فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پاسخ #امام_خمینی به کسانی که در فکر صلح با اسرائیل و قاتلان کودکان مظلوم فلسطینی هستند. #پزشکیان نه به #برجام_منطقه_ای_و_دفاعی
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تلاوت حیرت انگیز قاری نوجوان ایرانی در محفل قرآنی ۸۵ هزار نفری #لاهور پاکستان #هفته_وحدت #ربیع_الاول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رحمت به مادرم که مرا مجلس تو برد
این شوق نوکری اثر شیر مادر است
#اربعین #امام_حسین
#ترحیم_خوانی
حکایت👌👇👇
همسر پادشاه, بهلول را دید ، که با کودکان بازی می کرد و با انگشت بر زمین خط می کشید .
پرسید : چه می کنی ؟
گفت : خانه می سازم
پرسید : این خانه را می فروشی ؟
گفت : می فروشم .
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی را گفت !
همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند ،
بهلول پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد .
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده ، به خانه ای رسید
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند :
این خانه برای همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن بهلول را تعریف کرد !
پادشاه نزد بهلول رفت و او را دید که با کودکان بازی می کند و خانه می سازد .
گفت : این خانه را می فروشی ؟
بهلول گفت : می فروشم .
پادشاه پرسید : بهایش چه مقدار است ؟
بهلول مبلغی گفت که در جهان نبود !
پادشاه گفت : به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای !
بهلول خندید و گفت : همسرت نادیده خرید و تو دیده می خری
میان این دو، فرق بسیار است...!!!
ارزش کارهای خوب به این است که برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا...
#صلوات
🌸🌸🌸🌸
گرسنه را نان تهى ، كوفته است
مسافر فقيرى خسته و گرسنه به سرايى رسيد، ديد مجلس باشكوهى است ، گروهى به گرد هم آمده اند و ميزبان بزرگوار از ميهانان پذيرايى مى كند و مهمانان هر كدام با لطيفه و طنز گويى مجلس را شاد و بانشاط نموده اند.
يكى از حاضران به مسافر فقير گفت : ((تو نيز بايد لطيفه اى بگويى .))
مسافر فقير گفت : ((من مانند ديگران دارى فضل و هنر نيستم و بى سواد مى باشم . تنها به ذكر يك شعر قناعت مى نمايم . همه حاضران گفتند: بگو،
او گفت : من گرسنه و در برابرم سفره نان
همچون عزم بر در حمام زنان
حاضران فهميدند كه او بى نهايت فقير و نادار و بينواست . سفره غذا را به نزد او كشيدند ميزبان به او گفت : ((اندكى صبر كن تا خدمتكاران كوفته برشته بياورند.))
مسافر فقير گفت :
كوفته بر سفره من گو مباش
گرسنه را نان تهى ، كوفته است
🌸🌸🌸🌸
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوراک گوشت سردست آتیشی (کوزه ای) 😋👌
بنظر من تمام غذاهایی که رو آتیش در طبیعت درست میشه یکی از یکی خوشمزه تره نظر شما چیه؟؟🙃
نوش جونتون 💕
25.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نون محلی ....
💚🌧تجربه حس خوب آشپزی در طبیعتِ شمال ایران 🍃🛖☔️
24.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اناردانه مسما ...
💚🌧تجربه حس خوب آشپزی در طبیعتِ شمال ایران 🍃
22.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طرز تهیه حلوای نخودچی 🥮 (برشتوک) به سبک شکوفه بانو
آردنخودچی دو لیوان یا دویست وپنجاه گرم
روغن جامد نود گرم کره پنجاه گرم پودرقندهفتادوپنج گرم پودرهل یک ق چ گلاب یک ق غ پودر کاکائو یک ق غ ارد نخودچی رابیست دقیقه باشعله کم تفت میدهیم بعد روغن جامد وکره رواضافه میکنیم پنچ دقیقه دیگر تفت میدهیم بعد پودرهل بعد پودرهل وگلاب رواضافه میکنیم ازروی شعله برمیداریم کمی خنک شد
17.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۳ #قسمت_هشتاد_سوم 🎬: فرمانده عزت محکم پای چپش را به پای راست کوبید و احترام
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۴
#قسمت_هشتاد_چهارم 🎬:
فرمانده عزت با تعجب به ژنرال نگاهی کرد و گفت:ق.. قربان شما این خانم رو می شناسید؟! ابو معروف نگاه تندی به فرمانده عزت کرد و با اشاره به همه کسانی که آنجا حضور داشتند گفت: بفرمایید بیرون! می خواهم کمی با این خانم تنها باشم. هنوز باران سوال از نگاه های اطرافیان می بارید که مجبور به ترک اتاق شدند
در اتاق که بسته شد ابومعروف قهقهه بلندی زد و همانطور که دستهایش را پشت سرش به هم قفل کرده بود چند دور دور محیا چرخید و نگاهی سر تا پای محیا را انداخت و گفت: با این که خیلی تغییر کرده ای اما من در نگاه اول تو را شناختم! چرا که یک عاشق بوی معشوقش را از دور می شنود.
محیا از شنیدن سخنان ابومعروف چندشی سراسر وجودش را گرفت همانطور که با غضب به او نگاه می کردمتوجه نگاه هیز ابو معروف شد و ابو معروف سری تکان داد و گفت: نمی دانم چرا اینجایی و نمی خواهم که بدانم اینجا چه می کنی مهم این است که دست تقدیر تو را دوباره سر راه من قرار داده، تو اگر کمی عاقل باشی می فهمی که حتی آن خدای بالای سرت هم می خواهد تو در کنار عاشق دلشکسته ات باشی، بخدا هیچ کس به اندازهٔ من تو را دوست ندارد و هیچ کس نمی تواند مانند من تو را خوشبخت کند.
ابومعروف نگاهی دوباره به سر تا پای محیا انداخت و گفت: با این که تو خطا کردی و اینک فرزند کسی دیگر را به شکم می کشی اما من تو را می بخشم و حاضرم از خطایت چشم پوشی کنم و دقیقا مانند قبل با تو برخورد می کنم به شرط آن که همراه من بیایی بدون اینکه لگد بپرانی و یا بخواهی دوباره فرار کنی.
محیا با کینه و غضب به ابومعروف نگاهی کرد و گفت: خجالت بکش از خودت! تو جای پدر مرا داری، همان پدری که تو با همدستی عموی نامردم آن را کشتید و من حاضر نیستم حتی یک روز چشم در چشم تو شوم اگر شده خودم را می کشم اما نمی گذارم دست کثیف تو به من بخورد.
ابومعروف قهقهه ای دیوانه وار زد و گفت: هنوز هم مانند قبل زبان تیزی داری، من از زنانی که مانند آهو گریز پا هستند بسیار خوشم می آید و سپس سرش را نزدیک گوش محیا آورد و آرام تر زمزمه کرد: من قول می دهم که تو را خوشبخت کنم و قول می دهم که تو از آن من بشوی، اصلا همین الان خودت را از آن من بدان و اینقدر تلاش بیهوده نکن و با زدن این حرف صدایش را بالا آورد.
فرمانده عزت! زود بیا داخل..
محیا دستش را به طرف گردنش برد و ان یکادی را که آقای سعادت از طرف مهدی برایش آورده بود لمس کرد و سعی کرد فکرش را متمرکز کند و زیر لب ذکری می خواند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