14.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پاسخ به یک شبهه:
⭕️ بودجههای نظامی رو حذف کنید بدهید به فقرا‼️
🔰حجت الاسلام راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان جالب امام خمینی درباره گرانفروشان ایام عید.
👌داستان کوتاه پند آموز
«شایعه»
✍ زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
☘ فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود
🌿 پيامبر اکرم (صلّي الله عليه و آله) فرمودند : در شب معراج ، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مىکنند و آبرویشان را مىبرند.
📚 تنبيه الخواطر ج ۱ ، ص ۱۱۵
❄️🌨☃️🌨❄️
🌷 نتیجه ی عمر آیت الله قاضی (رحمةالله علیه)
✍ حجةالاسلام شیخ علی بهجت نقل میکند که:
پدرم با استاد شروع نکرد بلکه با استاد تمام کرد.
یافته ی پدرم این بود، میفرمود:
👌 «ترک معصیت به دقت و نماز اول وقت، کافی است تا انسان به بالاترین مقامی که برای او امکان دارد برسد.»
به همین سادگی و از بس این ساده است، کسی باور نمیکند.
✍ پدرم آیة الله بهجت می فرمود:
آقای قاضی در اواخر عمر به این نتیجه رسید و گفت:
👌 «ترک معصیت و نماز اول وقت برای رسیدن به مقامات عالیه کافی است.»
پدرم می فرمود:
🌿 من این نظریه استاد را جرأت نکردم برای هم کلاسیهای خودم نقل کنم؛ به دلیل اینکه با برنامههای سی چهل ساله استاد منافات داشت. چیزی نگفتم تا اینکه حرف خود به خود پراکنده شد و من نیز گفتم :
☘ بله من این موضوع را از ایشان شنیدم. دوبار هم شنیدم. پدرم خودشان نیز از همین راه رفته بود.
❄️☃️☃️🌨❄️
#ولایت 32
🌹 توی زیارت جامعۀ کبیره میخونیم:
✨ " ای ولیّ خدا، میان من و خدا گناهانى هست که جز رضاى شما آن را محو نمیکند؛
یَا وَلِیَّ اللَّه إِنَّ بَیْنِی وَ بَیْنَ اللَّهِ ذُنُوباً لَا یَأْتِی عَلَیْهَا إِلَّا رِضَاکُم...."✨
✅ این حس همون حس "توبۀ واقعی" هست که باید توی دلمون به وجود بیاریم.
💢 کسی که فقط با خدا مناجات میکنه ولی با اولیای الهی کاری نداره، راه توبه رو درست نفهمیده.....
نمیخوان از امام زمان (عج) کمک بگیرن تا خدا اون ها رو ببخشه🚫😒
⭕️ در حالی که ما با گناه کردن، امام زمان (ع) رو هم نافرمانی کردیم......😓
🌺
صدای بد بدنه ماشین امد ..که مرده گفت :خانوم راه بیفت تا ندیده ات ..
اروم پشتش حرکت میکردم ..که دیدم ارش داره میخنده ونگاهم میکنه ..حاال تو این هیروویر این
به چی میخندید ...ازاسترس نفسم تنگ میشد که محمد حسین رو چر خوند پشت به ما وبا مزه
بغلش کرد وبرای ما دست تکون داد به معنیاین که برید ...ولب زد برید ..برید ...
دیگه داشتم میدویدم ..اون مردک هم جلوم بود ..ودستمو میکشید دنبال خودش ومن هی پاهام
گیر میکرد به خاک چسب ناک ..چون سرعت داشتم ویک جورای کشیده میشدم ..کفشام ازپام
درامد ..حاال پابرهنه میدویدم ..که مردک گفت :بجنب دختر ..مگه نمی فهمی صدای قدم های
شوهرت رو ..
ترسیده برگشتم عقب ..هنوز نرسیده بودن بهمون که گفتم :اقا کفش هام در امد ..
تند برگشت عقب وگفت :از دست شما ..همین طور مستقیم برید برم برشون دارم تا شوهرت
ندیده ..
میدویدم وهی بر میگشتم عقب که دوباره مردک بهم رسید با کفش هام که تودستش بود ...تا
رسیدیم به همون جاده اصلی ..گفت :فقط بدو که فکر کنم متوجه من شد همسرت ...
نفس نفس میزدم وبارون حاال اروم میزد به تنم ...هرچی توان داشتم رو جمع کردم ..هی هم
برمیگشتم عقب .هنوز ندیده بودمشون ..که مردک کشیدم تو کوچه ای وگفت :برو تو خونه ماهمون در ابی رنگه ...کمکم فقط واسه این هست که متوجه شدم مثل این که همسرت کسی رو
...
