eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.6هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خاطرات شهیدستلرابراهیمی هژبر 💞بغض راه گلویم را بسته بودخندیدو باهمان لحن بچگانه گفت:آهان فهمیدم دلت برام تنگ شده اونم خیلی خیلی زیاد.. یعنی منو دوست داری؟خیلی خیلی زیاد؟! هر چی به او بیشتر نگاه میکروم بیشتر گریه ام میگرفت هر چی او بیشتر حرف میزد بیشتر گریه ام میگرفت بچه هارو آورد جلو صورتم گفت:مامانی رو بوس کنید مامانی رو ناز کنید بچه های با دستای کوچک ولطیفشون صورتم را ناز کردن پرسیدخب کجا رفته بودی؟با گریه گفتم رفته بودم نون بخرم گفت:خریدی؟گفتم: نه نگران بچه هابودم اومدم سری بزنم برم گفت:حالا تو بمون پیش بچه ها من میرم اشکهایم را دوباره با چادر پاک کردم گفتم:نه نه نمیخواد تو زحمت بکشی دو نفر بیشتر به نوبتم نمونده خودم میرم بچه هارو گذاشت زمین چادرم رو از سرم درآورد به جا رختی آویزان کردگفت: خودم میرم خانوم گفت: تا وقتی خونه هستم خرید خونه به عهده منه خانووووم گفتم: آخه باید بری ته صف گفت :میخرم حقم دندم نرم اگه میخوام نون بخرم باید برم ته صف .بعد خندید داشت پوتینهایش را میپوشید گفتم: لااقل بیا لباسهایت را عوض کن کفشایت را واکس بزنم دوش بگیر خندیدو گفت تا20بشماری بر گشتم خندیمو آمدم تو اتاق صورت بچه ها رو شستم لباسهایشان را عوض کردم غذا گذاشتم خانه را مرتب کردم دستی به سروصورتم کشیدم وقتی صمد نان بدست به خانه برگشته بود خانه ازاین رو به آن رو شده بود 💞بوی غذا خانه را پر کرده بود آفتاب وسط اتاق پهن شده بود درودیوار اتاق به رویمان میخندید. فردا صبح صمد از خانه بیرون رفت وقتی برگشت چند ساک بزرگ پلاستیگی دسش بودباز رفته بود خرید از نخودولوبیا گرفته تا قندوچای و شکرو برنج گفتم:صمدجان یعنی میخوای به این زودی برگردی؟!!! گفت: به این زودی که نه ولی خب، قدم جان بلاخره باید برم من که موندنی نیستم بهترهزودتر کارامو انجام بدم دوست ندارم برای یه کیلو عدس بری دم مغازه بعد همانطور کیسه هارو داشت می آورد آشپزخانه میگذاشت راستش اومدم دیدم رفتی صف نون نوایی از خودم بدم اومدکیسه هارو ازش گرفتم گفتم:صمدجان یعنی به من اطمینان نداری؟دست پاچه شدایستاد نگاهم کرد گفت نه نه خانم منظورم این نبود منظورم این بود من باعث عذاب !وناراحتیت شدم اگر بامن ازدواج الان برای خودت خونه مادرت راحت بودی میخوردی میخوابیدی خندیدمو گفتم چقد بخوروبخواب!! برنج هارو توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: نه نه تو دست نزن خودم همشو پاک میکنم گفتم:بهترین کار اینکه اینجا بشینم خندیدو گفت: مثل اینکه خانوم خانوما راه افتادی آفرین پس بیا پیشم بشین اینجا کنار خودم باهم پاک کنیم تو آشپزخانه کنار هم نشستیم تا صبح نخودلوبیا وبرنج پاک کردیم تعریف کردیمو گفتیم و خندیدیم بعداز ناهار صمد لباس پوشید گفت: میخوام برم سپاه زود برمیگردم گفتم :عصر بریم بیرون؟ با تعجب!!پرسید کجااا گفتم نزدیک عیده میخوام برای بچه ها لباس نو بخرم دیدم رنگ از صورتش پریدلبانش سفید شد گفت :چی چی لباس عید؟! گفتم :حرف بدی زدم؟! گفت:یعنی من دست بچه هامو بگیرم ببرم لباس نو بخرم؟! قدم جان اونوقت جواب بچه های شهدارو چی بدم یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمیکشم.... ادامه دارد
