eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
زن، زندگی، آزادی قسمت بیست و هفتم: سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد. گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد و‌گفت: ا...ا...الو سلام.. صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین... سحر نفسش را آروم بیرون داد و‌گفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام... و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند. پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت. آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد. سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود. ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر تو‌چشم هستیم ... سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود.. قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن... سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!! جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید... لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی قسمت بیست و هشتم: ماشین در تاریکی شب در جاده ای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که بر می آمد به نزدیکی های مقصد رسیده بودند. در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند ،فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد. در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد برگرد....هنوز که دیر نشده برگرد... ولی سحر در تخیلاتش غرق میشد و آینده ای رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش می آورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه می کرد، اما اینک در این تاریکی شب ، در این روستای مرزی دور افتاده ،باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود. کمی جلوتر ، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر می آمد درختی تنومند است ، ماشین از حرکت ایستاد... راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت. به محض وصل شدن تماس ،صدای آقای حبیبی بلند شد: کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟!کجاااا؟؟؟ صبر کن صدات را ندارم و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوش هایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد. بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمی داشت ، رو به سحر گفت: اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیاده روی ، شما را به اکیپتون میرسونم. سحر زیر لب گفت: اکیپ؟! و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت: با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین. سحر لبخندی زد و گفت: اوه راست میگین ،اصلا حواسم نبود و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟ آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت: تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون بری اونور... با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمی شناخت.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن ، زندگی ، آزادی قسمت بیست و نهم: آقای حبیبی در حالیکه چمدان را روی زمین ناهموار و پر از خاک و خل میکشید به طرف نقطه ای نامعلوم در تاریکی شب حرکت می کرد و سحر هم مانند مجسمه ای مسخ شده به دنبالش روان بود. حسی درونش به او نهیب میزد که راهی میروی اشتباه است و انتهایش به قهقرا و هلاکت ختم می شود و حسی قوی تر او را به رفتن تشویق می کرد یک ربعی بود که در پیچ و خم جاده ای ناهموار در حرکت بودند و صدای موج آب و بوی ساحلی نم زده خبر از نزدیک شدن به مقصد میداد. قدم های آقای حبیبی بلندتر از قبل شده بود و بالاخره در تاریکی پیش رو ، نور چراغ قوه ای که انگار جلویشان تاب بازی میکرد ،نوید رسیدن میداد. کمی جلوتر مردی قوی هیکل که در تاریکی شب فقط قد بلند و هیکل پهنش به چشم می آمد ،تک سرفه ای کرد و‌گفت: دیر کردی آقا... و با اشاره