eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ترک گناه سخت است، ولی ترک بهشت سخت تر است..! مولا علی علیه السلام 🍁🍂🍁🍂
آیت الله بهجت (ره): در قیامت گردنه ای ⛲️ هست که اگر کسی حقی از مردم بر گردنش باشد، نمی تواند از آن بگذرد؛ 🚫 یا باید از حسناتش به کسی که حق او را پایمال کرده، بدهد یا... بالاخره تا مردم در آنجا از همدیگر راضی نشوند، نمی توانند از آنجا بگذرند. 🍁🍂🍁🍂
🌱حاج قاسم میگفت؛ از خدا یک چیز خواستم! گفتم خدایا اگر بخواهم به انقلاب اسلامی خدمت کنم باید خودم را وقف انقلاب کنم.از خدا خواستم اینقدر به من مشغله بدهد،که حتی فکر گناه نکنم... 🕊 🍁🍂🍁🍂
📚حکایت «خر در گل مانده» مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده! مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد! مرد، به هنگام فرار ، در سر كوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست! مرد گریزان ، به ستوه از این همه ،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست ، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد! جوان پدر مرده را پیش خواند. گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دید که گذشت کند ، اما به سی دینار جریمه ، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد! نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راه جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال می‌كرد كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد : هی ، بایست كه اكنون نوبت توست! صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد : من شكایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم. 🍁🍂🍁🍂
💕سواد زندگی👌👌 سنگریزه ریز است و ناچیز؛ اما اگر در جوراب یا کفش باشد، ما را از راه رفتن باز می‌دارد... در زندگی هم؛ بعضی مسائل ریزند و ناچیز... اما مانع حرکت به سمت خوبی ها و آرامش ما میشوند! بی احترامی یا نامهربانی به والدین؛ نگاه تحقیرآمیز به فقرا؛ تکبر و فخرفروشی به مردم؛ منت گذاشتن هنگام کمک کردن؛ نپذیرفتن عذر خطای دوستان؛ بخشی از سنگریزه های مسیر تکامل ما هستند! آنها را بموقع کنار بگذاریم تا از زندگی لذت ببریم. 🍁🍂🍁🍂
29 🔶 واقعاً نمیشه امیرالمومنین علی علیه السلام رو مثال نزد👌 ✨حضرت پای رکابِ پیغمبر، بهترین بودن ✨توی کشاورزی، بهترین کشاورز ✨توی خلافت، بهترین خلیفه و .... 🔰به امیرالمومنین علی علیه السلام گفتند : ➖شما که این قدر کم غذا میخورید و نان و نمک میل میکنید ، چطور توی جنگ ها این قدر قدرتمندانه میجنگید؟!؟ ⁉️⁉️ 🌹حضرت علی علیه السلام فرمودن : 🔷چوبِ درختانی که توی بیابون هستند و آبِ کمتری میخورند خیلی ←محکم تر→از چوبِ درختانی هستن که در کنارِ آب هستند 🏝✅🌊 برای همین من که کمتر غذا میخورم، تر هستم! 📚نهج البلاغه// نامه ۴۵ 📜💌📜
❤قسمت سی و ششم -شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن...ولی بعد این قضیه رفتار دختر هالم فرق چندانی نکرد با من😕 . -خب این نشون میده که شما گزینه بهتری بودید برای اون خانم...تا حالا با خودش حرف زدید؟ چه جوابی داده بهتون؟ -بله چند بار صحبت کردم😞 -نظرشون رو در مورد خودتون ازش پرسیدین؟چی گفت به شما؟ -راستش نه...بیشتر در مورد چیزای مختلف حرف زدیم . -خب اول باید نظرشون رو بپرسید...ببینید از چه رفتار شما خوشش اومده که اون قسمت رو تقویت کنید و از چه رفتارتون بدش میاد که اون قسمت رو اصلاح کنید . -راست میگید ها...ممنونم بابت کمکتون 😊بازم شرمنده مزاحمتون شدم...خیلی لطف کردید . -خواهش میکنم...