#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۶۵
#قسمت_شصت_پنجم🎬:
عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی می خوای؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت: هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین..
عمه خانم با اخم های درهم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت: ولی عمه خانم، می ارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد.
عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت: توکه فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟!
منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت: من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش...
عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت: تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم.
منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت: باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی...
تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت.
عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را می خواست و هم نمی خواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت.
عمه خانم نمی دونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت: اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمی دم.
انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمی خواست به کسی او را بدهد.
سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد: منیژه!هدیه پاشین بیاین شام...و دوباره باصدای بلند تری گفت: منیژژژژژه ...که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند.
بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی پیچیده و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت.
عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت: بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه.
منیژه سر سفره نشست و گفت: عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا
عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت: آره، خیلی فکر کردم، آخرش به ابن نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره...
منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت: چه شرطی؟!
عمه خانم دیز پلو راجلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف می کرد گفت: من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟!
منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت: حرف شما درست...اما..
عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت: اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس می کردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است..
منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت: باشه، توی این یک سال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط...
عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد وگفت: باشه قبول..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان^آنلاین
#دست_تقدیر۶۶
#قسمت_شصت_ششم 🎬:
بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند.
در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود.
محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط...
رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن...
در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد
و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید.
محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود.
محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد.
جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون..
با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند.
وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود.
محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند.
چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند.
آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم.
محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود.
محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر...
محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم.
از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد
کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۶۷
#قسمت_شصت_هفتم 🎬:
همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید.
محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد.
انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش..
ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود.
محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت می کرد، می دوید، خودش نمی دانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی می کرد چشم از او برندارد.
وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره می کند، جلوتر رفت و می خواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانه ای نیمه خراب کشاند.
محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که می کشید، دردی در ریه هایش می پیچید.
محیا محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت: تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست.
پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت: شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل..
محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت.
سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت.
پیرزن جلو آمد و گفت: فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات می کنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم...
محیا سری تکان داد و گفت: باشه مادر، بیا کمک بده...
محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت: آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و با تمام قوایش می خواست آن را از اتاق بیرون آورد.
محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند.
محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود.
محیا رو به پیرزن گفت: باید بریم سمت پل، تو میدانی از کدام طرف باید رفت؟!
پیرزن سرش را تکان داد وگفت: ها که می دونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل می خوره..
محیا لبخندی زد و گفت: پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت: تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی..
پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد.
صدای تیر اندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان می پیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل می داد، بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل می رسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد: بایستید! بایستید وگرنه می کشمتان...
محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته
محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد.
پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمی بیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد.
نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد...حرکت کن.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دست هایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی می گفت حرکت کرد و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
🩸 خون پاک شهدای مقاومت توسط رژیم منحوس صهیونیستی ریخته میشود ولی مسئولین و تصمیم گیران ما همچنان منتظر رسیدن زمان مناسب ماندهاند و اجرای دستور و تاکید رهبر معظم انقلاب برای «خوانخواهی شهید هنیه عزیز» را روی زمین گذاشتهاند؛
✊🏻 اما به زودی مردم انقلابی ما با #طوفان_مطالبهگری_خونخواهی ، این موقعیت را بوجود خواهند آورد ان شاء الله.
✅ زیرا که مقام معظم رهبری نفرمودند اراده مسئولان رده بالا سوخت واقعی موشک ها است بلکه فرمودند:
«فریاد انتقام ملت، سوخت حقیقی موشکهاست.»
🏷 #سوخت_حقیقی_موشکها
#خونخواهی_هنیه_عزیز
❇️ مسلمان شدن یهودی در نتیجه اخلاق نیکوی حضرت محمد (ص)
✅ امیر مؤمنان علی (ع) فرمود:
▫️ یک نفر یهودی چند دینار از پیامبر طلب داشت و آن را مطالبه کرد؛ پیامبر (ص) به او فرمود:
🔸 فعلا چیزی در نزد من نیست تا به تو بدهم.
▫️ یهودی گفت:
🔹 من از تو جدا نمیشوم تا طلب مرا بپردازی.
▫️ پیامبر (ص) فرمود:
🔸 در این صورت کنار تو میمانم.
▫️ پیامبر (ص) همانجا ماند تا نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در همانجا خواند. اصحاب رسول خدا (ص) به آن مرد یهودی تندی کردند و او را تهدید نمودند.
