🏴نقص مبیع در فروش اینترنتی
🔷س 5572: در #فروش_اینترنتی کالاهای دست ساز، خریدار فقط عکس #جنس را می بیند و سفارش می دهد، آیا در صورت وجود اشکالات جزئی در کالا، معامله و درآمد حاصل از آن حلال است؟
✅ج: چنانچه عرفاً معیوب محسوب نشود و مصداق #غش* در #معامله نباشد، اشکال ندارد.
*غش یعنی #فريب_دادن ديگران، از راه بهتر يا بيشتر وانمود كردن كالا.
#احکام_معاملات #خرید_اینترنتی
مداحی آنلاین - یا حسین آن که دل از غیر تو بُبرید منم - فخری.mp3
11.21M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃یا حسین آن که دل از غیر تو بُبرید منم
🍃آن که لاجرعه می مهر تو نوشید منم
🎤حاج #حسین_فخری
⏯ #نوستالژی
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
گُل کرده باز طبعِ خوشِ شاعرانه ام
در وصفِ توست هر غزلِ عاشقانه ام
عشقِ حسین حال مرا خوب می کند
در این مسیر تا به ابد جاودانه ام
با یک سلام پَر زده قلبم به کربلا!
از راه دور شد حرمت آشیانه ام
شکر خدا که با کرم خویش می دهی
شب های جمعه سهم دل پُر بهانه ام
دوری کربلا به خدا می کشد مرا
با لطفِ خود به سوی حرم کن روانه ام
#صلے_الله_علیک_یا_اباعبدالله✋
‼️خرید و فروش با پیروان ادیان دیگر
🔷س 5573: خرید و فروش با پیروان دیگر ادیان چه حکمی دارد؟
✅ج: به جز کسانی که در حال جنگ با مسلمانان هستند، خرید و فروش با پیروان سایر ادیان، اگر مفسدهای بر آن مترتب نباشد اشکالی ندارد. همچنانکه در کشور ما اقلیتهای مذهبی هستند و صاحب حرفه و مغازهاند و مردم با آنها مبادله و خرید و فروش دارند و از نظر شرعی هم اشکالی ندارد.
📕منبع: khamenei.ir
💠 چرا هر روز به کربلا نمی روی؟
❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
🔷 سدیر بن حکیم می گوید: امام صادق عليه السلام فرمود: «اى سَدير! قبر حسين عليه السلام را در هر روز، زيارت مى كنى؟».
گفتم: فدايت شوم، نه!
فرمود: «چه قدر جفاكاريد!».
فرمود: «او را هفته اى يك بار، زيارت مى كنيد؟».
گفتم: نه.
فرمود: «در هر ماه، چه طور؟».
گفتم: نه.
فرمود: «در هر سال، چه؟».
گفتم: گاه، چنين مى شود.
فرمود: «اى سَدير! چه قدر به حسين عليه السلام جفا مى كنيد! آيا نمى دانى كه خداى عزوجل، دو هزار هزار فرشته پريشان غبارآلود دارد كه مى گِريند و زيارت مى كنند و خسته نمى شوند. چه مى شود اى سَدير كه قبر حسين عليه السلام را در هر هفته، پنج بار و در هر روز، يك بار، زيارت كنى؟».
گفتم: فدايت شوم! ميان ما و او فرسنگ ها راه است.
امام عليه السلام به من فرمود: «به بالاى بام خانه ات برو. سپس به راست و چپ ، توجّه كن و آن گاه، سرت را به سوى آسمان، بالا ببر و به سوى قبر حسين عليه السلام رو كن و بگو: « السَّلامُ عَلَيكَ يا أبا عَبدِ اللّهِ، اَلسَّلامُ عَلیکَ یابنَ رَسُولِ اللهِ السَّلامُ عَلَيكَ ورَحمَةُ اللّهِ وبَرَكاتُه» برايت، يك زيارت نوشته مى شود و زيارت، [معادل] يك حج و عمره است».
[پس از آن،] گاه در يك ماه، بيش از بيست بار، آن را به انجام مى رساندم.
🔻كامل الزيارات ، ص 481
الكافي (ط - الإسلامية)، ج4، ص: 589
البلد الأمين و الدرع الحصين،ص: 275
الوافي، ج14، ص: 1579
وسائل الشيعة، ج14، ص: 494
مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول، ج18، ص: 319
بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج98، ص: 365
مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج10، ص: 306
❎ برخی بزرگان معاصر سفارش می فرمودند هر روز این عمل صورت گیرد و ثوابش به محضر امام عصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف تقدیم شود.