مکث کرد ونگاهم کرد وگفت :ولش کن وقت حرف نیست فقط بدون شانس باهات یار بود که بعد
از فهمیدن این که چی بوده پشیمون شدم از لو دادنت ...واگرنه بیکار نیستم کمکمت کنم وبرای
خودم درد سر درست کنم ...
تارسیدم به در دستم رو گذاشتم رو زنگ وبی وقفه زدم که درباز شد وچهره گلنوش رو دیدم که
زد روصورتش وگفت :رنگت شده مثل میت ..خوبی ؟؟..
ومنم داخل شدم ودررو بستم وپشت همون در نشستم ..نفس نفس میزدم ودعا کردم نبینه منو
...واگرنه بدبختیم حتمی بود ...
گلنوش زیر بغلم رو گرفت وکمکم کرد که بلند بشم ..جلوی در ایستادم وگفتم :بهتره داخل نیام
بااین سرووضع .تازه عروسم هستی نمی خوام بیشترازاین برات دردسر درست کنم ..
لبخندی زد وگفت :این چه حرفیه ..بیا داخل ..
دم در بی رمق نشستم وگفتم :ممنون گلنوش ..محمد خوابه ..
لبخندی زد وگفت :بذاریک شربت واست بیارم داری پس میفتی که ..تازه این دمپایی های توخونه
رو هم بپوش بیا ردشو برو توحمام یک دست ازلباس های نویی رو که تازه نوپیشدم هست رو
برات میارم میدونم که ساک خودت تو ماشینه ..روحرفم نه بیاری وناز کنی من میدونم باتو ...
لبخند زدم به این دل مهربون وشفافش دمپایی هارو جلوم مرتب گذاشت ورفت ..با کمک دیوار
بلندشدم ودمپایی هاش رو پوشیدم ...رفتم داخل که با یک لیوان بزرگ شربت برگشت وگفت
:بفرمایید ..بخور که رنگ به رو نداری ...سیاوش کجاست ..
یکم از شربت خوردم مطمئنم افت فشارهم داشتم ..شرمنده نگاهش کردم وگفتم :کاش نمی
امدمکه روز اول زندگیت خراب نشه ...االن باید شوهرت مینشست کنارت نازتو میخرید ..لعنت به
من که هرجا رفتم دردسر همراهم بود ...
اخم کرد وگفت :بشین ببینم ..چه تعارف ها ..اتفاقا خوش حالم دوستی پیدا کردم ..سیاوشم اهل
این جلف بازی ها نیست ..کله صبح بلندشده بود رفته بود سرکارش بعد بیاد نازکشی ..خوب اینو
بگو کجارفت ؟؟چی شد ؟؟..خواستم حرف بزنم که گفت :نه نه ..اول برو حمام منم االن لباس ها رو میارم ..
چقدر شرمنده این خانوم شده بودم ..باید درست وحسابی تشکر میکردم ...داخل حمام که شدم
سریع لباس هام رو دراوردم ..لباس زیر های شخصیم رو اب کشیدم ودوباره تنم کردم ...مانتو
اینارو هم اب کشیدم ....تو رخت کن که رفتم یک دست لباس محلی دیدم که کمی شبیه لباس
های تن خودش بود ..یک دامن ابی فیروزه ای با گل های درشت رز که رنگ سفید ابی بود ویک
پیراهن که سفید بود با یک روسری سه گوش نارنجی رنگ ..اما نارنجیش جیغ نبود مالیم وزیبا
بود خیلی خوشم ازلباس هاش ..پوشیدمشون ورفتم بیرون که دیدم با محمد سرگرم شده وحرف
میزنه باهاش دلم برای محمد یک ریزه شده بود ...جلوتر رفتم وگفتم :بخدا نمی دونم چطور تشکر
کنم ده هزار بار بگم کم گفتم ...
لبخندی زد وگفت :بدبیا که شیر میخواد چند ماهش هست ؟؟..
بوسیدمش وگفتم :چهارماهش هست ...
روی مبل ها نشستم دلشوره داشتم چرا شوهر این نمیاد ..وای اگر باهم درگیرشده باشن من چه
غلتی بکنم ..از استرس پوست لبم رو جویدم که گفت :میگم ...
هنوز داشت میگفت که زنگ دررو زدم ...ترسیده دوتایی بلندشدیم وگلنوش رفت دررو باز کنه ...تا
درروبازکرد ..سیاوش زدش کنار وامد داخل وگفت :خانوم برو که شوهرت پیله کرده که همسر من
۱۴۳
این جاست مثل این که زمانی که برگشتم کفشات رو بردارم دیده ام ومنم هرکار کردم بپیچونمش
نشد ..برو سریع ...