به قایق کنارش ادامه داد :این دخترای بیچاره حیرون شدند و با این حرف ، تازه سحر متوجه قایقی شد که داخلش موجودات مبهمی که گویا دخترانی مثل او بودند، دست تکان میدادند. آقای حبیبی بدون گفتن هیچ‌حرفی چمدان دستش را داخل قایق گذاشت و یکی از دخترهای داخل قایق جلو آمد و با دستهای سردش دست گرم سحر را گرفت و‌ کمکش کرد تا داخل قایق شود. سحر که تا حالا سوار اینجور قایقی نشده بود، روی سکوی قایق نشست و همانطور که در تاریکی برای سه دختر پیش رویش سری تکان میداد و سلام زیر بانی میکرد، با دقت اطرافش را نگاه کرد. حالا خیالش راحت شده بود که تنها نیست، انگار این سه دختر نور امیدی بودند که روان پریشان سحر را آرام میکردند. یکی از دخترها که قد و قواره اش خیلی قابل تشخیص نبود با صدای نازک و خودمانی گفت: سلام عزیزم، من سارینا هستم و دختر بعدی هم دستش را دراز کرد و‌گفت : منم نازگل هستم و سومی که همان دختری بود که کمکش کرده بود با صدایی که میخواست مثل لوطی های قدیم باشه گفت: سلام آجی منم المیرام بچه ها بهم میگن الی، تو هم هر جور راحتی صدام کن سحر آب دهانش را به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت: خوشبختم از آشناییتون منم سحر هستم.. در همین حین مردی که قرار بود سکان دار قایق باشه از آقای حبیبی خدا حافظی کرد و داخل قایق شد و با یک حرکت قایق موتوری را روشن کرد و بلند بلند گفت: دخترا هل نشین ، همدیگه را محکم بچسپین، اگر میترسین ، میتونین کف قایق بشینین خیلی طول نمیکشه، بیست دقیقه تحمل کنید تموم میشه، یه کم جلوتر یه کشتی توی دریا منتظره تا شما را سوار کنه و برین سمت خوشبختی... سحر که واقعا میترسید ،خودش را کف قایق انداخت و قایق توی دریایی که زیر نور ستارگان شب، سیاه تر از آسمان دیده میشد، با سرعت به راه افتاد. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن زندگی آزادی قسمت سی ام: قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش میرفت ، گه گاهی به طرفی لنگر می انداخت و مشتی آب داخل قایق میریخت که سر و لباس سحر خیس میشد . دل سحر گرفته بود و تا آب به او میپاشید یاد حرف مادرش می افتد، اون روزی که سعید زنده بود و حس شیطنش گل کرده بود ، سحر و پدر و مادرش روی حیاط نشسته بودند و سعید شلنگ آب را برداشت تا باغچه را آب دهد و در همین حین نامردی نکرد و فوران آب را به طرف سحر گرفت، سحر مانند گربه ای آب کشیده چنگالش را نشان داد و به طرف سعید حمله ور شد و مادرش میخندید و میگفت: سحر مامان کارش نشو آب روشنایی هست ،خوشبختی به همراه داره... و اینک سحر به یاد گذشته قطره اشکی از گوشه ی چشمش روان شد و با خود میگفت : براستی این آب هم روشنایی ست؟ میترسم عاقبت گذشتن از این آب ،تاریکی و ظلمات باشد. سحر در عالم خود غرق بود که قایق از حرکت ایستاد و پیش رویشان کشتی بزرگی که در تاریکی شب رنگ و رویش قابل تشخیص نبود،ظاهر شد. قایق ران با صدای بلند فریاد زد و در همین حین کسی از روی عرشه کشتی نور چراغ قوه را به طرف قایق انداخت. با دیدن قایق ریسمانی نردبان مانند به سمت آنها پرتاب شد قایق ران رو به سمت چهار دختر نگون بخت پیش رویش گفت: دخترا پاشین، اول شما برین من هواتون را دارم ، بعد چمدانهاتون میفرستم بالا.. با این حرف اول از همه دختری که الی خودش را معرفی کرده بود از جا بلند شد و گفت: آجیا پاشین اول من میرم...به به چه هیجانی داره، من عاشق هیجانم... الی پله های معلق را بالا میرفت و مشخص بود به سختی خودش را بالا میکشید. پشت سرش نازگل و بعد از رسیدن نازگل به روی عرشه، سحر کوله اش را به کول زد که آن مرد گفت: کوله بزار من میارم خودت برو... سحر بسم اللهی زیر لب گفت و دو طرف نردبان را گرفت و بالا رفت، نردبان تعادل نداشت و چندین بار نزدیک بود سحر سرنگون شود اما بالاخره به لبه ی عرشه رسید و الی دست سحر را چسپید و مثل یک مرد او را به داخل کشید. بالاخره بعد از دقایقی کاروان کوچک دختران با بارهایشان داخل اتاق کوچکی روی عرشه جا گرفتند. اتاقی که تحت اختیارشان قرار گرفته بود شبیه واگن قطار بود چهار