eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
20.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 علیرضا دبیر: 🔹 مقام معظم رهبری بیشترین حمایت را از کشتی کرده است 🔹 مردم بدانند سال پیش در همه رده های سنی ما قهرمان دنیا شدیم، و حضرت اقا برای ما پیام میفرستادند که من در حال تماشای مسابقات کشتی و نتایج هستم.
🔴یه نکته‌‌ی جالب درباره اولین برنده‌ی محجبه‌ی مدال طلای المپیک اروپا این است که بدانیم زهرا شعاری دانشجویی رشته‌ی پزشکی دانشگاه ازاد بلژیک هست ✍عالیه سادات
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ازدواج یک پسر ساکن آمریکا با یک دختر ایرانی با واسطه گری یک مسجد! باورتون میشه یه مسجد میتونه یه همچین کارایی هم بکنه؟ واقعا حیف که مساجد ما دارن بیخود خاک میخورن و از رویکرد فرهنگی و واسطه گری دور شدن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
44.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قرائت زیبا و شنیدنی قرآن کریم توسط حامد شاکرنژاد قاری بین المللی و داور برنامه محفل در موکب ابوتراب در
ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم کیف را روی مبل انداختم به سمت آشپزخانه رفتم ، فضای آن جا بهم ریخته بود ،میز صبحانه جمع نشده بود ظرف های کثیف میز را اشغال کرده بود دستم را به سمت ظرف شویی بردم از مایع طرف کنار سینک کمی برداشتم و دستم را شستم عطر توت فرهنگی دستم را خوشبو کرد ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار دادم و دادن برنامه به طبقه ی بالا رفتم . در اتاق نیمه باز بود مامان در حالی که روی تخت دراز کشیده بود با صدایی خفه روشنک چ خبر وارد اتاق شدم سینا پیش او می ماند امشب باید تحت نظر باشد اما خوب مشکلش جدی نیست مامان سکوت کرد بعد زیر لب زمزمه کرد زود تر بیا حسام منتظریم چیزی می خوری برات بیارم نه اشتها ندارم به طرف اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم از صبح درگیر همین ها بودم به سمت تخت رفتم تا کمی دراز بکشم که چشمم به عکس افتاد چقدر دلم برایش تنگ شده بود اشک گوشه ی چشمم حلقه بست چند ماهی می شود که .... با صدای مامان به خودم آمدم دلم شوره می زند می خواهم برم بیمارستان مامان جان بابا در حال استراحت هست و سینا پیش او هست هر خبری بشود می گوید می خواهی دو تا قهوه با هم بخوریم ☕️ سری تکان داد بدنیست دوباره پله ها را پائین رفتم قهوه جوش را از داخل کابینت برداشتم و از پیدا کردن قوطی قهوه مقداری آن را پر کردم و درنهایت آن روی شعله اجاق گذاشتم مامان در حالی که خودش را کش و قوس می داد گفت رو عجیبی هست این از صبح این هم از الان .... نویسنده :تمنا🎨
14 🔶 گفتیم که اگه توی یه خانواده ای آرامش باشه ، اگه ده تا بچه هم داشته باشن همه به خوبی تربیت میشن.😌 ✅ ضمن اینکه به طور کلی هر چقدر تعداد بچه ها بیشتر باشه، تربیت بهتری هم خواهند داشت. ✔️ 🌷بالاخره یه برادر بزرگ تری هست، یه خواهر کوچکتری و... بزرگ تر ها سعی میکنن درست رفتار کنن جلوی کوچک تر ها و کوچکتر ها هم توسط بزرگترها کنترل میشن.✅🌺 👌 بچه ها یه خودکنترلی پیدا میکنن 🚸 تقریبا میتونم بگم خیلی بعیده که یه پدر و مادر بتونن یه دونه بچه رو درست تربیت کنن! 🔻 خدا به داد اون پدر و مادرایی برسه که یه بچه یا دو بچه دارن! خیلی سختشونه. براشون دعا کنید.☺️ 💢 اگه بچه هاشون بد تربیت شدن قطعا مقصر هستن. ⚠️ راستی مراقب باشید شیطان فریبتون نده که اگه بچه بیارید فقیر میشید! نه اصلا هم اینطور نیست. اتفاقا بچه رزق و روزی خودش رو میاره... 💖 به خدا اعتماد کن... 🌷
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین زن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و پنجم: زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت: اونا گفتن ک