مونده بودم کجا برم که گلنوش گفت :سیاوش میفهمی چی میگی .؟؟این خونه که در دوم نداره
..ازاین درم که بره شوهرش میبینش ...
من تودنیایی شرمنده گی غرق بودم دیگه نمی خواستم دردسری درست بشه پس گفتم :ولش
کنید بذارید بیاد ..خیلی ممنون از همه کمک هاتون ..
سیاوش نگاهم کرد وروبه گلنوش گفت :اینو ببرش تو زیر زمین ..من که شوهرش رو بردم داخل
سریع ببرش خونه مادرت تا اینا برن ...
خواستم مخالفت کنم که گلنوش هلم داد سمت در حیاط وگفت :بنجنب تانیومدن ...اشکم داشت در میومد ..یعنی این غریبه ها چرا انقدر کمکم میکنند ؟؟..من چطور تشکر کنم ازاینا
؟؟با گلنوش رفتیم تو قسمت زیر زمین خونه اش لعنت دادم به خودم وکم شانسی هام ..که
گلنوش گفت :من باید برم باال تموم التماس هات رو بکن از خدا که صدای این گل پسرت درنیاد
ونفهمه این جا هستی ..شوهرم که سر بندشون کرد تو خونه میام دنبالت که بریم ...
سرتکون دادم که بغلم کرد وگفت :توجای خواهر نداشته ام هستی ..انشااهلل راحت میشی ...
رفت ومن باز مات شدم تو دنیایی کالف دورم ...شیشه شیر محمد رو برداشتم وبهش دادم
وساکت گوش دادم ببینم چی میشه ؟....که صدای دادش میومد که گفت :لعنتی ها کجا قایمش
کردین ..بعد بلندتر ادامه داد :سپیده کدوم سوراخ سومه ای قایم شدی ...گمشو بیا تا با اینا درگیر
نشدم ...
محمد رو بیشتر به خودم چسبوندم وبیشتر تو دیوار فرو رفتم ...صدای شکستن چیزی امد
...وصدای بی شرف گفتن شوهر گلنوش !!......
چشم بستم وگذاشتم اشکم روی صورتم لیز بخوره ..صدای داد هاش کل خونه رو برداشته بود که
صدای بلند سیاوش هم امد که گفت :بی شرف دستت بخوره به زنم خون ریختنت حتمیه ...گلنوش
برو ازاینجا ...
صدای محمد حسین امد که گفت :شما جایی نمیری تا زنم رو ازتو این خونه پیدا کنم ..
سرم رو فرو بردم تو گردن کوچولوی محمدم ودعا کردم نبینه منو ...صدای باز شدن در امد
وسیاوش گفت :گلنوش خوش ندارم اینجا باشی برو خونه رو که گشت برگرد ..
بازصدای محمد حسین که از خشم دورگه شده بود که گفت :نترس زنتو نمی خورن ...
دیگه صدای نیامد که گلنوش دررو باز کرد وگفت :سپیده فقط بدو ..زودباش ..
سریع بلندشدم وباهاش رفتم ..اصال به پنجره های خونه اش نگاه نکردم وفقط دویدم ....تا
رسیدم به کوچه خدارو شکر کردم وتند تر حرکت کردم ...یکم از مسیر جنگلی بردم وجلوی خونه
ایستاد ..دورش مرغابی ها وغاز ها ازاد بودن که پسر بچه ای درروباز کرد وگفت :خوش امدی
ابجی گلنوش ..
دستمو گرفت وبردم داخل که یم خانوم از سر تنورش بلندشد وشروع کرد به کل کشیدن به
دنبالش یکسری ادم دیگه هم از خونه ها خارج شدن وهمین کارروکردن ...بادست زدن امدنطرفمون گلنوشم مثل من استرس داشت کهرو به زن میان سالی گفت :مامان این خانوم رو واسه
چند لحظه جای قایمش کن ..
خواست زنه حرف بزنه که گفت :مامان االن نمیشه توضیح داد ...
خانومه سرتاپام رو نگاه کرد وبه شمالی غلیظ یک چیزی گفت که نفهمیدم ..دید گنگ نگاهش می
کنم گفت :پس اهل اینجا هم نیستی ..راه بیفت دنبالم ....
از گلنوش با لب زدن تشکر کردم ورفتم دنبال مادرش وبقیه هم بازدور گلنوش جمع شدن .....