تخت که روی هم سوار شده بود ، اتاقی که مثل دل سحر مدام در تلاطم بود. ولی چیزی که جلب توجه میکرد، احترامی بود که به آنها گذاشته میشد،گویا از جایی سفارش این مسافران را گرفته بودند و ادم فکر میکرد این چهار دختر میهمانان خاصی هستند که باید مانند چشم از آنها نگهداری کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🔹 ﺍﺯ عارف رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: چطور ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ زندگیت ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﮐﯽ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯽ؟ چگونه ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺒﺐ می شود ﮐﻪ هیچ‌ گاه ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮﯼ؟ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﻭﺳﻮﺳﻪ نمی‌شوی؟ 🔸 گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ سال‌ ها ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ تجربه، ﺯﻧﺪﮔﯽ خود ﺭﺍ ﺑﺮ ۵ اصل ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ! ۱. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ. ۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ۳. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ. ۴. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ. ۵. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ. ✅ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ۵ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿 🌹🌿تسبيــح جبرئيل عليه السلام🌹 سُبْحانَ الدّائِمِ الْقائِمِ،🌹 سُبْحانَ الْقائِمِ الدّائِمِ،🌹 سُبْحانَ الْواحِدِ الاَْحَدِ،🍀 سُبْحانَ الْفَرْدِ الصَّمَدِ،🍀 سُبْحانَ الْحَىِّ الْقَيُّومِ، 🌹 سُبْحانَ اللّه ِ وَ بِحَمْدِه، 🌹 سُبْحانَ الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوتُ،🍀 سُبْحانَ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ،🍀 سُبْحانَ رَبِّ الْمَلائِكَةِ وَ الرُّوحِ،🌹 سُبْحانَ الْعَلِىِّ الاَْعْلى،سُبْحانَهُ وَ تَعالى.🌹 👈🏻هر كس اين تسبيح را هر روز تا يك سال بگويد، از دنيا نمى رود تا آنكه جايگاه خويش را در بهشت ببيند. 🌹🌿🌹🌿🌹🌿 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 🌹🌿🌹🌿🌹🌿
💠 *«برطرف شدن مشکلات به رضایت والدین»* ◻️ آقای سید صادق شمس‌الدینی نقل کرده است: 🔹 «یک روز که خدمت آقای مجتهدی بودم به ایشان عرض کردم: یکی از دوستانم که مرد بسیار خوب و باتقوایی است، دائماً در زندگی خود مشکل پیدا می‌کند و کارهایش گره می‌خورد و هر چه به ذوات مقدس اهل بیت علیهم‌السلام متوسل می‌‌شود، نتیجه‌ای نمی‌گیرد!» 🍃 آقای مجتهدی بعد از چند دقیقه فرمود: 🔹«آقا سیدصادق، پدر دوست شما که هم اکنون در قید حیات نیست، از او رضایت ندارد و این مشکلاتی که در زندگی دوست شماست از نارضایتی پدرش سرچشمه می‌گیرد.» ◻️ آقای شمس‌الدینی گفت: 🔹 «همانجا با خود نیت کردم که به نیابت پدر دوستم، عمل خیری انجام دهم. هنوز چند لحظه از انعقاد این نیت درونی نگذشته بود که آقای مجتهدی فرمود: «دیدم پدر دوستتان لبخندی زد و از پسرش راضی شد و بعد از آن، مشکلات دوستم یکی پس از دیگری برطرف شد و زندگی او سامان یافت.» 📚 لاله‌ای از ملکوت، ص۲۰۵ 📚 «برگرفته از بیانات استاد زهره بروجردی» 🌐 موسسه علمیه السلطان علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام در فضای مجازی: سایت | بله | ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 از دلایل مردى نزد امیر مؤمنان(علیه السلام) آمده و عرض کرد که: من از نماز شب محروم شدم. حضرت فرمود: تو کسى هستى که گناهانت تو را به بند کشیده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ثواب عظیم دو سجده شگفت انگیز بعد از نماز وتر در نماز شب 🔵این همه ثواب ولی انسان غافل از این همه ثواب 🔴منبع: رساله باقیات الصاحات آخر کتاب مفاتیح الجنان،باب اول حالا که چله نماز شب داریم؛ ان‌شاءالله کامل از این چله بهره ببریم.
