دوازده نشانه بیداری و سرزندگی روح
۱. لذت بردن از هر لحظه زندگی.
۲. شکرگزاری و قدردانی از آفریدگار در هر فرصتی.
۳. داشتن لبخندهای غیر ارادی.
۴. احساس پیوستگی با دیگر موجودات و طبیعت.
۵. عدم علاقه به هرگونه قضاوت در مورد دیگران.
۶. عدم علاقه به هرگونه قضاوت در مورد خودتان.
۷. عدم توانایی برای هرگونه نگرانی و دلواپسی.
۸. عدم علاقه به هرگونه درگیری.
۹. عدم علاقه به اینکه به کارهای دیگران فکر کنید و یا دلایل آن را بررسی کنید.
۱۰. تمایل زیاد به اینکه اجازه دهید زندگی خودش مسیرش را طی کند به جای اینکه مسیر آن را مشخص و تعیین کنید.
١١. تمایل به اینکه به طور همزمان تصمیم بگیرید و عمل کنید ، به جای اینکه به تجربیات و ترس های گذشته خود رجوع کنید.
١٢. دستیابی به نیروی عشق ورزیدن به دیگران، بدون انتظار
🍁🍂🍁🍂
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
🔹ما چقدر فقیر هستیم🔹
✍روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!
💥با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
📚 مجموعه شهر حکایات
🍁🍂🍁🍂
در "هیاهوی زندگی" دریافتم
چه بسیار دویدنها که🍃
فقط پاهایم را از من گرفت🌸
در حالی که گویی
"ایستاده" بودم ...
چه بسیار "غصهها" که فقط
باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که "قصهای"
کودکانه بیش نبود ...
دریافتم ،
کسی هست که اگر
بخواهد "میشود"
و اگر نخواهد "نمیشود"
به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم 🍃
و "نه غصه میخوردم"...🌸
🍁🍂🍁🍂
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 41
🔴⭕️موسیقی⭕️🔴
⚠️ یکی از کارایی که شدیداً باعث ضعیف شدن اراده انسان میشه؛↓
👈گوش دادنِ زیاد به #موسیقی هست✔️
🔻آدم هایی رو که از سرِ لذّت موسیقی گوش میدن
مقایسه کنید با آدم هایی که موسیقی گوش نمیدن...
🔵 البته اونایی که موسیقی گوش نمیدن ، این موسیقی گوش ندادنشون باید از "روی حساب و کتاب" باشه👌
💢نه اینکه طرف موسیقی گوش نمیده
اما عوضش توی یه هواپرستی دیگه تا آخرش رو میره!....‼️😒
#حرف_دلنشین🌱
ببینید
پاکی عزت نفس میاره
اعتماد به نفس میاره
خودباوری میاره
و...
اینا کم چیزی نیستا
🍁🍂🍁🍂
✅ تلنگر
⬅️ ﺧﻴﻠﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺣﻖ ﺁﺩﻣﻮ ﻧﺎﺣﻖ ﻣﯽﮐﻨﻦ، ﺍﺫﻳﺖ ﻣﯽﮐﻨﻦ، ﺍﻟﮑﯽ ﺗﻬﻤﺖ ﻣﯽﺯﻧﻦ، ﺑﺮﺍﺕ ﭘﺎﭘﻮﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽﮐﻨﻦ، ﻣﺪﺭﮎ ﺳﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﺣﻘﺖ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﯽ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯽ ﺣﻘﺖ ﺿﺎﻳﻊ ﺷﺪﻩ.
⬅️ ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﻳﻪ ﺁﻳﻪ ﻣﻴﺎﺩ ﺳﺮﺍﻏﺖ، ﺍﺯﺕ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺨﻮﻧﻴﺶ، ﻧﺠﺎﺗﺖ ﻣﯽﺩﻩ، ﺩﻳﺮ ﻳﺎ ﺯﻭﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﻮﺯ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
⬅️ ﻟﺎ ﺗَﺤْﺰَﻥْ ﺇِﻥ ﺍﻟﻠﻪَ ﻣَﻌَﻨﺎ ( ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ، ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ) ( ﺁﻳﻪ ۴۰ سوره ﺗﻮﺑﻪ)
🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمــٺــــ بیست و یڪم:
#بخش اول:
حالم خیلی بد بود...در حیاطو باز کردم در حالی که چشمام سیاهی می رفت...رفتم داخل حیاط...چادرمو در آوردم و کیفمو گذاشتم گوشه ی باغچه...و خودم نشستم کنار حوض...
شیر آبو باز کردم و سرم رو بردم زیر آب...تا جایی که تموم لباس هام خیس شد...آب یخ بود...
ولی حالم اومد سرجاش...گوشه ی حیاطمون یه تخت سنتی متوسطی داشتیم رفتم روی اون دراز کشیدم و چشمامو بستم نفس هام به شماره افتاده بود...
دیگه اشکی نمی ریختم.هم اشک هام خشک شده بود هم خودم دلم نمیخواست باز اشکی بریزم...
حال عجیبی داشتم...
حدود یک ربعی روی تخت دراز کشیده بودم که مادربزرگ اومد داخل حیاط با تعجب گفت:
-این جا چیکار میکنی مادر؟؟؟کی اومدی!!!!
جوابی به مادربزرگ ندادم...
اومد طرفم و گفت:
-چرا لباس هات خیسه؟بارونم که نیومده!کجا بودی!؟
نفس عمیقی کشیدم و باز هم جواب ندادم...
مادربزرگ اومد بالای سرم...دستشو گذاشت دو طرف صورتم و محکم تکونم داد...
من_:آ...آ...آ...إإإإ...مامان جون چیکار میکنی😄...
-دختر چرا جواب نمیدی فکر کردم مردی!!!
-یه خدانکنه ای یه دوراز جونی...
-چرا لباسات خیسه...
-هیچی گرمم بود با شیر حوض دوش گرفتم...
-آدم با شیر حوض دوش میگیره؟؟؟
-خب ببخشیییید...
بعد هم لبخند تلخی زدم و رفتم داخل خونه یه راست وارد اتاق شدم لباس هام که خیس بود...در آوردم و لباس های راحتی تنم کردم...باز هم پناه بردم به خواب...
دراز کشیدم روی تخت...گوشیمو گرفتم دستم خیلی وقت بود که نتم رو روشن نکرده بودم دستمو بردم سمت بالای گوشی و منوی گوشی رو کشیدم پایین و نتم رو روشن کردم...
هجوم پیام ها بود به طرف تلگرامم!!!
حدود نیم ساعتی پای گوشی نشستم و بعد هم بدون گذاشتن آلارم برای بیدار شدن خوابیدم...
چون هیچ برنامه ای نداشتم!
برام مهم نبود که چقد بخوابم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمٺـــــ بیستـ و دوم:
#بخش اول:
❣❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣❣
صبح حدود ساعت 9 با سرو صدای عجیبی از خواب بلند شدم دستانو کشیدم روی چشمام و بعد هم با کش و قوسی که به بدنم دادم از روی تخت پاشدم...
از اتاق رفتم بیرون تا ببینم سرو صدای چیه...
دیدم در خونه بازه و مادر بزرگ حیاطه چشممو باز ریز کردم و...
سعی کردم ببینم کی تو حیاط پیش مادر بزرگه...
بیشتر که دقت کردم یک دفعه جیغم رفت هوا...
دوویدم سمت حیاط و دوباره جیغ زدم...
مامان و بابا و داداشم از سفر برگشته بودن...
پریدم بغل مامانم انقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت...
برادرم هم تا منو دید دووید اومد سمتم و کلی بوسم کرد...
پدرم هم وقتی داشت وسایل هارو می آورد داخل حیاط پریدم طرفش و محکم بغلش کردم...
کلی سلام علیک گرم و احوال پرسی بینمون ردوبدل شد...
امیرحسین(برادرم)اونقدر که دلش برام تنگ شده بود از بغلم تکون نمی خورد...
بعد از کمک کردنشون برای جمع کردن وسایلا اومدن داخل خونه...
امیرحسین وروجک نیومده همه جارو بهم ریخت...
مامانم هم که دلش خیلی برام تنگ شده بود همش حالمو می پرسید...
مامان_چه خبر عشق مامان؟؟؟
من_هعی از این ورا...
بابا_خوش گذشت بدون ما...
یه لبخند ریزی تحویلشون دادم و گفتم:
-واقعا این مدت که نبودین روزای سختی بود...