منو برد داخل اتاقک کاه گلی ای وگفت :همین جا باش تا بیاییم دنبالت ...
سرتکون دادم ومحمد رو بیشتر نزدیک خودم کردم ..نگاهش کردم دیدم بچه ام داره رنگش به
کبودی میره ..ترسیده داد زدم :گلنوش بیا ..یا خدا بچه ام ..
.همشون دویدم سمتم ...یواش زدم به پشت بچه ام ...یکیشون امد جلو نگاه میکرد بعد سریع
گرفتش ودوید سمت خونه ...دادزدم :کجا داری میبری بچه ام رو ؟؟
که گلنوش بی فروغ نگاهم کرد وگفت :اون ترم اخر پزشکی اطفال رو میخونه ..اروم باش ....
زار زدم ورفتم سمت پشت در اتاق که یهو صدای محمدم امد ..درروبا شدت باز کردم وگفتم
:چیکارش کردی ؟؟
سریع گفت :خانوم اروم باش ..بهتره سریع تانزدیک ترین بیمارستان اینجا ببری بچه ات رو
مشکل تنفسی یا شایدم قلبی داشته باشه ...
ناباور نگاه کردم به همه اشون ..میدونستم بچه ام مشکل داره اما نمی دونستم چرا ؟؟واسه چی
؟؟پسرمن یعنی از االن داره عالیم بیماریش عود میکنه .....
رفتم بغلش کردم ودویدم سمت در حیاط که گلنوش گفت :هی نرو ..ممکنه ..
سریع گفتم :بچه ام واجب تره ..مرسی از لطفی که بی منت سر من وبچه ام گذاشتی ...
تا درروباز کردم محمد حسین امد جلوم ..بی توجه بهش ..قدم تند کردم سمت خونه گلنوش تا
وسایلم رو بردارم وبرم ماشینم رو دربیارم ..زار میزدم وبه محمد منصورم نگاه میکردم که رنگش
۱۴۴
پریده بود ..اصلا بهتره برم فقط کیف پولم رو برداریهو بازوم کشیده شد ..پرت شدم عقب که صدای دادش پرده گوشم رو پاره کرد :کــــدوم
قبرستـــــونی تشــــریف میبرین ؟؟..
پراز حرص این رو گفت ...فقط گفتم :پسرم مشکل تنفسی داره ...دست از سرم بردار ...حدمن پر
شده ..
تند تر دویدم سمت خونه اش ..با دیدن در ابی رنگ که باز بود ...سریع داخل شدم وکیفم رو
برداشتم با وسایل محمد منصورم ..واسه تموم کمک های گلنوش نمیدونستم چیکار کنم ؟..سریع
با قلم کاغذ شماره ام رو نوشتم وتشکر کردم ..بیرون که امدم نگاه کردم به محمد منصورم که
ازروی رنگش مشخص بود بدتر شده ..ترس برم داشته بود که چرا گریه نمی کنه ؟؟..اصال حال
خودمو نمی فهمیدم مثل یک پرنده پر کنده بال بال میزدم که یک ماشین ازکنار جاده برام نگه داره
..تا یک وانت ابی رنگ دیدم که بارش کلی تنه شاخه درخت بود ..رفتم تو جاده که نگه داشت ..با
عجز درحالی که به پهنای صورت گریه میکردم گفتم :خواهش میکنم ببرم بیمارستان ..هر چی
بخوای میدم بهت ..فقط منو ببر ..
نگاه کرد به محمد وگفت :بشین ...
خوش حال نشستم ومحمد رو نگاه کردم ...خدایا چش شده؟ ..میمیرم اگه محمدم کاری بشه
..هرچی دارم بگیر اال وجود نازنین بچه ا م رو ...
نذر ونیاز میکردم ..محمد رو هی تکون میدادم که گریه کنه ..صداش بیرون بیاد ..اما هیچی ...
نگاهم فقط روی دردونه ام بود که هیچ کاری نمی کرد وصورتش داشت باز کبود میشد ...سرمو
بردم زیر گردنش وبلند گفتم :خدااااا.....
جلوی بیمارستان که نگه داشت ..یک ترواول صدی دادم بهش چون پول خورد نداشتم وبرامم
مهم نبود هیچی ...دویدم سمت اورژانس وبلند گفتم :یکی بیاد ..بچه ام داره میمیره ..نفس دیگه
نداره ....
