#حڪـایــتـــــ
☆∞🦋∞☆
🔰اندیشـــــه مڪروه
ﺷﯿـﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠے ﺧﯿﺎﻁ میفرﻣﻮﺩ:
🔶 ﺩﺭ ﺑـــــﺎﺯﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ٬ اﻧﺪﯾﺸـــــﻪ ﻣڪﺮﻭﻫﯽ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﮔﺬﺷتـــــ .
بلاﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ڪﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣـــــﻪ ﺩﺍﺩﻡ.
ﻗﺪﺭے ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺷﺘﺮﻫﺎﯾے ﻗـــــﻄﺎﺭﻭﺍﺭ ﺍﺯ ڪﻨﺎﺭﻡ ﻣےﮔﺬﺷﺘﻨﺪ.
🐪 ﻧﺎﮔـــــﺎﻩ ﯾڪے ﺍﺯ ﺷﺘـــــﺮﻫﺎ ﻟﮕﺪے ﺍﻧﺪﺍﺧتـــــ ڪﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ڪﻨﺎﺭ ﻧﻤےڪﺸﯿﺪﻡ، ﺧﻄﺮﻧﺎڪ ﺑﻮﺩ.
🔷 ﺑﻪ ﻣﺴـــــﺠﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓڪﺮ میڪرﺩﻡ ﻫـــــﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺣﺴﺎبـــــ ﺩﺍﺭﺩ.
⁉️ ﺍﯾﻦ ﻟﮕـــــﺪ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﺑـــــﻮﺩ؟!
✨ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﻌـــــﻨﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
💥 ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺒﻌﻠے! ﺁﻥ ﻟﮕـــــﺪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺁﻥ ﻓڪﺮے ﺑﻮﺩ ڪﻪ ڪﺮﺩے.
🔷 ﮔـــــﻔﺘﻢ: اﻣﺎ ﻣﻦ ڪﻪ ﺧﻄﺎﯾے ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧـــــﺪﺍﺩﻡ.
🔶 ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻟﮕـــــﺪ ﺷﺘﺮ ﻫﻢ ڪﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺨـــــﻮﺭﺩ.
✅ ﻗﺎﻧـــــﻮﻥ ڪﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ڪﺎﺋﻨﺎتـــــ ﺟﺮﯾـــــﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﺣﺘے ﯾڪ ﺗﻔڪﺮ ﻣﻨﻔے ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎﺛﯿﺮے ﻣﻨﻔے ﺍﯾﺠﺎﺩ ڪﻨﺪ.
📔 ڪیمیاے محبتـــــ
#سخـن_بـــــزرگان
💕💜💕
میگفٺ:
مندوسٺدارموقٺےشهادٺبیاد دنبالمڪهـ
شهادٺمبیشٺرازموندنمبرابقیهـ اثرداشٺهـباشهـ...
اونجابودڪهـفهمیدم
بعضیاهسٺن...
ٺومرگوزندگیشون...
دنبالعاقبٺبهـخیرےبقیهـ هسٺن...!
حٺےوقٺےدیگهـٺوایندنیاےفانے نیسٺن!...
.#سلام_ودرود_برشهیدان
💕❤️💕
#استادفاطمینیا
اگر میخواهی ببینی از چشم خدا افتادهای یا نه، یک راه بیشتر ندارد؛ هروقت دیدی گناه میکنی وبعد غصه میخوری، بدان که از چشم خدا نیفتادهای اما اگر گناه میکنی و میگویی «مهم نیست» بترس که خط دورت کشیده شده باشد؛
امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
«بدترین گناه، گناهی است که
صاحبش آن را کوچک شمارد.»
💕❤️💕
💛داستان بسیار زیبا💛
❣ #مادر ❣
🌸🍃شش یا هفت ساله که بودم؛
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛✨
🌼🍃مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد✨...
🌻🍃آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"🍃
🌸🍃سالها از اون ماجرا می گذرد ...شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید✨...
💝اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛
خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.💝
💕💜💕
#تلنگر 👌👌
♨️شخص خسیسی در رودخانه ای افتاد و عده ای جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد. شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت. ملا نصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم.
مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد. مردم شگفت زده گفتند: ملا معجزه کردی؟ ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید. او دستِ بده ندارد، دستِ بگیر دارد. اگر بگویی دستم را بگیر، می گیرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد.
♨️تهیدست از برخی نعمت های دنیا بی بهره است، اما خسیس از همه نعمات دنیا.