✅
H.taheri.Moharam99.Babolharam_net_11.mp3
2.03M
|⇦•یارب الحسین با دعای زهرا..
#سینه_زنی و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها به امید باز شدن مسیر کربلا به نفس کربلایی حسین طاهری •ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
وَ اَرسَلَ عَلَیهِم طَیراً اَبابــل،
تَرمِیهِم بِحِجَارَةٍ مِن سِجِّیل
پس #ابابیـل را بر سـر آنان فرسـتاد
و آن پرندگان با سنگریزههای #سجیل
#لشگریان_ابرهـه را نشانه گـرفتند، و
همه را مانندِ کاهِ خُرد شده نابود کردند
#نصرت_الهی
#امید
ozlati-moharram-Babolharam_net.mp3
6.5M
#روضه و توسل جانسوز ویژۀ ایام اسارت خاندان آل الله به کلام حجت الاسلام علی عزلتی مقدم •ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
یکی از همسنگرانش می گفت: چند هفته قبل از #شهادتش در تهران پای تخته نوشت:
«اذا کان المنادی زینب سلام الله علیها فاهلا با الشهاده»: اگر دعوت کننده #زینب «سلام الله علیها» است، پس سلام بر #شهادت.
#شهید_مدافع_حرم
#محمودرضا_بیضای
|⇦•یارب الحسین با دعای زهرا..
#سینه_زنی و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها به امید باز شدن مسیر کربلا به نفس کربلایی حسین طاهری •
یا رب الحسین با دعای زهرا
بِحَق الحسین روز عاشورا
اشفع صَدر الحُسین بِظهور الحُجه ..
ان شاالله به لطف این خانم
دفع موج بلا رو میبینیم
با پرچم رقیه جان با هم
اربعین کربلا رو میبینیم
دنیامون زیر و رو میشه
با گوشه چشمای تو
وا میشه هر گره کوری
با همین دستای تو
بالا رفته تو دنیا پرچم بابای تو
ای غوغای محشر فتح شهر شام
زینب بر وقار و صبرت داده سلام
ای کوه حیا و غیرت بنت الامام
اسمت یا رقیه ذکر روز قیام
یا لَثارات الحسین ..
یا رب الحسین با دعای زهرا
بِحَق الحسین روز عاشورا
اشفع صَدر الحُسین بِظهور الحُجه ..
ان شاالله فرج امضا میشه
این آقا منجی دنیا میشه
غوغایِ اربعین معنا میشه
فرمانده مهدی زهرا میشه
فریاد منجی عالم تا آخر دنیا میره
روزیکه پرچم خون خواهیِ حسین بالا میره
دنیا تحت فرمان حضرت زهرا میره
سربازان کربلا با اِذن امام
جان بر کف بهخط همه در بیتالحرام
با شمشیرِ تشنه ی بیرون از نیام
آماده برای فرمان انتقام
یا لَثارات الحسین ..
بِنَبیٍّ عَرَبیٍّ وَ رَسولٍ مَدَنی
وَ أَخیهِ أَسَدِ اللهِ مُسَمّا بِعَلی
وَ بِزَهراءَ بَتولٍ وَ بِأُمٍّ وَلَدَتها
وَ بِسَبطَیهِ وَ شِبلَیهِ هُما نَجلَاْ زَکیٍّ
وَ بِسَجّادِ وَ بِالْباقِرِ وَ اْلصّادِقِ حَقّا
وَ بِموسی وَ عَلیٍّ وَ تَقیٍّ وَ نَقی
وَ بِذِی الْعَسکَرِ وَ الْحُجَّهِ و الْقائِمِ بِالْحَق
الذی یجلب بسعی بحکم الازلی
#روضه و توسل جانسوز ویژۀ ایام اسارت خاندان آل الله به کلام حجت الاسلام علی عزلتی مقدم •ೋ
رسیدن به هر صورت به دروازه ی کوفه، بعضی ها سئوال کردن، شما چه کسانی هستید؟ معلوم میشه اینها چنان تبلیغات کرده بودن، حتی خیلی ها خبر نداشتن قصه چیِ؟ تبلیغات مسموم کرده بودن،گفته بودن: یه گروه از اُسرا و خارجی ها دارن میان. مردم برا همین اومده بودن سَرِ دوازه ی کوفه ببینن، تماشا کنن، سئوال کردن از حضرت زینب سلام الله علیها شما چه کسانی هستید؟ حضرت فرمود:" نَحْنُ اُسارا آلِ مُحَمَّد" ما اسیرانِ آلِ محمد هستیم.میگن اونجا حضرت زینب، پست ترینِ لباس رو بر تن داشت،لباس کهنه نبود، لباس پاره پاره و خاک آلود بود.