رسول خدا (ص) به اصحاب خود نگریست و فرمود:
🔸 چه کار میکنید؟
▫️ آنها عرض کردند:
🔹 آیا یک نفر یهودی تو را در اینجا حبس کند و ما چیزی نگوئیم؟!
▫️ پیامبر (ص) فرمود:
📜 لم یبعثنی ربّی عزّ و جلّ بان اظلم معاهدا و لا غیره.
📃 «پروردگار من مرا مبعوث نکرده که به کافری که در ذمّۀ اسلام است و به غیر او ظلم کنم».
☀️ هنگامی که روز روشن شد، یهودی به اسلام گرائید و گفت:
🔹 «گواهی میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست، و گواهی میدهم که محمّد (ص) بنده و رسول خدا است و اموالم را در راه خدا دادم».
⬅️ سیرت پیامبر اعظم صلی الله علیه و اله و مهربان جلد ۱، صفحه ۱۶۱
🏷 #حضرت_محمد_ص #اخلاق #الگوی_نیکو
❇️ گفتار جرير بن عبد اللّه درباره حسن خلق پيامبر (ص)
☑️ جرير بن عبد اللّه مىگويد:
▫️ از آن هنگامى كه قبول اسلام كردم، هيچگاه بين من و رسول خدا (ص) حجابى نبود (هر وقت خواستم به محضرش رسيدم)
و هر وقت او را ديدم، خنده بر لب داشت،
او با اصحاب خود مأنوس بود و با آنها مزاح مىكرد و گفتگو مىنمود،
و با كودكان آنها مهربانى مىكرد و آنها را در كنار خود مىنشانيد و به آغوش مىگرفت
و دعوت آزاد و برده و كنيز و فقير را مىپذيرفت،
و از بيماران در دورترين نقاط مدينه عيادت مىكرد،
و جنازهها را تشييع مىنمود،
و معذرت عذر خواهان را مىپذيرفت،
و در خوراك و پوشاك با بردگان و كنيزانش امتيازى نداشت،
هر حاجتمندى از غلام و كنيز و آزاد، نزد او مىآمد، در حالى كه حاجتش برآورده شده از نزد او برمىخاست،
او درشتخو و خشن نبود،
وقتى مىنشست تكيه نمىداد و از ديگران پيشى نمىگرفت،
و نگاه طولانى به چهرۀ كسى نمىكرد،
هديۀ ديگران را هر چند يك جرعه شير باشد مىپذيرفت،
و براى پروردگارش خشم مىكرد نه براى فرونشاندن خواستۀ نفس خود.
☑️ روايت شده:
▫️ هرگاه پيامبر (ص) سوار بر مركبى بود، اگر پيادهاى را در راه مىديد او را بر ترك خود سوار مىكرد، و اگر آن پياده، سوار نمىشد به او مىفرمود:
🔸 پيشاپيش من حركت كن، و مرا در محلى كه مىخواهى به آنجا بروى درياب.
⬅️ سیرت پیامبر اعظم صلی الله علیه و اله و مهربان جلد ۱، صفحه ۱۶۳
🏷 #حضرت_محمد_ص #اخلاق #الگوی_نیکو
20.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ تاکید رهبر انقلاب بر نقش خواص در شکلگیری امت اسلامی. ۱۴۰۳/۶/۳۱
🌷#میلاد_پیامبر_اکرم #هفته_وحدت #میلاد_امام_جعفر_صادق مبارکباد 🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 سوتی جدید پرزیدنت 🥴
🛎 دوستان کلمه جدید یاد گرفتم
میتونیم بجای نیروهوایی بگیم هواداران 🤣🤣
#پزشکیان #هفته_وحدت #هفته_دفاع_مقدس
12_6_MohahadHosein_Hadadiyan(Haftegi_Milade_Payambar)_(www.rasekhoon.net).mp3
6.06M
گنبد خضراتو برم، نفس مسیحاتو برم
میمیرم برا حسن و حسین، پسرای زهراتو برم
کی غیر تو، دختری مثله فاطمه داره
دوماد کی، شبیه تو حیدر کراره
خدا میدونه که از ولادت
که من دارم به تو من ارادت
جونم فدای تو و همه خونوادت
یا رحمةٌلِلعالمین، عشق امیرالمؤمنین...
ترانهی لبم تویی
ستارهی شبم تویی
جاداره بنازم به خودم
که رئیس مذهبم تویی
صدتا استوره نمیشن، طفل دبستانت
دنیا کجا و علم جابر ابن حیانت
همینه آرزوم، بین سینه
یه هفده ربیع تو مدینه
چشام چراغونی بقیع رو ببینه
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧶بسیار بسیار دیدنی و مهم
✅اونایی که گله گذاری، ناشکری و کفران نعمت، عادت زندگیشون شده، حتما حتما این فیلم کوتاه را ببینند❤️💙