#تسلیت_امام_زمانم🏴 خواستم بگویم ایران تسلیت اما دیدم سردار بی ادعای ما حاج قاسم سلیمانی فقط متعلق به ایران نبود همه‌ی مظلومین جهان تسلیت تسلیت امام غریب و مظلومم😭 #آقا_بیا_تو_را_به_خون_شهیدان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ ✨دعايي_براي_دريافت_طلب 🌹✍در روايتي آمده مردي به امام كاظم( ع) از بدهيش شكايت كرد.حضرت فرمود: نماز زياد بخوان، وهرگاه از گروهي طلب داشتي كه گرفتنش براي تو سخت و مشكل باشد، اين دعا را بخوان:👇 «اللَّهُمَّ لَحْظَةً مِنْ لَحَظَاتِكَ تُيَسِّرُ عَلَی غُرَمَائِي بِهَا القَضَاءَ،وَتُيَسِّرُ لِي بِهَا مِنْهُمُ الإقْتِضَاءَ إنَّكَ عَلَي كُلِّ شَیءٍ قَدِيرٌ» 🍃🌺🍃 📚 (كافي:ج2ص554)
🌷تقدیم به سردار شهید شهید کن... که شهادت حیات مردان است ولی برای شما مرگ، خط پایان است شهید کن... که شهیدان بریده از جسم‌اند شهید کن... که شهید از ازل، همه جان است ببار تیر بلا لحظه لحظه بر سر ما که سرو، مستِ همین قطره‌های باران است به مورها برسانید از سپاه علی که نام یک یک سربازها سلیمان است شهید قاسم ما زنده‌تر شد و امشب خوشا که بر سر خوان حسین مهمان است خوشا به او که پس از این همه جهاد و جنون به خون خویش ابوالفضل‌وار غلطان است به خون تپیده و بر خاک قطعه قطعه شده شبیه یار شدن آرزوی یاران است ز کوچ مالک اگر خون نشسته در دل ما ولی ببین که سپاه علی رجزخوان است به دیدۀ تر ما رنگ یأس و رخوت نیست سپاه عشق کماکان میان میدان است نه... حزن و سستی از این داغ‌ها به ما نرسد که «اَنتُمُ الاَعلَون» از اصول قرآن است حرام می‌شود از این به بعد خواب شما که خشم حیدریِ شیعه سخت و سوزان است که امر رهبر ما گر رسد همین فردا به «یاعلی مددی» کاخ ظلم ویران است در انتظار ظهوریم و خوب می‌دانیم سپاه مهدی ما لشکر ‌شهیدان است
سفره رنگین کن علی مهمان برایت آمده مالک سیدعلی اندر سرایت آمده کربلا آماده شو ، بهر ابالفضل و حسین پاسبان زینب است و جان فدایت آمده از حریم زینب آمد این ندا عباس من بهر حفظ این حرم او پا به پایت آمده کاظمین آغوش بگشا ، بهر مهمانی تو خاکبوس موسی و ابن الرضایت آمده سامرا آذین نما خود را که اندر این حرم پاسدار عسکریین ولایت آمده دعوتی صادر شده از محضرت سلطان طوس خادم آن آستان با صفایت آمده ای صد افسوس از بقیع و خانه ی پیغمبری فاطمه ، سردار ما بهر لقایت آمده دست بر پهلو مگیر ای رهبرم سیدعلی حاج قاسمها فدایی از برایت آمده
#بدرقه_ی_سردار_سلیمانی #شهادتت_مبارک🌺 هر میوه که افتاده شود چیدنی است از جام بلا غم تو نوشیدنی است یک شهر شده منتظرت برگردی تشییع تو با ملایکه دیدنی است
#یادبود_حاج_قاسم_سلیمانی سفر کردند سرداران عاشق به روی شانۀ یاران عاشق گذشتند و رها کردند در باغ مرا تنها، سپیداران عاشق
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی غرقیم‌به موج و ناخدا افتاده سرلشگر جبهه ها ز پا افتاده خوب است که انگشتر تو دستت هست هرچند که از تنت جدا افتاده
babolharam Narimani.mp3
5.33M
|⇦• خبر چه سنگینه ، خبر پُر از درده ..|⇦• سینه زنی جانسوز تقدیم به روحِ ملکوتیِ سردارِ رشیدِ اسلام ، کابوسِ جبهۀ استکبار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی با نوایِ کربلایی سید رضا نریمانی •✾•
