فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹حضور موثر جوانان در میدان جنگ
🌹استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلاحالیبهحالیشدم . . !😔
میشهازتهدلبگی..
#اللھمعجݪالـوݪیڪاݪـفࢪج💔
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر بیهمتا…
ما نیازمند انقلاب هستیم!
انقلاب در انقلاب
به رهبری رهبر انقلاب
#خمینی_عظیم
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#غذای_فوری🥳🥳🥳🥳❤️🔥❤️🔥
ساندویچ گوشت قلقلی با پنیر و سس گوجه و جعفری
سس گوجه جعفری:
۷-۸ عدد گوجه رو پوره یا رنده کنید و با نمک و روغن بذارید رو حرارت کم تا بپزه (۴۰ دقیقه) دو دقیقه آخر جعفری خرد شده رو اضافه کنید و تمام.
گوشت قلقلی:
۳۰۰ گرم گوشت چرخکرده
نمک و فلفل سیاه
یک عدد پیاز رنده شده (کوچک باشه)
یک قاشق چایخوری تخم گشنیز یا پودر سیر (این ادویه اختیاری هست)
خوب ورز بدید، مثل من گوشت قلقلی درست کنید و سرخ کنید.
هر چند ثانیه اونهارو بچرخوید و در آخر یه چیکه آب بزنید تا کاراملی بشه! حرارت رو کم کنید پنیر ورقهای (پیتزا، موزارلا یا پارمسان) بذارید و یک دقیقه در ماهیتابه رو ببندید.
همه چیز آماده هست...
11.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ_مهدوی
🔰سرود زیبای ببوسم خاک پاک جمکران را
🤲جهت انس گرفتن بچه ها با امام زمان (عجل الله) با اشاره انجام شده تا تاثیر بیشتری روی بچه ها بگذارد
...
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...
🎬 استاد_شجاعی
تو هم میتونی درست درکنار حضرت زهرا "س" قدم برداری!
🔴 میتونی فرمانده ی لشکر امام زمان باشی، اگـــر . . .
مثل #حاج_قاسم سرباز واقعی و #جان_فدا برای #امام_زمان باش 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝ممکن ها هم غیر ممکن شد...
💝استاد عالی
#استاد_عالی
#رمان_عشق_با_رایحه_شیطنت
پارت۱
(اَفرا)
با جیغ ملیحه خانوم(خدمتکار عمارت)هول از خواب بیدار شدم
داشتم از پله میرفتم بالا که ی نفر لباسمو کشید برگشتم دیدم خواهر کوچیکمه
جانان:نرو میترسم
اَفرا:قربونت برم چیزی نشده تو برو بخواب
با بغض زل زده بود بهم
جانان:میترسم
دستشو گرفتم بردم تو اتاقش
اَفرا:دورت بگردم چیزی نشده تو بخواب من برم ببینم چیشده
جانان:زود میای؟قول میدی؟
اَفرا:اره عزیزم
با ترس از پله ها تند تند رفتم بالا
صدای گریه ملیحه خانوم از اتاق بابام میومد
دوییدم سمت اتاق بابام
چشمام همون لحظه پر اشک شد نتونستم سر پا وایسم افتادم زمین زل زدم به بابام که پر خون بود دورش
توان حرف زدن نداشتم نمیتونستم از جام بلند بشم ببینم زندس یا نه
بعد چند ثانیه با گریه ای ک نمیذاشت حرف بزنم از ملیحه خانوم پرسیدم
اَفرا:م..مم...ر..ده؟مرده؟
ملیحه خانوم با گریه جوابمو داد
ملیحه خانوم:آره
از جام بلند شدم برم سمت بابام نتونستم افتادم
اَفرا:بابای من چیشده بهت
نگهبان های عمارت اومدن سمتم بلندم کردن
با جیغ گفتم
اَفرا:برید کناااار
رفتم سمت تخت بابام
نگهبان ها دستمو گرفتن میخواست منو ببرن عقب
جیغ زدم
اَفرا:گفتم برید کناااااار میخوام برم بغل بابام بخوابم
بازم کشیدن منو سمت عقب
نگهبان:اَفرا خانم نکنید
گلدونو برداشتم
پرت کردم سمتشون جا خالی دادن
جیغ زدم
اَفرا:دست بزنید به من نزارید برم بغل بابام میکشمتون
رفتن عقب
