شاید که به پیکر جهان جان آمد
شاید که شب غصه به پایان آمد
آماده پی ظهور او باید شد
شاید که همین نیمۀ شعبان آمد
#سیدمجتبی_شجاع
#ولادت_امام_مهدی_عج_پیشاپیش_مبارک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اباصالح🌹🌹🌹
اباصالح🌹🌹🌹
یا اباصالح🌹🌹🌹
اللهم عجل لولیک الفرج
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨عالم و مداد ✨
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری:
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
«عنایات امام عصر علیهالسلام به شیعیان»
🔻 فرمایش حضرت آیتالله پیرامون حکایتی از تشرف به محضر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف :
🔸 آن آقا ـ من عیناً خودم آن شخص را دیدم، خدا رحمتش کند، هفتهشت سال است کأنّه وفات کرده؛ نجار بوده ـ میگفت: دو ماه بوده است که ما دائماً قرض میکردیم [و] از این نجاری خودمان هیچ استفادهای نمیکردیم [و درآمدی نداشتیم].
[یک روز] رفتم پشت بام، یک کتابی بود که در آن نوشته بود مثلاً در پشت بام، این دو رکعت نماز را بخوانید و فلان بکنید و حاجت خودتان را بخواهید. [آن دستورالعمل را انجام دادم.]
فردا که خواستم بروم برای نجاری به دکان ـ خبری که نبود ـ توی این جیب من، یک پنج تومانی بود؛ چهار تومان را دادم به خانواده که این را یک ناهاری درست کند، یک تومان را هم گذاشتم که اگر سیگاری چیزی خودم محتاج بشوم [بخرم].
[خانواده گفت:] آخر چهار تومان که چیزی نمیشود! گفتم: حالا تا ظهر شاید چیزی بشود، ما چه میدانیم.
او رفته بود از همان قوم و خویشهایش قرض کرده بود و [غذایی] شبیه اشکنه، چیزی درست کرده بود. من هم تا ظهر دیدم هیچ خبری نشد در دکان، آمدم دیدم بله، رفته از اینجا و آنجا قرض کرده است و یک [غذایی] شبیه اشکنه درست کرده.
یک لقمهای برداشتم از آن غذا، دیدم درِ خانه را زدند. [شخصی که جلوی در بود، به من گفت:] «فلانآقا (معروف بوده در آن زمان) شما را دعوت کرده به منزل خودش برای ناهار. فلانآقای زاهد هم آنجاست».
همان یک لقمه را که خورده بودم، دیگر بیشتر نخوردم و رفتم خانۀ آن آقا ـ از آن آقا هم چیزهایی نقل میکرد ـ دیدم آن زاهد هم آنجا است.
🔸 آن زاهد این قضیه را نقل کرد (قضیهای دقیقا مشابه همین مشکل نجار) که آن آقاسیدحسن، پسر آقاسیدحسین وقتی [توسل به حضرت ولیعصر ارواحنافداه کرد] شنید، دید او (به اینکه امام زمان علیهالسلام) میگوید: «شما گمان میکنید ما مطلع نیستیم از حال شما؟»
[نجار گفت:] همین کلمه را که شنیدم، کأنّه رفع حاجتم شد. کأنّه اصلاً محتاج نیستم به چیزی. [با خودم] گفتم شاید این قضیه من را دارد میگوید؛ من دیشب آنجا توسل کردم به خود حضرت، بهحسب معنا این ارتباط دارد با خود حضرت.
این کلمه را که گفت، کأنّه حال مرا دارد میگوید و من هم [مثل آن آقاسیدحسن] رفع حاجتم شد؛ به همینجا که رسید [آن زاهد]، دیگر حرف نزد.
[و فقط فرمایش امام زمان علیهالسلام را نقل کرد:] «شما خیال میکنید ما مطلع از حال شما نیستیم؟» دیدم من هم همانطور شدم؛ دیگر کأنّه احتیاجی به هیچ چیز ندارم، بعدش هم دیگر کار درست شد.