لزوم رعایت حرمت‌ها در سفر کربلا (آداب زیارت کربلا).mp3
8.48M
🕯 لزوم رعایت حرمت‌ها در سفر کربلا (آداب زیارت کربلا) 🎤 سخنرانی و مداحی 🎧 مناسب گوش دادن در مسیر زیارت اربعین 🏷 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷 🌷 امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود : 💫 أكثروا ذِكراللهِ و ذِكر الموتِ 💫 و تِلاوةَ القرآنِ و الصَّلاةَ على النَّبىِّ صلى الله عليه و اله 💫 فإِنَّ الصَّلاةَ عل رسولِ اللهِ عشرُ حَسَناتِ . ✨بسيار ياد خدا و ياد مرگ نمایید ✨و بسیار به تلاوت قرآن پردازید ✨ و صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و اله فرستید زیرا صلوات بر رسول خدا ده حسنه دارد . 📗 : تحف العقول : ص ۸۹۰ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤آخرین پنج شنبه مرداد است یاد کنیم ازگذشتگان كه جايشان هميشه 🖤در كنار ما خالیست برای شادی روح آنها 🖤فاتحه و آیه‌ای از قرآن بخوانیم 🖤جایگاه رفتگان تان بهشت🌹 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹برای خوب شدن حال دلتون 🌻نگاه خدا رو 🌹براتون آرزو میکنم 🌻تقدیم به شما خوبان 🌹با کلی انرژی مثبت 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺در آخرین پنجشنبه مرداد ماه ✨به نیت آمرزش پدران 🌺مادران آسمانی و ✨همه مسافران بهشتی 🌺صلواتی ختم کنیـم 🌺 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم ْ🌺 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯آخرین پنجشنبه مرداد است ✨ثانیه هایمان بوی دلتنگی میدهد 🌷چه مهمانان ساکتی هستند ✨رفتگان و گذشتگان 🌷نه به دستی ✨ظرفی آلوده میکنند 🌷نه به حرفی دلی را میشکنند ✨تنها به فاتحه وصلواتی قانعند 🌷هدیه کنیم فاتحه و صلواتی ✨بہ همہ عزیزان سفرکرده 🕯روحشان شاد و یادشان گرامی 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوشا باش ، نه‌ مصر ،.... افتاده باش ، نه‌ ذلیل ،... شوخ باش ،نه‌ مسخره ،.... آزاده باش ،، نه‌ یاغی ،... مطمئن باش ، نه‌ ساده ،.... از خود ، راضی باش ، نه‌ از خودراضی ،... صبور باش ، نه‌ در کمین ،.... آنوقت خواهی دید که کلید روشن ضمیری را در دست خود خواهی داشت.....‌ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌پنج شنبه ها متعلق به آدم های خاص زندگی ست آنهایی که حالِ مان را خوب می کنند افکار خوشبینی دارند عقاید منحصر به فردی دارند گاهی یک کودک هم خاص بودن را در خود جای می دهد احتیاج نیست دنیا را زیر و رو کنیم گهگاهی با یک توجه کوچک خاص ترین افراد را در اطرافمان مییابیم و میشود یک پنج شنبهِ دلنشین را ساخت اتفاق های پراز شلوغی یک هفته پرکار را فراموش کنید و از کنار هم بودن لذت ببرید بهترین‌ روز‌ را‌ بسازید ♥️ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از دنیا چند وجب زمین مهربانی می‌خواهم تا زیر سقف آسمانش دانه‌های درشت محبت بین آدمهایش دست به دست شود ! پنجره‌ای که رو به چشم‌انداز عشق باز شود و هیچ‌کس در ریه‌های زندگیش هوای بی‌احساسی جریان نداشته باشد ! من از این دنیا یک مشت امنیت می‌خواهم برای احساساتی که از ترس زخمی شدن در لاک خودشان فرو رفته‌اند ! 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روزهای خوب توی راهند 🍃قرار نیست که همیشه 🌸صبح رو با قلب شکسته و 🍃پر غم از خواب بیدار بشیم 🌸هیچ موقع غمگین نشوید چون:👇 خدایی دارید که همیشه همراهتونه امروزتون سرشار از لطف خداوند 🌸 🌸🍃
❤️ آخرین پنجشنبه 🌷 مرداد ماهتون عالی ❤️براتون روزی پراز 🌷نشاط،شادی وعشق ❤️آرزو می کنم 🌷امیدوارم لحظات رابه شادی ❤️و آرامش درکنارخانواده 🌷و دوستانتان سپری کنید 🌸🍃
16009558590076534251393.mp3
4.59M
قربون کبوترای حرمت🕊 😭 🎤حسین طاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 این حکم قطعی خداست که ای بنی اسرائیل اگر بعد از نعمت هایی که به شما دادیم، طغیان کردید گروهی رو بر شما مسلط میکنیم که نابودتون کنند! 🔹و کی بهتر از ایرانی ها برای نابودی رژیم صگیونیستی 🔹«علی آگاه»
🔺 اسلامی: هدف دشمن از جنگ روانی در عرصه نظامی ایجاد ترس و عقب‌نشینی است. 🔹به تعبیر قرآن کریم، عقب‌نشینی غیرتاکتیکی در هر میدانی چه عرصه نظامی و چه میدان‌های سیاسی، تبلیغاتی و اقتصادی، غضب الهی را به دنبال دارد.
°•مھدۍ جان !! بارها روی تورا دیدم ولی نشناختم لالہ از باغ رُخت چیدم ولی نشناختم🌷🍂 🕊