eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
21.7هزار ویدیو
1.6هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃عصب‌هايی در مغز ما وجود دارد كه به عصب‌های آينه‌وار یا نورون‌های آينه‌ای معروفند. وظیفه‌ی این نورون‌ها اين است كه تقلید ناخودآگاه از رفتار ديگران انجام دهد! مطابق آزمايشاتی كه انجام شده، ديدن حركات ديگران باعث ميشود كه عين همان عمل در مغز ما انجام شود. نتيجه‌ی مهم اين نكته اين است كه به شدت مراقب انتخاب گروه دوستان، اطرافيان و همكاران خود باشيد. اين نورون‌های مغز به صورت دقيق و كاملا ناخودآگاه، شما را مثل و مانند اطرافیان‌تان می‌کند... ❣ 💕🧡💕
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺭﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻥ ﺳﺨﺘﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ... ﺻﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﮏ نوع ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺩاری ﻧﻮعی ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ... ﻧﺎﮐﺎﻣﯽ به معنیﺗﺎﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥﯾﮏ نوع ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ ♥️ 💕🧡💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 ای منتظران،مهدی غریب و تنهاست هر صبح و مَسا یادِ غمِ عاشوراست هر که قدمی به یاریش بردارد در پشتِ سرش دعای خیرِ زهراست 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹 .
برای شاد بودن، باید: 1. آنچه تمام شده است را رها کنید. 2. برای آنچه مانده است، شکرگزار باشید. 3. برای آنچه که قرار است بیاید، اشتیاق داشته باشید. 💕💛💕
ارزشش را ندارد برای یک حرف بی منظور دنیایتان را خراب کنید. همدیگر را ببخشید تا همیشه کنار هم خوشبخت بمانید... 💕💜💕
📚 👈 میهمان ارجمندتر است یا میزبان؟ حسین ابن نعیم می گوید: حضرت صادق علیه السلام به من فرمود آیا برادران خود را دوست داری. عرض کردم بلی. به فقراء و تنگدستانشان نفع می رسانی؟ جواب دادم آری. فرمود متوجه باش که لازم است ایشان را دوست بداری. سپس فرمود آیا آنها را به منزل خود دعوت می کنی. گفتم هیچگاه غذا نمی خورم مگر اینکه دو یا سه نفر از برادرانم مهمان منند. فرمود فضیلت آنها بر تو بیشتر از فضیلت تو است بر آنها. عرض کردم فدایت شوم من آنها را میهمانی می کنم و در منزل خود از ایشان پذیرائی می نمایم، باز فضیلت آنها بیشتر است؟!.  فرمود آری هنگامی که وارد منزل تو می شوند با آمرزش تو و خانواده ات وارد می شوند و در بیرون رفتن گناهان تو و خانواده ات را بیرون می برند. 📗 ، ص 245 ✍ علامه حاج حسین طبرسى نورى 💕💜💕
آخرین پنج شنبه تیر ماه است و دلم براے آنهایے که دیگر ندارمشان تنگ است... پنج شنبه است جاے خالے عزیزان دوباره احساس میشود... یادشان کنیم با فاتحه و صلواتے روحشان شاد🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯باز پنجشنبه 🌸روز بی قراری ها 🕯روز غم دوری عزیزان 🌸ازدست رفته 🕯روز یادآوری 🌸برای شادی روح مسافران 🕯دست از دنیا کوتاه 🌸بخوانیم فاتحه وصلوات روحشان شاد و یادشان گرامی 🌸
⁣🗓7 روز تا روز عبادت "یوم العباده" باقیست.. 📩 ⬅⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣هر فرد می تواند با هدیه دادن کتاب های مرتبط با غدیر به دوستان خود برای معرفی و گسترش بزرگترین معروف تلاش کند
🗓️ ۷ روز تا برترین عید ⚜️ پیامبر اسلام(ص): 🔅«نگاه کردن به سیمای علی (ع) عبادت است». 🔅«النَّظَرُ اِلی وَجهِ عَلیٍّ عِبادَةٌ». 📚 مستدرک حاکم، ج ٣، ص ١٤٢.
❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️حلقه . نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... . به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... . . داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . . جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️معنای تعهد . گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... . . رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... . . اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... . همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... . . چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... . . همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ... . . امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... . دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... . . وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... . . آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... . مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