✅حتی فکر گناه هم نکنید! ✍️امام صادق علیه السلام می فرمایند: روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در جمع حواریون نشسته بودند. حواریون به عیسی علیه السلام عرض کردند: آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز. عیسی علیه السلام: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند خواه دروغ و خواه راست نخورید. آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن. ایشان به حواریون فرمود : برادرم موسی میگفت :‌ زنا نکنید ولی من به شما میگویم : حتی فکر زنا نکنید ؛ زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند. 📚سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی که پرویز پرستویی از شهید سلیمانی در صفحه اینستاگرام منتشر کرد حتما ببینید
|⇦• خبر چه سنگینه ، خبر پُر از درده ..|⇦• سینه زنی جانسوز تقدیم به روحِ ملکوتیِ سردارِ رشیدِ اسلام ، کابوسِ جبهۀ استکبار شهید حاج قاسم سلیمانی با نوایِ کربلایی سید رضا نریمانی •✾• خبر چه سنگینه ، خبر پُر از درده غم رفیقامون ، بیچاره‌مون کرده زمینی بودندُ ، به آسمون رفتن دوباره جاموندیم ، رفیقامون رفتن تا کی باید بمونیم و بسوزیم از غُصّه کی آخه میرسه به ما مسیرِ این قصّه تا کی با دستامون رویِ گلا بریزیم خاک خدایا پاره پاره شد دلم دیگه بسّه رفیق عینِ برادر شد ، رفاقت تا سر جونه غم داغ رفیقُ پس ، برادر مرده میدونه «رفیق نیمه راه من ، خداحافظ ..» چه روز و شب‌هایی ، کنارِ هم بودیم تو بی‌قراری‌ها ، قرارِ هم بودیم چه خاطراتی بود ، تو روضه‌ها باتو نمیره از یادم ، حسین حسیناتو امید زندگیمونو تو ناامید کردی با این خبر موهای مادرُ سفید کردی آخرشم شهادتُ گرفتی از ارباب بس که تو روضه التماسِ هر شهید کردی نه این رسم رفاقت نیست رفیقِ نیمه راه من هزار ننگ و هزار نفرین ، به این بختِ سیاه من «رفیق نیمه راه من ، خداحافظ ..» خبر پُر از داغه ، خبر پر از سوزه خبر میگه بازم ، یه لاله میسوزه با داغ اون آتیش ، که توش یه مادر سوخت حالا تَنِ چندتا ، جَوونِ پرپر سوخت شبیه بچه‌هایِ شاه بی‌کفن سوختن با شعله‌هایی که به خیمه‌ها زدن سوختن شنیده‌ها رو دیدن اینا که تویِ روضه به یاد آتیشِ دل امام حسن سوختن مصیبت رو ندیدم من ، شنیدم من ولی سوختم دوباره تازه شد روضه ، که زهرا گفت علی سوختم «رفیق نیمه راه من ، خداحافظ ..» شاعر :
سردار آسمونی سخته ندیدن تو مونده زمین تو بُهتِ این پر کشیدن تو تو مُزدت و گرفتی ما به غمت نشستیم تا آخرین نفس با عهدی که بستی هستیم اُسطوره واسه مردم هستی برا همیشه سنگ از تو بود هراسون بودی اگر چه شیشه چشمات خروش خشم و آئینه رو با هم داشت حاج قاسم دلاور لفظ شهید و کم داشت آرامش از تو داره تهران، دمشق و بغداد رو هیچ ضریحی با تو حتّی یه خط نیفتاد یک روح سربلندی توو سربه زیریهات بود بعد فرج ، شهادت بالاترین دعات بود اسم تو رو می خونه سو سوی هر ستاره این خاکِ آریایی مثل تو کم نداره نزدیکه با صلابت بر فتنه گر بتازیم مِیدونی توی حیفا با نام تو میسازیم دشمن شبیه قطره س اسم تو مثل دریاس راهت ادامه داره عکست تووقاب دلهاس دست تو رو گرفتن بردن به آسمونا اون دستی که رو خاکا اُفتاد شبیه سقا....