رفتم نزدیک پیش بابام
اشک هام بی اختیار میریخت
اَفرا:بابایی من؟قهرمانم؟کجا میری بدون دخترات؟
سرمو گذاشتم رو سینش
اَفرا:بابای قشنگم؟کدوم بی شرفی اینکارو باهات کرد؟کدوم آشغالی بابای خوب منو به این روز انداخت؟
با جیغ گفتم
اَفرا:کدوممممممممم
اَفرا:کدوم نامردی اینکارو باهات کرد آخه نفس من
با جیغ ادامه دادم
اَفرا:بابا کجا رفتییییی
با جیغی که زدم باران(پرستار جانان)زود اومد سمتم
باران:خانم جانان پایین داره گریه میکنه میخواد بیاد بالا نگهبان ها نگهش داشتن خیلی ترسیده چیکار کنم
با اشک از رو تخت بلند شدم از پله ها رفتم پایین
با رفتن از هر پله حس میکردم میخوام بیوفتم
جانان با تعجبو ترس نگاهم کرد
به لباس های خونیم نگاه کرد
رفتم سمتش
با بغض گفت
جانان:چرا بابارو صدا میزنی؟ بابایی کجاست
اَفرا:جانان برو تو اتاقت تا وقتی که نگفتم نیا بیرون
جانان از اونجایی که خیلی ترسیده بود بدون چونو چرا رفت
نشستم همونجا بی اختیار گریه کردم
چند نفر اومدن بابامو بردن
●●●●●●●●●●●
حسابی داغون شده بودم
مامانم که وقتی جانان به دنیا اومد مرد
فقط بابامو داشتیم که اونم کشتن
بابای من بهترین مرد بود کدوم نامردی دلش اومد بکشه بابامو آخه
بعد از مراسم خاکسپاری خدمتکار ها اتاق بابام که پر خون بود رو تمیز کردن
یهو یاد جانان افتادم بچه چندساعت توی اتاق مونده
زود رفتم اتاقش
#عشق_با_رایحه_شیطنت
#پارت۲
درو باز کردم رفتم داخل
پتورو پیچیده بود به خودش
ترس رو توی نگاه پر بغضش حس کردم
روی تخت پیشش نشستم بهش اشاره کردمو گفتم
اَفرا:بیا اینجا یکی یدونم
اومد توی بغلم بلافاصله گریه کرد
اَفرا:دورت بگردم گریه نکن هیچی نیست
موهاشو نوازش کردم
بعد چند دقیقه یکم آروم شد
با لحن بچگونه نازش گفت
جانان:چرا لِباس هات خونی بود
اَفرا:چیزی نیست نترس
بزور خودمو جمعو جور کرده بودم که ناراحت نشه
جانان:بابام کجاست
جلو خودموگرفتم که گریه نکنم
اَفرا:رفت
جانان:کجا
اَفرا:پیش خدا
با لحن بچگونش پرسید
جانان:یعنی چی
اَفرا:بابا رفت برای همیشه پیش خدا
جانان:دیگه نمیتونم ببینمش؟
بغض کردم
اَفرا:نه اما اون همیشه حواسش بهت هست
جانان هم بغض کرد
اَفرا:ناراحت نباش ناز من
اشک های خوشگلش آروم آروم میریخت
اَفرا:فدات بشم من پیشتم بابا هم حواسش هست بهت ها ببینه ناراحتی گریه میکنی اونم ناراحت میشه پس گریه نکن ناز من
بعد ۵مین توی بغلم خوابش برد
جیگرم کباب میشد وقتی میدیدم این بچه تو سن ۵سالگی نه پدر داره نه مادر
انقدر گریه کرده بودم دیگه اشکم خشک شده بود
چشمام از پف زیاد باز نمیشد
کنارش دراز کشیدم یواش یواش چشمام گرم خواب شد
با تکون خوردن جانان توی بغلم از خواب بیدار شدم
ساعت ۷ عصر بود
جانان:آجی
اَفرا:جان
جانان:بابام نمیاد؟
بغض راه گلومو بست
نتونستم حرف بزنم
بلند شدم از اتاق رفتم بیرون
همین که اومدم بیرون بغضم ترکید رو پله نشستم از ته دلم گریه کردم
ملیحه خانوم:دخترم پاشو فدات بشم نشین اینجا
فقط اشک ریختم و هیچی نگفتم
ملیحه خانوم:دختر نازم پاشو گریه نکن اون بچه میبینه دلش میشکنه گناه داره
دستمو گرفت کمک کرد پاشم
ملیحه خانوم:برو یکم به سرو روت برس این دختر تورو با این وضع ببینه آسیب روحی میبینه
گریم بند نمیومد
اَفرا:میخوام اما نمیتونم بابام مرده تنها خانواده من مرده نمیتونم
ملیحه خانوم:نمیشه اینطوری که دخترم