بازم اگه کاری از دستم بر میاد در خدمتم . زینب جواب مجید رو داد ولی هنوز چشماش خیس بود😢 جواب مجید رو داد ولی خدا میدونه توی دلش چی میگذشت😔 فقط خودش رو مقصر میدونست مقصر اینکه بدون اطلاع دل بست بدون تحقیق عاشق شد والان هم بدون اینکه کسی بفهمه شکست خورده😢 . آرزو میکرد که کاش پسر بود و میتونست همون ترم اول از مجید خواستگاری کنه و جوابش رو بگیره نه اینکه این همه مدت تو رویای کسی باشه که خودش تو رویای دیگریه😔 . فردا مجید و زینب به ازمایشگاه رفتن... مجید انتظار داشت با توجه به حرفهای دیشب یه مقدار یخ زینب آب شده باشه و بتونه امروز بهتر باهاش حرف بزنه و سئوالاش رو بپرسه ولی اونروز زینب ساکت ترین دختر روی زمین بود😕 بی حوصله ترین دختر روی زمین😞 . مجید گیج شده بود و مدام تو دلش تکرار میکرد از هیچ چیز این دخترا سر در نمیشه آورد...همه رفتاراشون باهم تناقض داره 😕اون مینا که بعد خواستگاری رفتارش بدتر شد و اینم زینب . . محسن تصمیم گرفته بود به خواستگاری مینا بیاد خانواده محسن از لحاظ مالی خانواده سطح بالایی بودن و به همین خاطر به مینا گفته بود که تا قبول کنن که بیان خواستگاریش طول میکشه چند مدتی به همین روال گذشت و از مینا اصرار و از محسن انکار...انگار نمیخواست به این زودیا خواستگاری بیاد تا اینکه چند مدتی با رفتار سرد مینا رو به رو شد و تصمیم به اومدن گرفت از طرف دیگه مینا کم کم داشت خونوادش رو برای اومدن محسن آماده میکرد یه روز بعد از شام که در حال جمع کردن میز با مامانش بود گفت: -مامان؟ -جانم ؟ -از خاله اینا خبری نداری؟ -چرا...هستن اونا هم...چطور... -منظورم مجیده -والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد جلو . . . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ غم خجسته... 🎙کربلایی محمدحسین پویانفر 🌹هدیه به روح پاک و معطر شهـداء علی الخصوص شهید حاج قاسم سلیمانی و یاران وفادارشان و همه شهدای عزیز حوادث تروریستی اخیر صلوات🌷 انتقام خون شهدای و گرفته خواهد شد 🥀
❤قسمت سی و هفتم . -از خاله اینا خبری نداری؟ -چرا...هستن اونا هم...چطور -منظورم مجیده... -والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد طرفت... -خب مگه مامان از اول قرارمون این نبود 😕قرار بود این مدت ببینم مجید به درد زندگی مشترک میخوره یا نه...خب الان میگم نمیخوره...مجید بچست 😕 -اخه دختر تو نه باهاش بیرون رفتی نه درست حسابی حرفی زدی...رو چه حسابی میگی اینا رو😑 -چرا اتفاقا...هم بیرون رفتیم و هم حرف زدیم ولی نظرم دربارش عوض نشد بلکه قطعی تر شد... -من که تو رو درک نمیکنم...اون خواستگار به اون خوبی رو اونجوری رد کردی...مجیدم به این خوبی که داری ایراد میگیری...نکنه منتظری پسر شاه پریون بیاد خواستگاریت؟ -نخیر...منتظرم پسری بیاد که بشه بهش تکیه کرد -با این تفکرات به هیچ جا نمیرسی..همچین مردی وجود نداره😠 -چرا اتفاقا...داره😐 -چی؟؟نکنه کسی.... مینا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت😞 -منو نگاه کن مینا؟نکنه کسی بهت چیزی گفته😡 -پسر خوبیه مامان😞 -به خوبی و بدیش کار ندارم...دختر من رفته با پسر غریبه قرار و مدار عروسی گزاشته بدون گفتن به ما 😡😡 -نه مامان...اینطوریا نیست...فقط اجازه گرفته بیاد خواستگاری و چون همکلاسیم میشناسمش و میدونم پسر خوبیه. -من نمیدونم...خودت جواب بابات و خالت رو بده... نیازی نیست خاله اینا چیزی بفهمن...یه خواستگاری سادست فقط . یه مدت کارم شده بود بحث تو خونه با مامان و بابا و گریه کردن و قهر کردن... اول به هیچ وجه راضی نمیشدن ولی وقتی این حال من رو دیدن اول مامان راضی شد و بابا رو هم راضی کرد که یه بار خواستگاری بیان...میدونستم اگه محسن اینجا بیاد با زبونش که مثل مجید سر و ساکت نبود مامان و بابا رو راضی میکنه😊 . . از زبان مجید: هفته ی بعد عروسی یکی از اقوام بود خوشحال بودم چون قرار بود با خاله اینا بریم و توی مسیر و اونجا کلی فرصت بود برای حرف زدن با مینا 😍 البته هنوز خاله اینا جواب نهایی نداده بودن که میخوان بیان یا نه خدا خدا میکردم که بیان😕 یه شب بعد شام همینطور که تو هال نشسته بودم و تلوزیون میدیدم گوشی مامانم زنگ زد😦 دیدم اااا شماره خالست گوشی رو رفتم به مامان دادم و کنارش نشستم خدا خدا کردم که خبر اومدنشون رو بده و نگه که کار دارن و نمیان😕 مامانم شروع به صحبت کرد... یه مقدار که حرف زد لحنش عوض شد😧 میشنیدم میگه...