداشت سلیقه هاشان هم فرق داشت و تو آنقدر در مقابل اشتیاق نگاه مرد کنار دستی ات به صورت و بدن مصنوعی زن دیگر احساس حقارت نمی کردی... مردهایی که از دیدن این تغییرات در خانم های دیگر لذت میبرند اما آن را برای همسر خود نمی خواهند... قبل تر ها چهره ها هویت داشت و هر چهره منحصر به همان فرد بود ولی حالا زن ها و مردها شبیه زیاد دارند در اجتماع... کاری نمی شود کرد موجی راه افتاده و خیلی ها دارند سوار این موج زیباتر و جذاب تر می شوند.... مخالف عمل های زیبایی نیستم اما هر جور فکر می کنم قبلتر ها از خودمان راضی تر بودیم انگار... این روزها وسواس بیش از حد پیدا کرده ایم به ظاهرمان. هر چه تلاش می کنیم باز در ظاهرمان یک نقطه ای هست که به نظرمان ناجور است و ما باید اصلاحش کنیم. باطنمان هم که خیلی مهم نیست چون جلوی چشم نیست. 💕💚💕💚