مردم به چه کنم چه کنم افتادن، اولین چیزی که به ذهنشون رسید این بود که رفتن نان و خرما برداشتن آوُردن، یعنی ببخشید، اینها یه مشت سائل دیدن روبروشون، مثلاً دلشون رحم اومد رفتن نان و خرما آوُردن، که یک مرتبه زینب کبری سلام الله علیها اینهارو پس زد، صدا زد:" یَا أَهْلَ الْکُوفَة إِنَّ الصَّدَقَة عَلَیْنَا حَرَامٌ" صدقه بر ما حرامِ، می دونید ما کی هستیم؟...به ظاهر مردم کوفه اینجوری اهلبیت رو خار کردن.
در همین زمان سرهای شهدا، که سر امام حسین در جلویِ اونها بود رو آوُردن از کنار اُسرا عبور دادن، همه نگاهاشون معطوف شد به سرها، پیشاپیش سرها سَرِ اربابِ ما بود، مورخین نوشتن:رأس امام حسین بالای نیزه همینجور داشت می رفت، محاسنِ آقارو باد میزنه اینور و اونور میبره...جوری این سر رو حرکت میدادن، نسیم هم می وزید، روای میگه من می دیدم: انگار باد هم داره با محاسن بازی میکنه...روش نمیشه بگه با سر بازی می کردن، میگه: باد با محاسن بازی می کرد...
ما این عباراتی رو که میگیم، فقط می شنویم، خیلی هنر کنیم تصور کنیم، اونم بعد از هزار و چهارصد سال بعد، ولی پخش زنده رو خودِ زینب کبری داره می بینه، خیلی دیدن فرق داره تا شنیدن، برا همین باید هی بگی: امان از دلِ زینب...
•✠•اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج•✠•
گاهی ندیدن و نشنیدن لازم است!
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگ تر می دهند!
اما دوتکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برای مان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدن مان نیز کاهش می یابد!
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد. اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد.
🌀 در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی!
گاهی نمی توان بخشود و گذشت... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری!
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی!
ولی با آگاهی و شناخت...!
💕💜💕
در بسطام یک مسیحی بود که مسلمان نمی شد. مردم هر چه اصرار کردند مسلمان شود تا شهر شان مسیحی نداشته باشد، قبول نمی کرد.
او را پیش بایزید آوردند، در پاسخ به بایزید گفت: من دوست دارم چون بایزید مسلمان شوم و گناه نکنم، لیک خود می دانم نمی توانم از شراب دست بردارم. ای بایزید،من بسیار آرزو داشتم که می توانستم چون تو مسلمان واقعی شوم، ولی می دانم نمی توانم. و نمی خواهم مانند بقیه مردم شهر مسلمان شوم و دروغ بگویم و آبروی تو را ببرم. حیف نیست به تو هم مسلمان گویند به من هم؟!!
بایزید را اشک در چشم جمع شد و گفت: برو مسلمان واقعی تو هستی که احترام دین مرا نگه می داری.
💕💙💕
داستان کوتاه سایه
زماني که در یک باغ زندگی می کردم . یک باغ ویلایی بزرگ ....که صاحبان قبلی باغ در مورد سایه هایی که در باغ دیده می شودند صحبت کرده بودند و به من هم اخطار داده بودند و من که اعتقادی به این چیز ها نداشتم اصلا قبول نمی کردم و این ویلا را خریدم ... البته بعد از مدتی زندگی کردن در آن جا يك سري اتفاقاتی برایم افتاد که بسیار عجیب بود . من شب ها تفنگ شکاری که داشتم را برمي داشتم و با سگم ميرفتم دور باغ يك دوري ميزدم ديگه عادت همیشگی بود ولی یک روز صدايي از میان درختان به گوشم رسید ترسیدم ولی بی اعتنا به خانه برگشتم ... فقط من مي رفتم ، برادرم ميترسيد برود او یازده سال داشت و من او تنها زندگی می کردیم پدر و مادرمان مرده بودند ... ولي من که تا آن زمان چيزي نديده بودم نمي ترسيدم ولی صداهایی را می شنیدم ولی جدی نمی گرفتم ... بعضي وقت ها سگم يكدفعه به يك سمت مشخص هجوم مي آورد و بي وقفه پارس ميكرد ....