مبارکه...مبارکه... اره دیگه...با اصرار که نمیشه...ممنون ایشاالله همه خوشبخت بشن... اصن سر در نمیاوردم...دارن در مورد چی حرف میزنن؟😦شاید اصن خالم نیست و شماره رو اشتباهی دیدم...😦 . . . رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤قسمت سی و هشتم❤ . مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود مامان؟ چی گفت؟😦 -هیچی...خالت بود😕 -خب چیکار داشت😧 -مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...مینا قسمت تو نبود...یعنی از اولش هم نبود...😞 . -چی داری میگی مامان 😭😭😭😭😭😭 -پسرم باید قوی باشی...باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای😕 -من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید 😭😭اخه رو چه حسابی؟چرا؟😨 -خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...نمیدونم شاید دلش از همون موقع ها جای دیگه بود... -یعنی...؟؟😭😭 -یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای😞 - من باید باهاش حرف بزنم😭😭 -حرف بزنی که چی بشه؟ گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟اسم این عشق میشه؟ اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش -مگه به همین سادگیه مامان😭😭😭 -ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی😞 -مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم 😭😭😭 -همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو 😔 . دوست داشتم بمیرم😭...بغض گلوم رو فشار میداد...سرم گیج میرفت...تمام بدنم میلرزید...به همه چیز لعنت میفرستادم..رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم...کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم...فقط گریه میکردم... وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم... اینکه چقدر پاک دوستش داشتم 😔 دلم برای خودم میسوخت... برای مجید بدبختی که همه چیزش رو از دست داده😞 برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره😢 . گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم... هر چی تو دلم بود نوشتم و گفتم چه قدر نامردی کرده...گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که: . ((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم...خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه)) . . چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و..😔 حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم😞 دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم 😔 چند روزی دانشگاه نرفتم به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم. . بالاخره روز پنجشنبه شد... . . . رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه آدم‌های خوبِ زندگی "یک طرف" اما آنکه سكوتت را می‌فهمد چیز دیگری‌ است. در زمانه‌ای که شاید حرف‌هایت را کمتر کسی درک کرده باشد، شنیدنِ سکوت از چشمهایت كارِ هركسى نيست. همه آدم‌های خوبِ زندگى همانقدر خوب‌اند و دوست داشتنی اما بعضیها جوری نگاهت را می‌خوانند که خودت انگشت به دهان می‌مانی! این گروه از آدم ها، معجون های زندگی هستند؛ مواظبشان باشیم... 🌸🍃
. ❤قسمت سی و نهم . بالاخره روز پنجشنبه شد... روز عقد مینا... روز عقد کسی که از بچگی تا الان فک میکردم قراره من کنارش روی اون سفره سفید بشینم 😔😔 کسی که همیشه فک میکردم قراره من اون تور سفید رو بعد بله گفتنش از صورتش بالا بزنم... کسی که همیشه فکر میکردم دختر رویاهای منه و قراره ایندم با اون ساخته بشه 😔 همون مینایی که یک عمر هر کاری کردم برای رضایت دل اون بود.. ولی الان رضایت دلش رو یک نفر دیگه به دست اورده.. الان یک نفر دیگه کنارش روی اون سفره نشسته... الان یک نفر دیگه بعد بله گفتن اون تور رو بالا میزنه 😔😔 الان یک نفر دیگه بعد عقدش میتونه دستهاش رو بگیره نه من 😭😭 همون دستهایی که تو بچگی اشکهای من رو پاک میکرد حالا باعث اشکام شده 😢 . . اولش گفتم نمیام و قرار هم نبود که اصلا برم ولی بعد از اینکه مامان اینا رفتن دیدم که نمیتونم اصلا تو خونه بشینم... انگار در و دیوار داشت من رو میخورد... مرور این خاطرات داشت حالم رو بهم میزد... باورم نمیشد😭 با خودم گفتم مجید بی عرضه..پاشو برو با گوشهای خودت بشنو بله گفتنش رو تا باورت بشه 😔😔پاشو برو بدبخت شدنت رو با چشمات ببین پاشو برو با چشمات ببین که کی دستش رو تو دستاش میگیره... برو با چشمات ببین که دیگه مینا مال توی بی عرضه نیست 😢 برو ببین تو لباس عروسش چقدر قشنگ شده 😭😭 پاشو برو... یه عمر خونه نشستی چی شد؟ پاشدم و لباسم رو پوشیدم و به سمت خونه مامان بزرگ حرکت کردم . جلوی در چراغونی بود😔😔 وقتی وارد شدم یکهو انگار دنیا روی سرم خراب شد😭 دیدن اون حیاط...اون حوض...اون گلها 😔😔 خالم و شوهر خالم انتظار دیدن من رو نداشتن و کلی متعجب شدن 😧😧 شاید میترسیدن که کاری کنم و مجلس رو بهم بزنم ولی نمیدونستن من ❤دست و پا چلفتی❤تر از این حرفام😔 . بزرگترها برای عقد رفتن توی خونه و چون جا کم بود یه عده تو حیاط موندن رفتم گوشه ی حوض نشستم صدای عاقد از تو میومد زل زده بودم به رنگ ابی حوض و اینکه با چه عشقی اونروز که قرار بود برگردن این حوض رو رنگ زده بودم 😭😭 صدای عاقد از تو میومد... دوشیزه خانم مینا قلب من تند تند میزد😥 خاطرات کودکی و دوتایی دویدن هامون دور همین حوض یادم میومد😔 اونموقع مینا جواب ها رو با بله میداد و الانم میخواد بگه بله ولی این بله چقدر فرق داره 😔 . صورتم رو اب زدم تا اشکام معلوم نشه😢 بعد از عقد با مامان و بابا رفتیم تا کادو رو بدیم. با دامادی که اصلا نمیشناختمش و عروسی که کاملا میشناختمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم. داماد بهم دست داد میخواستم بهش بگم مراقبش باش 😔😔 . . . رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻وقتی زینب، دختر شهید مدافع امنیت، نادر بیرامی، زینب‌گونه حرف می‌زند!😭 صبوری و استقامت، تو چشاش موج می‌زنه😭 ⭕️ پدرم عاشق حاج قاسم بود و دوست داشت پرچمش همیشه بالا باشه! 🔰 شهید مدافع امنیت نادر بیرامی مسئول اطلاعات سپاه شهرستان صحنه، ۲۷ آبان بر اثر حمله اغتشاشگران، به درجه رفیع شهادت نائل گردید. در کشور ضروریست
❤️ من دست یکایک شما بسیجیان را میبوسم و میدانم اگر مسئولین نظام اسلامی از شما غافل شوند به آتش دوزخ الهی خواهند سوخت. حضرت امام خمینی -ره- ۶۷/۹/۰۲ یا ادرکنا 🥀 برای امنیت تنها ره رهایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 عجب جمله ی دقیقی گفته کیروش: به کسانی که می‌خواهند بازیکنان را تبدیل به دشمن کنند تبریک می‌گویم کارشان را درست انجام دادند! او هم وقتی فضا را نگاه میکند میفهمد بازیکن تمرکز ندارد. سرود ملی بخوانم یا نخوانم؟ بخوانم چه میشود؟ نخوانم چه میشود؟ یکی در میون بخوانیم و بازی بعد آن یکی‌هایمان بخوانند و این یکی هایمان سکوت کنند؟ اینستا را چه کنیم ؟ دایرکت ها را چک کنیم یا نه؟ کامنت ها چه میگویند؟ خبرنگار چرا از این سوال ها میپرسد؟ چرا روی سکو آن آقا آنگونه نگاه کرد؟ و... هر چقدر دیگر تیم ها تمرکز دارند ، تمرکز از این تیم گرفته شده... و این بی رحمانه ترین حمله ای بود که میشد به تیم ملی ایران کرد... پرچم بالاست ✌️🇮🇷.
📸دیوارنگاره | «تا پای جان » 🔹جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر(عج) به مناسبت مسابقات جام جهانی فوتبال رونمایی شد. پیش به سوی
👌 همه اتفاقات خوب، برای انسانهای مثبت اندیش می افتد. انسانهایی که زیبافکر میکنند، با دیگران با محبت رفتار میکنند، شکرگزار هستند. خودشان را دوست دارند و به زندگی لبخند میزنند ... ! 👌انسانهایی که حتی در بدترین شرایط و رویدادها سعی میکنند جنبه مثبت قضایا را پیدا کنند و ببینند. 👌انسانهایی که با جنس زندگی و عشق هماهنگ هستند و همیشه در هر مکانی بذر امید و شادی میپاشند... 👌اینگونه افراد مغناطیس عشق هستن و مغناطیس عشق،جاذبه ای قوی دارد. و هر چیز زیبایی را به سمت خودش جذب میکند..