یک مرد سفید پوش قد بلند امد بیرون از اتاقی ودوید سمتم ..بچه رو گرفت وبه پرستارهای
پذیرش نگاه کرد وخودشم رفت ..ازحال رفتم و کف بیمارستان نشستم که یکیشون گفت
:پاشو..خانوم میفهمی چی میگم ..صدام رو داری ؟؟باز مات شدم به سنگ سفید وبا خودم وخدای خودم عهد کردم محمد کاری نشه ...تو محرم
وصفر توروز شهادت کوچولوی امام حسین ..حضرت علی اصغر کمک کنم به خیره ای جایی ..فقط
محمدم کاری نشه ...
***
پشت در اتاق نشسته بودم ..که درباز شد ودکتره بیرون امدهر حرفش مثل خروار ها خاکی بود که
ریخته میشد روسرم ...کاش من هم جنازه واقعی این مجلس بودم!! ...چشمام رو بستم ودیگه
حس کردم دارم کم میارم حاضر بودم برگردم به همون زندگی جهنمی با محمد حسین ..حرفاش
واسم گرون تموم شد گفته بود بچه مشکل دارم ..مشکلش زیادتر هست وتا زمانی که به یک
شرایط نرمال برسه هست توی بیمارستان ...داشت میگفت ومن با دقت گوش میدادم که مشکلش
چی هست؟ که صدای بلند دکتر ..دکتر گفتن پرستاری امد ...
بلندشدم ..دکتره دوید سمت اتاق ..صداهاشون میو مد که میگفتن :کی این جوری شد ؟؟؟شک بده
بهش ..
داشتم میمردم ..خدایا محمد منصورمن نباشه ...بلند بلند زدم زیر گریه وبا کمک دیوار بلندشدم وبا
پاهای که هیچ حسی نداشت رفتم سمت در اتاق ..از چیزی که دیدم دنیا روی سرم چرخید
...محمد منو لخت کرده بودن ..گذاشته بودنش روی تخت وماساژقلبی میدادنش ..بچه چهار ماه
من رو ....
ناباور داشتم این صحنه ها رو نگاه میکردم که دکتره با چراغ قوه نگاه کرد به مردمک های
سیاهش که دورش رو یک سبز ناز گرفته بود ونگاه کرد به ساعت مچیش وگفت :ساعت فوت
15:2دقیقه ظهر ..علت نارسایی قلبی ...
یهو زد به سرم رفتم جلو وگفتم :پسر من زنده است ..محمد من زنده است ..خب بهش شک بدین
..دکتر بچه من زنده است ..ایها الناس زنده است ..هق زدم وزمزمه کردم نمرده ..مامانیش رو تنها
نمی ذاره ..بچه چهار ماه من نفس داره دیگه ..نفس مامانیش بسته به نفس هاشه ..
صدام اروم تر میشد وجسم بی جون نوزادم رو بغل گرفته بودم وباهاش حرف میزدم ..چرا یخ بود
بچه ام ..بلندشدم وگفتم :یک پتو مدیدین محمدم یخ کرده ...سرما میخوره ..دکتره امد جلو
وخواست بگیره اش که رفتم عقب وگفتم :یک پتو میخوام فقطبا چشمای اشکی زل زدم به دکتره وگفتم :میدونم زنده است دیگه ..همیشه همین قدر ارومه ...یک
بارم اذیت کرده مامانیش رو ...
گونه یخ کرده محمدم رو بوسیدم وبغض دار گفتم :یعنی یک پتو ندارین من روی محمدم بندازم
داره بیشتر سردش میشه ها ....اصال لباس هاش کو ...
دکتره امد جلوم وگفت :بپذیر که کوچولوت فوت کرده ...تو بازم..
با داد گفتم :زنــده است ..تند تند صورت گرد وکوچولوش رو بوسیدم ..که پرستاره امد جلوم
وگفت :خانومم میدونم خیلی سخته ..درد داره ..بغض کشنده داره اما بپذیر ..
۱۴۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجره را باز ڪنیم
تا بوے بهار پر ڪند تمام خانه را
چاے دم ڪنیم
با چوب دارچین و عطر گل محمدی
و بگذاریم صداے بنان ما را عاشق تر ڪند
آنجایش ڪه مے گوید:
تو الههٔ نازے در بزمم بنشین
من تو را وفا دارم بیا ڪه جز این
نباشد هنرم...
پیشاپیش آمدن بهار مبارڪ🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐ماه مبارک رمضان
✨برای آن است که یک ماه
💐مرخصی از زمین
✨براے سفر به ملکوت بگیریم . . .
✨خدایا
💐ما را به شایستگی
✨وارد این ماه مبارک کن
💐ماه مهمانی خــــــدا
پیشاپیش برشما مبارک💐
🌸🍃