#شهادت_سپهبد #قاسم_سلیمانی آن شمع فروزنده ی نورانی رفت در یک شب تاریک زمستانی رفت ایران همه جا غرق عزا شد زیرا سردار رشید دین، سلیمانی رفت
🌺 رگبار ستم زد و تگرگی بارید در علقمهء دل کمری باز خمید این دشمن بی مایه نمیداند که بیچاره شهید زنده را کرد شهید ایران بخدا مَهد توانایی هاست پاکار خمینی و خراسانی هاست ای دشمن قدّار تو مثل موری ایران همه جا پُر از سلیمانی هاست گفتند که بر شهادتش عالم بود این رتبه برای او یقین لازم بود شد پیکر او گسسته از هم او که همنام شهید کربلا قاسم بود
#شهادت_گوارایت_باد #حاج_قاسم_سلیمانی هرچند که رفتن تو غم داشت، عزیز! در سینۀ تو عشق، حرم داشت عزیز حیف از تو نبود، مثل ما می‌مردی؟ نام تو فقط «شهید» کم داشت عزیز
برای برآورده شدن هر حاجتی این ذکر ها را بگویید ❤️ رفع بیکاری : 360 مرتبه یا الله ❤️ طلب فرزند شدن : 360 مرتبه توحید ❤️ ادای قرض : 360 مرتبه انا انزلنا ❤️ وسعت رزق : 360 مرتبه انا انزلنا ❤️ طلبکار : 360 مرتبه یا حی و یا قیوم ❤️ رفع تهمت : 360 مرتبه یا الله اعلم ❤️ بیرون آمدن از خانه : توکلت علی الله ❤️ خانه دار شدن : 360 مرتبه یا کریم و یا رب ❤️ پیدا شدن اشیاء گمشده : 360 مرتبه نورالله ناظر ❤️ رفع اضطراب : 360 مرتبه لا حول ولا قوه الا بالله ❤️ برکت غذا و پول : 360 مرتبه الذی احسن الحسنی ❤️ ازدواج جوانان : 360 مرتبه یا رئوف و یا رحیم ❤️ رفع فقر : 360 مرتبه انا انزلنا ❤️ شیرین شدن زندگی : 360 مرتبه یا عزیز زهرا ❤️ شفای مریض : 360 مرتبه یا من اسمه دواء و ذکره شفا ❤️ کارگشایی :7 مرتبه آیت الکرسی، توحید، مزمل ،صلوات ❤️ رفع وسوسه : 360 مرتبه اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ❤️ به راه راست آمدن جوانان : 360 مرتبه ایاک نعبد و ایاک نستعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 لحظه ای که به زائران حرم رضوی خبر شهادت سردار سلیمانی را میدهند ... ای اهل حرم میر و علمدار نیامد ... خدایا به حق این ناله ها امام زمان ما را برسان و نابودی آمریکا را با چشمهایمان ببینیم تا مرهمی شود بر قلبهایمان که به شدت خونین است. 😭
🏴 رفتند  در  این  راه  پدر ها  و  پسر ها افتاد ‌در این‌ راه‌چه ‌تن‌ ها و چه‌سر ها! رفتند و نماندند ، و ماییم ‌که‌ خوردیم در  ماتم  این شیر دلان  خون جگر ها بسیار  غریبانه  و  سخت  است قبولِ اینجور  سفر کردن‌ و  اینگونه‌ سفر ها در  راه‌ِ ولایت ‌چه غمی ‌هست ز مردن چون‌پر شده‌این‌راه‌از این‌دست‌خطر ها ما ریشه‌ی خود را به تن‌ِخاک دواندیم پس‌‌واهمه‌ای نیست ‌از این‌زخمِ تبر ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ شعرخوانی حاج محمدرضا بذری بمناسبت شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی خبر آمد که ماه را زده‌اند تیره‌روزان پگاه را زده‌اند نور چشم سپاه را زده‌‌اند آتشی زد به قلب ایرانی خبر قاسم سلیمانی با شهادت دلش مراد گرفت فیض را وقت بامداد گرفت راه را از حسین یاد گرفت تاج عزت مبارکت سردار این شهادت مبارکت سردار
[@EThemes] Qasem Soleimani Cyan.attheme
94.2K
تم "قاسم سلیمانی (فیروزه ای)" تم سردار دلها حاج قاسم سلیمانی برای ایتا. 😞بفرست به عاشقان این بزرگوار...🖤 📌 #اختصاصی #انتقام_سخت آماده باشید
🌻معما و دانستنی های قرآن (20)🌻
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.» نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.» بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. 💞نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!» به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم 💞اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.» ✍ادامه دارد....
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.» گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.» خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!» تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.» بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. 💞اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.» به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.» نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر. 💞با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.» و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند. حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد. به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود ✍ادامه دارد....