🔴 بالاخره، چه عرض کنیم؟! ما معرفتمان ناقص است. عینک ماست که یک تاری دارد، و الّا آنها (ائمه علیهمالسلام) که ما را میبینند[ و مناجات و توسلات ما را می شنوند و پاسخ می دهند].
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔰عزیزانِ مشتاق تا کسی شهید نبود، شهید نمیشود!
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️محرم یا نامحرم بودن زن یا شوهر پس از مرگ
🔷س 3560: این که میگن اگه هرکدوم از زن وشوهر فوت کنن، طرفِ دیگه به همسرش نامحرم میشه درسته؟؟ یعنی نمیونه دست به همسرش بزنه یا دفن کنه ؟
✅ پاسخ صوتی حجت الاسلام والمسلمین فلاح زاده👆
‼️دف زدن در جشن ها
🔷س 3563: استفاده از #دف، در مجالس شادي زنانه (#مولودی ها و #جشن_عروسی و ...) چه حکمي دارد؟
✅ج: اگر به گونه ای استفاده شود که انسان را از خداوند متعال و معنویات و فضایل اخلاقی دور کند و به سمت بی بندوباری، بیهودگی و گناه سوق دهد، حرام است، در هر صورت #استفاده_از_آلات_موسيقى در #مناسبتهاى_مذهبى شايسته مجالس اهل بيت (عليهم السلام) نيست، هر چند از نوع حلال باشد، بايد قداست و مقام اهل بيت(علهيم السلام) مراعات شود.
#موسیقی #دف_زدن_در_عروسی #دف_زدن_در_مجالس_اهل_بیت
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_نود_و_هشتم
باز داشت نقش بازی میکرد..مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومن و متهم میکرد به دروغ گویی..
یک قدم جلوتر رفتم.چادرش رو چنگ زدم:تقاصش رو پس میدی مهری..از من گذشت..خوش باش که به آرزوت رسیدی..اول از خونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها…
اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند.آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم:
تا بحال نفرینت نکرده بودم.ولی از حالا واگذارت کردم به جدم….منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه…
این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!!
هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم.به لطف این جنون باقی همسایه ها هم فهمیدند که من در گذشته چه کسی بودم.!! البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه.!
وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود.اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم.اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست.چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند.فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت.حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرانگاه میکرد.بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم.بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم.
فاطمه از پشت سر صدام زد:رقیه سادات..عزیز دلم..
اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.
صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد.
_صبر کنید سادات خانوم..
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند.
نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم.
_ بزارید این تهمتها یک طرفه باشه..یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟ یا براتون تور پهن کرده باشم؟
سری تکان داد:استغفرالله. .
الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم.با اشک واه گفتم:
_منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید..گفتید مسجد خونه ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حدخودمو میدونم..گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه..بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید..ولی الان همه میدونند..فقط همه از یک چیز خبر ندارند.اونم اینه که عسل مرده بود.رقیه سادات برگشته بود…بد کردید حاج اقا..بد کردید!
اوسرش پایین بود .با صدایی محزون گفت:درکتون میکنم.بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.احتمال این پیش آمدها را میدادم.. از بابت من خیالتون راحت.از من کلامی به کسی منتقل نشده..آروم باشید خواهر من.با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم.اینجا صورت خوشی نداره.
_دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد..شرفم. .آبروم.. همه چیم رفت..
سرم رو برگردندم به عقب.
رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم وبرد؟ ! بهم جواب بده چرا؟؟؟
فاطمه جوابی نداشت.از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.
گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من.خدا حساب تک تک کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
کجایی پس رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم.
.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه.!اشکهام امانم رو بریده بودند.دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم.شخصیت دارم.دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم.حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمانم افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزند.تمام توانم رو جمع کردم و گفتم :
تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم.متاسفم از اعتمادم…من همیشه به فکر آبرو ی شما بودم..
دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
_شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست…
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی