"آدم ها" هم مثل "خانه ها" آدرس دارند...
بعضی ها ساده و سر راست؛ مثل "نبشِ خیابان چهارم، پلاک بیست"
بعضی ها ظاهرا ساده، ولی پیدا نکردنی؛
انگار که یک چیزی توی آدرسشان جا افتاده باشد، مثلا اسم شهر و فقط نوشته باشد "خیابان امام خمینی، پلاک یک" ...خیابان امام خمینی را که همه ی شهرها دارند! خب توی کدامشان...؟؟
بعضی آدم ها را میشود پیدا کرد، ولی پیچ درپیچند...میدان را که پیدا کردی باز باید سرِ میدان بقیهاش را از یک نفر بپرسی...
کوچه را هم که نشانت میدهد می گوید "باز جلوتر بپرس"!بعضی ها تهِ کوچهی بُن بست اند...
پیدایشان که کردی و باهم چایی خوردید و مهمانی تمام شد، چون آنطرفشان به هیچ کجا باز نیست، از همان راهی که آمدی باید برگردی...!بعضی آدم ها هم هنوز از خودشان "پلاک" ندارند؛ با پلاکِ دیگران پیدا می شوند...! خیابان و کوچه از خودشان است، ولی باز هم تهِ آدرسشان نوشته:" روبروی پلاک ۲۲ "
💕💙💕
☆∞🦋∞☆
#سیدحسن_نصرالله:🌿
خیال نڪنید ما منتظریم امام خامنه اے امرے بفرمایند اطاعتـــــ ڪنیم بلڪه اگر احتمال بدهیم چیزے مورد علاقه شان استـــــ هم ڪوتاهے نمےڪنیم.
💕💜💕
☆∞🦋∞☆
امام صادق عليه السّلام فرمودند:🌿
"ما #خاندانےصبور و شڪيبائيم و #شيعيانما از ما #شڪيباترند.
گفتم: جانم به فدايتـــــ، چگونه شيعيان شما از شما شڪيبا ترند؟
فرمود: چون صبر ما بر چيزے استـــــ ڪه مے دانيم، امّا آنها بر چيزے ڪه نمے دانند صبر مے ڪنند.
📚بحار الانوار، ج ۷۱، ص ۸۰
💕🧡💕
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_پنجاه_و_یکم
ساعت۷بود.
یکم به خودم عطر زدم و بهترین لباسامو پوشیدم.
تو راه گفتم یک شاخه گلم براش بگیرم و ببرم تا خوشحال شه.
یک شاخه گل رز قرمز خریدم و گفتم کلی تزئینش کنن.
دوباره نشستم توماشین و روندم تا خونه دایی.
جلو خونشوننگه داشتم و تک بوقی زدم.
پرده یکی از اتاقا تکون خورد و یک لحظه صورت زهرا رو دیدم.
یعنی فهمیده من اومدم؟اونم با تک بوقم؟
تا دید حواسم بهشه سریع پشت پرده پنهون شد اما سایه اش افتاده بود رو پرده.
یکجورایی شیفته این پنهون کاریاش شده بودم.یک دخترخاص بود با کلی محسنات.
دستام رو توجیب شلوارم فرو کردم و تکیه دادم به ماشینم.
محو سایه زهرا بودم که از پشت پنجره تکون نمیخورد.لبخندی نشست رو لبم که تا حالا نزده بودم.
نمیخواستم چشم بکنم از اون سایه دوست داشتنی اما smsدادم به لیدا که پایین منتظرشم.
تا اومدم لیدا،زهرا بازم تکون نخورد از پشت پنجره.کاش میتونستم برم بهش بگم به همون اندازه ای که تو نمیتونی از پشت پنجره بری کنار،منم نمیتونم از نگاه کردنت دست بکشم.
بالاخره لیدا اومد و منم چشم کشیدم از پنجره.
_سلام.
_سلام لیداخانم.خوبی؟
با ناز سرشو انداخت پایین و گفت:ممنون.
شاخه گل رو بهش دادم اما شش دنگ حواسم به پرده ای بود که کمی کنار رفت و زهرا این صحنه رو دید.
در جلو رو براش باز کردم و نشست.ماشینو دور زدم و لحظه آخر به پنجره ای نگاه کردم که نه سایه ای پشتش بود نه پرده کنار رفته ای دیده میشد.
هوفی کشیدم و سوار ماشین شدم.
_ممنون بابت گل.
_قابل نداشت.دوست داری؟
_خیلی.
خندیدم و سوئیچ رو چرخوندم.راه افتادم سمت یک رستوران شیک.میخواستم خاطره خوشی برای لیدا بزارم.
تا رسیدن به رستوران،خواننده خارجی سکوت بینمون رو پر کرد.
تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم.
درو برای لیدا باز کردم.وقتی پیاده شد،لبخند قشنگی بهم زد و کنارم ایستاد.
باهم رفتیم تو رستوران و سفارش دو پرس چلو کباب و چنجه دادیم.
تا غذا رو بیارن با لیدا حرف زدم.
_مامان اینا خوبن؟
_خوبن سلام رسوندن.
یعنی زهرا هم سلام رسونده؟!
_ممنون.خب چه خبرا؟توخونه بودی این چند روز؟
_نه رفتم آموزشگاه.
_آموزشگاه چی؟
_تدریس به بچه های بی سرپرست.
چشمام از تعجب گرد شد.لیدا؟؟بچه های بی سرپرست؟؟؟جالب بود برام.
_چرا تعجب کردی؟مگه من آدم نیستم؟
_نه بابا این چه حرفیه؟فقط برام جالب بود.
دستاشو حلقه کرد رو میز و گفت:درسته مثل زهرا نمازخون نیستم،حجاب ندارم،خوش اخلاق و مهربون نیستم،دین و ایمان کاملی ندارم..اما دوست دارم به این بچه ها کمک کنم بلکه یادگاری از من بمونه تو این دنیا.
پس لیدا هم مثل من خودشو با زهرا مقایسه میکرد.دو تاخواهر بودن اما تو دوتا دنیای جداگانه و متفاوت.
غذا رو که آوردن مشغول شدیم و کمتر حرف زدیم.
فکر کنم سکوت تو غذاخوردن رو از خان سالار به ارث برده بودم.اه که چقدر بیزار بودم از این قوانین.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📒حكايـت كوتاه 📗
♻️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی مینمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو
میدهم!!
💤بهلول چون سڪههای او را دید دانست ڪه سڪههای او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول مینمایم!
سپس گفت:
اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی.
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
❣بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سڪهای ڪه در دست من است از طلاست
چگونه من نفهمم ڪه سڪههای تو از مس است؟!!!
💕💙💕
❤️#امام_على عليه السلام:
🌱 مَنِ اشتَغَلَ بِذِكرِ الناسِ قَطَعَهُ اللّهُ سبحانَهُ عَن ذِكرِهِ
☘ هر كه به ياد مردم سرگرم شود، خداوند سبحان او را از ياد خود جدا كند
📚 غررالحكم حدیث8234
💕❤️💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_پنجاه_و_دوم
_چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟
هول شد و گفت:نه..نه دوست دارم.
بعد شروع کرد به خوردن غذاش اما با زور.
نگاهش کردم و گفتم:لیدا؟میخوام یک چیزی بگم اگه موافق نیستی بگو.
پرسشی نگاهم کرد و چیزی نگفت.
_من تو این چند روز کار و خونه رو روبراه میکنم تا ماه دیگه یا فوقش دو ماه دیگه بریم سرخونه زندگی خودمون.
چشماش گرد شد و نوشابه ای که میخورد پرید تو گلوش.
به سرفه افتاد منم نگران شدم و رفتم دست کشیدم پشت کمرش.
با دست فهموند خوبه حالش منم کنار کشیدم و گفتم:چیشدی یهو خانم؟
دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:نوشابه پرید تو گلوم.
نشستم رو صندلی و با خنده گفتم:هول نکن بابا منم کارن.
با خنده زد به دستم و گفت:کوفت ازخود راضی.حالا قضیه عروسی و اینا جدی بود گفتی؟
_اره جون تو.من از زندگی کردن تو خونه بابابزرگت بیزارم میخوام زود مستقل شم خودتم خوب میدونی.پس کارای عروسیو انداختم جلو.تو که مشکلی نداری؟
کمی من من کرد وگفت:نه فقط بابام...
_دایی رو خودم راضی میکنم.دیگه چی عروس خانم؟بنده وکیلم؟
لبخند نازی زد وگفت:بااجازه بزرگترا بعله
_عه ناقلا پس گل و گلابت کو؟
بلند خندید و گفت:از دست تو
شاممون که تموم شد با خنده و شوخی از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
تا خونه کلی شوخی کردیم و خندیدیم.
خوشحال بودم که تونستم لیدا رو راضی نگه دارم و خوشحالش کنم.
رسیدیم دم در خونشون.پیاده اش کردم و دم رفتن بوسه کوتاهی به پیشونیش زدم.
وقتی رفت تو خونه،نگاهمو انداختم به پنجره اتاق زهرا.سایه ای رد شد و دیگه هیچی جز تاریکی ندیدم.
دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم.
به خونه که رسیدم همه خواب بودن جز مادرجون.
اومد تو اتاقم گفت باهات حرف دارم.
_جانم هماخانمی؟
_خوبی پسرم؟
نشوندمش رو تختم و گفتم:عالیم.شماچطوری؟
_بچه هام و نوه هام خوب باشن منم خوبم.
دستشو بوسیدم و گفت:آی قربون تو مادربزرگ ماهم بشم..
_تو این حرفا رو نمیزدیا.
_شما تو دنیا تکی مادرجون به کسی دیگه که نمیگم.
_خیلخب زبون نریز کجابودی تاحالا؟
_بااجازتون با خانمم رفتیم بیرون.
چشمای خاکستریش برق زدو گفت:الهی شکر مادر،خیلی خوشحال شدم همش با خودم میگفتم نکنه..
انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:نه هماجون نگو.ان شالله تا چند وقت دیگه هم عروسی میکنیم میریم سرخونه و زندگیمون.به مامان و بابابزرگم بگین که درجریان باشن کارامون جلو افتاده.
سری تکون داد وگفت:باشه پسرم.حالا استراحت کن منم میرم بخوابم خیلی خسته ام.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شبتون بخیر.
مادرجون که رفت منم با خیال راحت خوابیدم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎مجموعه« #ایمان »💎
⚜️قسمت #بیست_پنجم 5⃣2️⃣⚜️
✅ #برهان_امكان_و_وجوب در مورد #اثبات #وجود_خدا چه مي گويد؟
چرا #موجودات #نمي_توانند خود را #بوجود آورند؟
4_5886463205579948285.rar
7.39M
📽 #پاورپوینت « مسابقه قرآنی » ویژه مقطع دبستان
✅این مسابقه قرآنی همان طور که در فایل مسابقه مشاهده خواهید نمود از دوپاور پوینت تشکیل یافته است ،پاورپوینت اول شامل سه سوال برای گروه اول و پاورپوینت دوم هم سه سوال برای گروه دوم میباشد که بصورت گروهی قابل اجراست
فایل فشرده هست #التماس_دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎مجموعه« #ایمان »💎
⚜️قسمت #بیست_ششم 6⃣2️⃣⚜️
✅ باتوجه به اينكه دانشمندان #اثبات كرده اند كه دنيا و ماده هميشه بوده،چرا دنيا، #معلول و #ممكن_الوجود است؟
اسرار روزه _6.mp3
11.35M
#اسرار_روزه ۶
⚜ لقمه و زبان، کلید ورود انسان به جهان غیبند!
اگر کنترل شوند، دریافت بسیاری از ادراکات غیبی و دیدن بسیاری از نادیدنیهای ماورائی را برای انسان میسّر میکنند.
※ روزه، کنترل دهان و زبان را برای انسان آسان میکند!
#استاد_شجاعی 🎤
#ماه_مبارک_رمضان
آمده عبد گنهکار، بگو می بخشی
با دلی زار و گرفتار، بگو می بخشی
چشم امید مرا تار نکن یا الله
باز هم حضرت غفار، بگو می بخشی
کار ما را نگذاری تو به آن آخر وقت
اولین لحظه ی دیدار، بگو می بخشی
با بدهکار خودت باز مدارا کن، آه
طلبت را به بدهکار، بگو می بخشی
تا که آب از سر من رد نشده کاری کن
مثل آن توبه ی هر بار، بگو می بخشی
من خودم آمده ام، فاش بگویم خجلم
سر به زیر آمدم ای یار، بگو می بخشی
دم افطار فقط یاد لب عطشانم
به همان روضه ی افطار، بگو می بخشی
قسمت می دهم این بار به عباس علی
به دو تا دست علمدار، بگو می بخشی