زن، زندگی، آزادی قسمت پنجاه و ششم: با هر لقمه ای که در دهان زهرا میگذاشتم یکبار اسم لاوی را تکرار میکردم.. اوه خدای من! خودشه درسته... چند سال پیش بود هنوز داداش سعید زنده بود و منم دبیرستان درس می خوندم، با اسم سعید بغض گلوم را گرفت و یاد اون شب افتادم. یک شب که یواشکی رفتم تو اتاق سعید، غرق مطالعهٔ یک کتاب دیدمش، اینقدر غرق بود که متوجه حضور من نشد، من یک واژه از کتاب خوندم(لاوی) و آهسته در گوش سعید گفتم : منم لاوووی سعیدهراسان از جا برخواست، انگار دیوانه شده بود، دور تا دور اتاق را میگشت و به در و دیوار خیره میشد، آخر کار رفتم دستهاش را گرفتم و گفتم: ببخش داداش، من بودم، بخدا نمی خواستم بترسونمت و به زور به طرف صندلی کشوندمش و دوباره پشت میز تحریرش نشست. خیره به کتاب بود و آرام آرام گفت: مبحث ترسناکی هست، به کسی نگی من اینجور شدم، مسخره ام میکنن، اگر تو هم این کتاب را می خوندی مطمئنا بدتر از من میشدی.. اون لحظه برام جالب شده بود که این کتاب درباره چی هست که سعید را...سعیدی که از هیچ کس ترسی نداشت را اینجور هراسان کرده بود. پس شیطنتم گل کرد و گفتم: ببین داداش یا مو به مو بهم میگی داخل این کتاب چی نوشته یا میرم به همه میگم که چه حرکتی کردی... سعید اوفی کرد و گفت: نمیشه سحر، اصرار نکن... از سعید انکار و از من اصرار، اولش با تهدید شروع شد و آخرش با خواهش و تمنا قبول کرد. سعید همانطور که کتاب را میبست به من گفت: این کتاب درباره فراماسون ها هست، یا همون شیطان پرستان، اینا به بزرگ خودشون میگن لاوی،یعنی یه شخصی بوده که اسمش لاوی بوده ،اون شخص تقریبا پایه ریز این ماسون ها هست، اینا رسم و رسوم عجیب و غریبی دارن، اول اینکه خدا را قبول ندارن و به شیطان تعظیم میکنن و معتقدن هر کسی یک شیطان داخل وجودش هست که باید به او کرنش کنه و باید این شیطان درون را بال و پر بدن، بعد که شیطان را پرورش دادن، نوبت جامعه هست ،جامعه هم باید روی نظم جدیدی حرکت کنه که این ماسون ها بهش میگن نظم نوین جهانی، نظمی که در اون دین وجود نداره و انسان به میل خودش و شیطان درونش عمل میکنه و متاسفانه موفق شدند این نظم نوین جهانی را داخل خیلی از کشورها پیاده کنن و البته کشور ما و حزب الله دو تا نقطه هستند که توی خاورمیانه این نظم نوین را بر هم زدند... حرفهای سعید خیلی تخصصی شد و من حوصلهٔ گوش دادن نداشتم و ازش پرسیدم، اینا را ولش کن، رسم و رسوم این ماسون ها را بگو که سعید ادامه داد... وای خدای من!! درسته...همینه...این مراسمی که کریستا ازش حرف میزنه میتونه یکی از همین رسوم احمقانه فراماسون ها باشه... با این فکر تنم داغ شد،ناخودآگاه زهرا را به آغوش کشیدم و همانطور که اشکم جاری بود زیر لب گفتم: خدایا...نه.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رن، زندگی ،آزادی قسمت پنجاه و هفتم: یعنی اونطوری که سعید میگفت این دخترها و حتی خود من قربانی بشیم، یه قربانی برای مراسم شیطان پرستی و حالا شانس باید باهامون یار باشه که طریقهٔ قربانی شدنمون جانسوز نباشه، آخه سعید میگفت بعضی دختر بچه های مسیحی یا مسلمان شیعه را برای قربانی به درگاه شیطان زنده زنده می سوزانند و برخی هم دختران بالغ مثل من را که باید از بین دختران پاک و دست نخورده و باکرهٔ شیعه انتخاب شوند برای لاوی بزرگشان هدیه میبرند و لاوی بزرگ بعد از تجاوز به اون دختر ،توی مراسم اصلیشون اون دختر را قربانی می کنه... خدای من! حالا می فهمیدم که چرا جولیا تاکید داشت من پاک بمونم، چرا تاکید داشت که با هیچ مردی ازدواج نکنم چرا.... و چقدر من نفهم بودم که اونموقع یک ذره به این موضوع فکر نکردم و همش خیال می کردم که جولیا خیر خواه من هست و لندن بهشتی بی مثال است برای زنان که در عین آزادی ، پاک و دست نخورده باقی می مانند...نه جولیا فقط می خواسته من سالم بمانم تا لاوی بزرگشان به مقصد پلیدش برسه.. بدنم شروع به لرزش کرد...زهرا که حال دگرگونم را دید، با دستهای کوچکش شروع به نوازش دست هایم کرد و زیر لب تکرار می کرد:اُمی... و من نگاهی به بالا کردم و گفتم: خدایا ، تورا به خون به ناحق ریختهٔ مادر این دختر، تو را به خون تمام شهیدانت قسم میدم ، من و زهرا را نجات بده...حالا میفهمم چه اشتباه مهلکی کردم و چشم و گوش بسته به روباهان مکار اعتماد کردم و جهنم اینجا را با بهشت سرزمین خودم معاوضه کردم. دست هام به رعشه افتاده بود، آرام از جا برخواستم، طوری وانمود می کردم که چیزی نشده، آخر تن رنجور این دخترک که معلوم نبود چه ویروسی به آن تزریق کرده اند، بیش از این طاقت رنج را نداشت و من نمی بایست نگرانی ام را به او منتقل کنم. زهرا را در آغوش گرفتم،آرام روی تخت خواباندم و در گوشش گفتم: عزیزم، به چیزی فکر نکن...فقط بخواب. اما دستهای زهرا که پشت گردنم گره شده بود ، باز نشد و من فهمیدم که زهرا فقط در آغوش من احساس امنیت میکند. پس آغوشم را به او هدیه کردم و کنارش خوابیدم و آرام زمزمه کردم، خدایا تو هم آغوش آرامت را به من هدیه کن وچشم هایم را بستم. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