🌹حضرت (مدّظلّه‌ العالی) 🌷 به معنی حضور و آمادگی در همان نقطه‌ای است که اسلام و قرآن و ارواحنافداه و این انقلاب مقدّس به آن نیازمند است؛ لذا پیوند میان بسیجیان عزیز و حضرت ولی عصر ارواحنافداه - مهدی موعود عزیز - یک پیوند ناگسستنی و همیشگی است. ۱۳۷۸/۰۹/۰۳
☕️اسموتی شلیل و هندوانه، نوشیدنی برای صبحانه کودک مواد لازم برای تهیه این نوشیدنی 🔅هندوانه قاچ شده 500 گرم 🔅شلیل پوست کنده خرد شده 2 عدد 🔅برگ نعنا 1 مشت 🔅آب نارگیل 1/2 پیمانه 🌸طرز تهیه اسموتی شلیل و هندوانه همه مواد را داخل غذاساز با هم مخلوط کنید. از یک مشت برگ نعنا، 4 عدد را برای تزیین نگه داشته و بقیه را همراه با سایر مواد در غذاساز مخلوط کنید. اسموتی شلیل و هندوانه تنها یک غذای کودک به شمار نمیرود. این اسموتی خوشمزه و آسان را میتوانید در گرمای تابستان برای همه اعضای خانواده سرو کنید. 👨‍🍳 .
🍰بیسکویت جو، بیسکویت شیرین برای کودک مواد لازم برای تهیه این بیسکویت: 🍭جو پرک 2 و 1/2 پیمانه 🍭کره 125 گرم 🍭شیره خرما 1/3 پیمانه 🍭آرد سلف رایزینگ 2/3 پیمانه 🍭کشمش 1 پیمانه 🍭تخم مرغ همزده 1 عدد طرز تهیه بیسکویت جو: 🍥مرحله اول فر را از قبل اب دمای 170 درجه سانتی گراد گرم کنید. جو پرک ها را کف یک سینی بریزید و داخل فر بگذارید. به مدت 10 دقیقه فرصت دهید تا جو پرک ها پخته شوند. 🍥مرحله دوم همزمان که جوپرک ها پخته میشوند، کره و شیره خرما را درون یک قابلمه کوپک حرارت دهید. اجازه دهید کره آب شود و با شیره مخلوط شود. وقتی کره کاملا با شیره مخوط شد، از روی حرارت برداشته و اجازه دهید خنک شود. 🍥مرحله سوم جوپرک را به کاسه ای بزرگ منتقل کنید. آرد سلف رایزینگ و کشمش ها را نیز به آن اضافه کنید و مخلوط کنید. تخم مرغ همزده را به مخلوط کره و شیره اضافه کرده و هم بزنید. 🍥مرحله چهارم کف دو سینی شیشه ای را با کاغذ روغنی خوب بپوشانید. مقدار یک الی دو قاشق غذاخوری از مخلوط برداشته و به آن فرم بیسکویتی دهید و در سینی قرار دهید. به مدت 12 الی 15 دقیقه در فر با دمای 170 درجه بپزید. 👨‍🍳 .
بوی عطر شهادت گفتم کلید قفل شــهادت شکسته است؟ یا اندر این زمانه، در بـاغ بسته است؟ خندید و گفت: ساده نباش ای قفس پرست..! در بسته نیست! بـال و پر ما شکسـته است... 🔸️شهادت یکی از مستشاران نیروی هوافضای سپاه در سوریه 🔹روابط عمومی کل سپاه: صبح روز گذشته پاسدار سرهنگ از مستشاران نیروی هوافضای سپاه در سوریه، توسط ایادی رژیم‌صهیونیستی با انفجار بمب کنار جاده‌ای در حوالی دمشق به شهادت رسید. 📸تصویری از شهید داود جعفری در کنار رهبر معظم‌ انقلاب
(عج) حلال تمام مشکلاتی ای عشق تنها تو بهانۀ حیاتی ای عشق برگرد که روزمرّگی ما راکشت الحق که سفینة‌ النجاتی ای عشق اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج 🌼🍃