💕💙💕
#تلنگرامروز
💰 #پنج_گنج 💰
💎در حدیث، امام محمد باقر علیه السلام خطاب به جابر بن یزید جُعفی میفرمایند: «ای جابر! تو را به پنج چیز وصیت میکنم...
✴️ اگر مورد ستم قرار گرفتی، ستم نکن...
✴️ اگر به تو خیانت کردند، تو خیانت نکن...
✴️اگر تو را تکذیب کردند، خشم نگیر...
✴️ اگر تو را ستایش کردند، دلخوش نشو...
✴️ و اگر تو را سرزنش کردند، دلگیر مشو... بلکه درباره آنچه گفتند فکر کن!
🔴(اگر دیدی آنچه میگویند راست است، خود را اصلاح کن و اگر دیدی درست نیست، پس بدان که خود را مدیون تو کردند و برای جبران این دِین، از ثوابهای او به تو میدهند و از گناهان تو کم کرده، در نامه اعمال او قرار میدهند)»
📗 بحار الأنوار، ج 75، ص 162
أللَّھُـمَ؏ َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
💕💛💕
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_هفتم
من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهرم.ازاینکه به کسی که دوسش تاشته داره میرسه.
اما این رفتارا چیه؟من چرا اینهمه آشفته شدم؟
چرا انقدر دستپاچه شدم و بهم ریختم؟
خدایا نزار پامو اشتباهی بردارم و قدمی کج تر از مسیرت بردارم.
نزار منحرف بشم از صراط مستقیمت.
خدایا کمکم کن من فقط تو این موقع تو رو دارم.
کمی که آروم شدم و مطمئن شدم که کارن رفته،رفتم بیرون و یک راست رفتم تو اتاقم.
سرمو به جزوه و مقاله پرت کردم تاشب که بابا اومد و برای شام همه دور هم جمع شدیم.
_لیداجان امروز مادربزرگت زنگ زد و واسه فرداشب قرار خاستگاری گذاشت.مشکلی که نداری؟
لیدا با سرخوشی خندید وگفت:نه بابایی.تشریف بیارن
بهش خیره شدم.نمیدونم از روی حسادت بود یا کینه اما هرچی بود ازش متنفربودم.سریع نگاهمو گرفتم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.هرچند لقمه ای از گلوم پایین نرفت.
بعد شام ظرفها رو با بی حوصلگی شستم و خشکشون کردم.بعد از شستن ظرف ها،چای ریختم و بردم تو پزیرایی اما کنارشون ننشستم و رفتم تو اتاقم.
تا در اتاقم رو بستم گوشیم زنگ خورد.
_جانم؟
_سلام زهرایی خوبی؟
_سلام آجی خوبم توخوبی؟
_شکر خوبم.چرا نیومدی امروز کلاس؟
_حالم خوب نبود.
_خدا بد نده چیشده عزیزم؟
_هیچی یکم بی حوصله ام.چه خبرا از شاه داماد؟
_قراره امشب بیاد دنبالم بریم یکم حرف بزنیم باهم.
_خوبه عزیزم خوشبخت بشی.
_همچنین گلم توهم همینطور.
_حالا فردا میام کلاس خبرا رو ازت میگیرم.
_باشه حتما برو استراحت کن صدات گرفته است.
_فعلا آتناجان.
_خدافظ.
گوشیو گذاشتم رو شکمم و دراز کشیدم رو تختم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره چراها اومد تو سرم.
سریع افکارمو پس زدم و چشمام رو بستم.
نفهمیدم چطور خوابم برد اما وقتی چشامو باز کردم اذان صبح رو گفته بودن.
رفتم وضو گرفتم و نشستم سر سجاده.
یکم با خدا درد ودل کردم تا آروم شم بعدشم قامت بستم.
همیشه نماز آرومم میکرد.
بعد سلام هم قران به دست گرفتم و سوره نور رو خوندم.
دلم خیلی آروم گرفت و بابت این آرامش خدارو خیلی شکر کردم.
تا ساعت۸که کلاس داشتم با آرامش خوابیدم و بعدشم که بیدارشدم سریع حاضرشدم و از خونه زدم بیرون.
تو ایستگاه اتوبوس یک لحظه ماشین پسر همسایه رو دیدم برای همین رومو گرفتم که منو نبینه.حوصله یک دردسر دیگه نداشتم.
اتوبوس که اومد،سریع سوار شدم و تا دانشگاه زل زدم به بیرون و فکر کردم به این حس عجیبم.
آتنا رو تو تریا پیدا کردم و نشستم پیشش.کلی از دیشب تعریف کرد برام که چیا گفتن بهم و چی خوردن.