انگار يك نفر در چند قدمیمان ایستاده بود و ما را تماشا می کرد اما من او را نمي ديدم ..اما یک سایه را احساس می کردم . سگ من به طرفی حمله ميكرد اما وقت هايي كه اينطوري مي شد فقط وا ميستاد و به حالت هجومی می آورد پارس ميكرد وقت هايي كه در باغ تنها بودم هميشه حس ميكردم يك نفر در کنارم است و حتي صدایش را مي شنيدم البته صداي حرف زدن نه ... مثلا اگه مي ديدم سايه ای رفت توی یک اتاق و بعد از چند دقیقه يك صدايي مثل جابه جايي اشيا و.یا شکستن اشیا شنیده می شد . یک شب که به رختخوابم رفتم و خوابم مي آمد و می خواستم بخوابم احساس کردم هوای اتاقم خيلي سنگين شده است نميدانم تا حالا برایتان پيش آمده حس كنيد تو يك اتاق هستيد كه هوا به شدت غليظ شده است و اصلا رنگش فرق كرده است؟ مثل اینکه خاک در هوا معلق باشد ولی پنجره بسته باشد .... خلاصه پنجره اتاقم را باز کردم و پرده را كنار زدم ولي وقتي دراز كشيدم متوجه جو غير عادي اتاق شدم.
تاحالا اينقدر احساس نزديكي با كسي كه نمي دیدمش نكرده بودم فوق العاده ترسيده بودم حتي به شما بگم جرات نداشتم پاهایم را از زير پتو بياورم بيرون هر لحظه دعا ميكردم هوا روشن شود ... آن شب ولی بسیار طولانی بود .... سایه هایی را روی دیوار اتاق میدیم ماه کامل بود و نورش درون اتاق را روشن کرده بود ... پتو را روی سرم کشیدم تا خوابم ببرد ولی تا چشمانم را می بستم موجودی را میدیدم بسیار ترسناک ... صدای لیوان ابم شد که روی زمین افتاد و شکست بسیار ترسیده بودم ... حتی جرات این را هم نداشتم که پتو را از روی صورتم بردارم و زیر پتو شروع به لرزیدن کردم .... چشم هایم را بستم وبه چیز های خوب فکر می کردم ولی مگر می شد خوابید ....
دیگر نفهمیدم چه شد ... صبح شده بود و نور خورشید درون اتاق را روشن کرده بود و چشمانم را ازار می داد بلند شدم ... خدایا عجب شبی بود .... سریع لباس هایم را عوض کردم و به بنگاه املاکی که ویلا را خریده بودم رفتم و خانه را پس دادم و به مدرسه برادرم رفتم و پرونده اش را گرفتم و از آن روستا رفتیم ....به شهر رفتیم و دیگر خانه ی ویلایی نگرفتم ....
💕🧡💕
4_5850570241196691035.mp3
2.44M
💐 #درس_اخلاق
🎙واعظ: حاج آقا عالی
غیرت نابجا نداشته باش!
√ #شهید_نوشت🌾
+دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نڪنید ؛
این پیچ و خم دنیا انسان رو بہ باتلاق می بره و گرفتار میڪنه ...
ازش نجات هم نمیشہ پیدا ڪرد .
#سردار_شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷
💕💙💕
🍂🍃🍂🍃
💠 هیچوقت از توبه خسته نشوید!
✨آیا هر بار که لباست کثیف میشود، آن را نمیشویی؟
🔸گناه هم این چنین است:
🔸باید پشت سر هم استغفار کرد؛
تا گناهان، پاک شود...