اَفرا:صورت معصوم جانان رو میبینم نمیتونم جلو خودمو بگیرم
ملیحه خانوم:برو یکم استراحت کن ما حواسمون بهش هست
رفتم توی اتاقم درو بستم همونجا نشستم
انقدر برام سخت بود برام که جز گریه کاری واسم نمونده بود
نشستم با فکر اینکه تنهای تنها موندم از ته دلم گریه کردم
ساعت ها با فکر کردنو گریه گذشت
انقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد
صدای در زدن اومد
از جام بلند شدم درو باز کردم
ملیحه خانوم بود
با تعجب به قیافم نگاه کرد
#عشق_با_رایحه_شیطنت
#پارت_۳
ملیحه خانوم:این چه وضعیه صورتت انگار گچ شده
بی حرف نگاهش کردم
ملیحه خانوم:چشمات باز نمیشه از بس پف داره
دستشو کشید رو موهام
ملیحه خانوم:دخترم برو ی دوش بگیر
دستمو گرفت برد سمت حموم
ملیحه خانوم:برات لباس تازه با حوله میزارم ت برو
نای حرف زدن نداشتم
رفتم زیر دوش حس میکردم روحم مرده
مثل ی مرده ها بودم
بعد ۱۰دقیقه حس کردم فشارم افتاده چشمام سیاهی میرفت سرگیجه داشتم
حولرو پیچیدم دور خودم رفتم بیرون
افرا:ملیحه خانوم
بعد چند ثانیه تو اتاقم
ملیحه خانوم:بله دخترم
افرا:من فشارم افتاده
هول شد
ملیحه خانوم:وای وایسا برم ی چیزی بیارم بخور
با عجله رفت طبقه پایین
با سرگیجه عجیبی که داشتم لباسامو پوشیدم از پله ها رفتم پایین
ملیحه خانوم نگاهش بهم خورد
ملیحه خانوم:عه چرا اومدی پایین نگفتی ی وقت از پله ها میوفتی
افرا:نه خوبم جانان کجاست
ملیحه خانوم:تو اتاقشه
رفتم تو اتاقش باران با دیدن من رفت بیرون
افرا:پرنسسم خوبی؟
سرتکون داد
افرا:شام خوردی؟
جانان:نه نخوردم
افرا:چرا قربونت برم
جانان:تا تو نخوری منم نمیخورم
افرا:خب پس پاشو بریم
رفتیم پیش میز
ملیحه خانوم غذارو کشیدو اوورد
اصلا میل نداشتم
جانان دست به غذاش نزد فقط منو نگاه کرد
افرا:بخور عزیزم
جانان:نه اول تو بخور بعد منم میخورم
یکم از غذا خوردم که اونم بخوره
جانان شروع کرد به غذا خوردن
به سختی از گلوم پایین میرفت بغض لعنتی خفم میکرد
از میز بلند شدم
جانان:عه آجی کجا
بغض نمیزاشت حرف بزنم
رفتم حیاط عمارت بغضم ترکید
اشکام بی اختیار میریخت
نگاهم خورد به نگهبان ها که در حال خندیدن بودن
این عوضی ها اگه حواسشون بود بابامنمیمرد
رفتم سمتشون
زود خودشونو جمعو جور کردن
افرا:چیه؟بخندید دیگه بخندید
سرشونو انداختن پایین
افرا:بخندید تا تف کنم تو صورتتون که انقدر عوضی هستین
هیچی نگفتن
افرا:شما نگهبانید؟اگه اینطوری تر تر نمیکردید حواستون به کارتون بود بابام نمیمرد
فقط سرشونو انداختن پایینو گوش کردن
با داد ادامه دادم
افرا:میخندین؟؟؟بابای من مردهههه اگه شما حواستون بود اینطوری نمیشد نمک نشناس ها بابای من نبود استخون جلو شما پرت نمیکردن بابای من به شما نون و نمک داد حالا که ۱روز هم نگذشته میخندید؟؟؟اره؟؟؟
یکی از نگهبانا جلو افتاد
نگهبان:من معذرت......
نزاشتم حرفش تموم بشه یه سیلی نثارش کردم
با حرص نگاهم کرد
افرا:این سیلی برای این بود که یادبگیری وقتی عزیز ی نفر میمیره نخندی
سرم گیج رفت نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم
داشتم میوفتادم که یکی از نگهبان ها گرفت منو
نگهبان:خوبین؟
افرا:اره خوبم
رفتم تو عمارت
داشتم میرفتم طبقه بالا که نگاهم به صورت معصوم جانان که اشک میریخت خورد
رفتم سمتش
افرا:دورت بگردم چرا گریه میکنی