خیلی براش خوشحال بودم و نمیتونستم ابرازش نکنم.کلی بغلش کردم و براش ارزو خوشبختی کردم.
تو کلاس کل حواسمو دادم به درس تا خوب بفهمم حرفای استاد رو.
بعد کلاسم یکسره رفتمخونه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_هشتم
تارسیدم خونه مامان و محدثه رو دیدم که مشغول تمیز کارین و منم کشوندن به کار.
خونه مثل دسته گل تمیز شده بود.
مامان،محدثه رو فرستاد تاحاضر بشه.
منم با خستگی رفتم تو اتاقم و حاضرشدم.
شلوار لی و پیراهن بلند آبی روشن با شال ابریشمی سفید،آبی.
شالمو محکمدور سرم بستم و گیره ای بهش زدم که سنجاقک طلایی رنگی ازش آویزون بود.
چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و تاصدای آیفون اومد رفتم بیرون.
سعی کردم طبیعی رفتار کنم و احساس بدم رو بروز ندم.
اول آقاجون و مادرجون اومدن تو و بعدم عمه و کارن.
با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم تا چای بیارم.
محدثه خانم با ذوق و شوق اومدن بیرون و نشستن پیش مهمونا.منم چای ها رو بردم و نشستم کنار مادرجون.
دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزمادر؟
_قربونتون بشم ممنون شماخوبین؟
دستاشو برد بالا و گفت:شکرخوبم.
یکم که گذشت ،فضا برای حرفای رسمی آماده شد.
پدرجون شروع کرد به حرف زدن:شهروز جان ما که باهم تارف نداریم ما امشب اومدیم برای خاستگاری.همه چی رو هم راجب به کارن میدونی لازم به توضیح نیست.نظر،نظرخودته و لیداجان.
بابا سرفه ای کرد وگفت:راستش باباجان اجازه من که دست شماست.تو این موردم باید لیدا تصمیم بگیره نه من.زندگی اونه و نمیخوام اگه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاد منو مقصربدونه.
همه نگاها سمت لیدا برگشت.
میدونستم جوابش مثبته اما هیچی نگفت و باخجالت سرشو پایین انداخت.
پدرجون گفت:خب برین باهم حرفاتونو بزنین به نتیجه که رسیدین بیاین بیرون.برین باباجان.
لیدا و کارن بلندشدند و رفتن سمت اتاق لیدا.
ازپشت نگاهشون کردم.
یک طورایی کارن حیف بود برای لیدا.نمیدونستم چرا دارم مقایسشون میکنم و کارن رو برتر میدونم درحالی که لیداهم از خوشگلی چیزی کم نداشت.
با صدای بسته شدن در،صحبت های خانواده ها شروع شد.
عمه رو کرد به من وگفت:تو مجلس خاستگاری خواهرت دیگه چرا چادر پوشیدی عمه؟
صاف نشستم و گفتم:چادرم یادگار مادرمه هرطوری بشه درش نمیارم تا نامحرم جلومه.
_وا منظورت از نامحرم کارنه؟
به صورت متعجبش نگاه کردم و گفتم:بله عمه جان.فکر کنم تو ایران پسرعمه نامحرم حساب میشه.
به تیکه ای که انداختم محلی نداد وگفت:اوه زهراجان الان دیگه دوران این حرفا گذشته.
_اسلام هیچوقت قدیمی نمیشه و دورانش نمیگذره.دین اسلام همیشه زنده است.
دید حرفیم نمیشه ساکت شد منم پناه آوردم به اتاقم تا از تیکه های عمه در امان باشم.دیگه صدای محدثه و کارن نمیومد.
نمیدونستم چی میگفتن اما دلهره داشتم و دست خودمم نبود.
یک یساعتی که گذشت صدای دراومد و منم رفتم بیرون.
گفتن حرفاشون نتیجه بخش بوده و جواب جفتشون مثبته.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رجزخوانی شنیدنی یکی از افسران ارتش در هنگام بازدید فرمانده کل ارتش
گر گزینه روی میز و زیر میز و پشت میز
حرف باشد، میز امضا را به آتش میکشیم...
⭕️این حس غیرت و وطن دوستی ای سربازان این وطن دارن از کمتر مسئولی مشاهده میشه ای کاش بعضیا یادبگیرن😏
15.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 تحلیل حجت الاسلام سیدمحمود نبویان در مورد فریب جدید دولت برای #انتخابات ریاست جمهوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #انتخاب_اصلح از دیدگاه حجت الاسلام قرائتی