مادربزرگ_یعنی من خوب نبودم؟؟اذیتت کردم...؟
-نهههه مامان جون این چه حرفیه خب بالاخره دلم براشون تنگ شده بود دیگه...
بعد همگی زدیم زیر خنده...
بعد از کلی حال و احوال همگی بلند شدن و لباس هاشونو عوض کردن بعد هم هرکسی مشغول کاری شد...
من و امیرحسین هم رفتیم اتاق...
من_خب آقا امیر!بگو ببینم چه خبرا بود اونجا...
امیرحسین_ابجی جات خیلی خالی بود...خیلی خوش گذشت ولی همش یادت بودم...
من_دروغ نگو دیگه انقد سرت گرم بوده که منو فراموش کردی...دوروز یه دفعه یه زنگم نمیزدی...
امیرحسین_اخه میدونی انتن نداشتن...
یه دونه زدم توی بازوش و گفتم:
من_تو که راستی میگی...
امیرحسین از جاش بلند شد و بعد از اینکه یکم دورو برش رو نگاه کرد درو بست...اومد طرفم نشست روبه روم و گفت:
-ابجی یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-تاچی باشه؟؟؟
-ابجی علی کیه!!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
-داداش چی میگی!!علی کیه...چی شنیدی...
امیرحسین دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت:
-هیییسسسسس ساکت شو میشنون...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
❣ #مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✨﷽✨
🔴 ️جبران_توی_قیامت...
✍ بعضی وقتها خدا به بنده هاش توی همین دنیا پاداش کاراشون رو میده. می فرماید می خوام روز قیامت باهاش بی حساب باشم... اونجا حسابش رو میرسم...آخه این خیلی نامرد بود...
آدم عاقل از خدا میخواد که پاداش رنج های دنیاییش رو، روز قیامت بده و توی این دنیا هم خدا از "کرم و رحمتش" بهش بده...
پس از این به بعد مراقب باش یه موقع #انتظار نداشته باشی که جواب خوبی هات رو حتماً توی دنیا ببینی!
یه موقع نگی "بشکنه این دست که نمک نداره..." قرار ما بر این شد که از این به بعد هر خوبی کردی پاداشش رو توی قیامت بگیری...
«وَ الآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبقی- و آخرت بهتر و پایندهتر است.»
📖سوره اعلی آیه ی 17
🍁🍂🍁🍂
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦ 🌹#مریم_سرخه_ای🌹
قسمٺـــــ بیست و یڪم:
#بخش دوم:
ساعت حدود دو نصفه شب بود که از خواب پریدم...بلند شدم و روی گوشه ی تخت نشستم به گوشه ی دیوار خیره شدم...
خواب عجیبی دیدم...
خواب دیدم علی روبه روی من ایستاده و منو نگاه میکنه...دستش یه گل پرپر شده بود...ولی وقتی من رفتم طرفش اون گل توی دستش داشت جون میگرفت...که یهو یه نفر اومد و مادوتارو از هم جدا کرد...
نفهمیدم معنی این خواب چی بود...
ولی به نظر می رسید که اون یه نفر که مارو از هم جدا کرد آشنا باشه دستمو کشیدم توی موهام و بلند شدم رفت سمت شیر آب...
شیرو باز کردم کف دستم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم...
بعد هم نشستم روی زمین و سرم رو گذاشتم روی زانوهام...
باید فراموش کنم اینجوری نمیشه اینجوری داغون میشم باید زندگیمو بسازم...دیگه همه چیز تموم شده...
خونه ی علی اینا هم که فروش رفت...
خودشون هم که شهرستانن...
اون هم بیخیال من شده ...
باید فراموش کنم...
از همین حالا شروع میکنم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨کلیپ ویژه حتماً ببینید و نشر دهید🚨
🎥 ببینید «شبیخون فرهنگی»
🔺شهید #حاج_قاسم سلیمانی: این کلمه "شبیخون فرهنگی" مثل یک "داد" است، "فریاد" است...
#لبیک_یا_خامنه_ای سردار عزیز
تا پای جان#برای_ایران ماند🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیزی به من نمیرسه مگر اینکه تو مقدر کرده باشی مهربان خدای من....😔❤️
.