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰
💕💜💕
اگر موفق شدید به کسی خیانت کنید
آن شخص را احمق فرض نکنید
بلکه بدانید او خیلی بیشتر از آنچه لیاقت
داشته اید ، به شما اعتماد کرده است
انسان ها به میزان حقارتشان توهین می کنند
به میزان فرهنگشان عشق می ورزند
و به میزان کمبود هایشان،آزارت می دهند
هر چه حقیرتر باشند بیشتر توهین میکنند
تا حقارتشان را جبران کنند
هر چه فرهنگشان غنی تر باشد،بیشتر به دیگران عشق میدهند
و هر چه هویتشان عمیق تر باشد
محترمانه تر رفتار میکنند
به اندازه درکشان میفهمند و به اندازه
شعورشان به باورها و حرف هایشان عمل میکنند...
💕❤️💕
سه نفر هستند
که از هر دری بخواهند
وارد بهشت میشوند.
کسی که خوش اخلاق باشد.
کسی که هم در خلوت
هم در حضور مردم
از خدا بترسد.
کسی که جر و بحث
را رها کند
حتی اگر حق با او باشد
💕💙💕
✅ عاقبت بخیری اجباری
📌هر کس هر روز سوره #یس بخواند و ثواب آن را به حضرت زهرا (س) هدیه کند .
📌و همچنین #دعای_عهد و ثواب آن را به مادر امام زمان ارواحنا فداه هدیه کند
📌سوره #واقعه هم خوانده و ثوابش را به امیرالمؤمنین (؏) هدیه کند .
📍چه بخواهد و چه نخواهد عاقبت بخیر می شود نخواهد هم به زور می شود!
📚حضرت آیت الله بهجت(ره)
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮๛لا
💕💙💕
🖋 #قسمت_هشتاد_و_سوم
با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: «عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: «مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمهات هم تشکر کن...» و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بیآنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریههای غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینیاش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربیاش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتتبارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: «اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!» من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: «من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: «انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!»
عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:«یواشتر! مامان میشنوه!» و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: «دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!» پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: «خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگهای باشه.» مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن.» که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: «پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!» و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!»
صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بیآنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: «ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!» و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبدالله و گریههای من و حضور فرد غریبهای مثل مجید هم ذرهای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: «شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خستهام، میخوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
🌹نویسنده : valinejad
رمان های عاشقانه مذهبی ( علوی)
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
برای اولین بار از چشمان خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست ناراحتیاش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: «الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد.» سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: «منم خوابم نمیاد.» و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیهاش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: «الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد...»
در جواب غصههای مردانهاش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد: «الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو...» و ادامه حرف دلش را من زدم: «حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!» سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: «ناراحتی رفتار اونا پیش غصهای که برای تو و مامان میخورم، هیچه!» سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: «اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!» در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمردهام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم.
ردّ نگاهش را تا اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطهای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن میخواند. به چشمان قرمز و پف کردهاش نگاه کردم و پرسیدم: «تو هم نخوابیدی؟» قرائت آیهاش را به آخر رساند و پاسخ داد: «خوابم نبرد.» سپس پوزخندی زد و گفت: «عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!» از این همه بیخیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: «امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه.» و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانهام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند.
به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم: «چه نمازی میخوندی؟» و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: «هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم.» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون.» که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: «مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟» حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بیآنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.
🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت _هشتاد_و_پنجم
نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و نالهام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کَندم و با پایی که میلنگید، از پلهها سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم میدوید، خودم را به طبقه پایین رساندم.
پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزدهام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانهاش هر چه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: «الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.» و فریاد بعدی را با محبت برادرانهاش بر سر من کشید: «چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!»
نمیدانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بینتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظهای قطع نشود.
دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظهای از آسمان چشمانم محو نمیشد، غصههای بیپایانم را پیش چشمان عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غموارههایم میآمد و لحظهای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خستهام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
🌹🌹
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
رهبر معظم انقلاب : امام زمان را فراموش نکنیم. مملکت ما، مملکت امام زمان است. انقلاب ما، انقلاب امام زمان است، زیرا انقلاب اسلام است.
یاد ولیّ الله اعظم را در دل های خودتان داشته باشید. دعای《اللّهمَّ اِنّا نَرغَبُ اِلیکَ فی دَولهِ کَریمَه》را با همه دل و با نیاز کامل بخوانید.
هم روحتان در انتظار مهدی باشد، هم نیروی جسمی تان در این راه حرکت بکند. هر قدمی که در راه استواری این انقلاب اسلامی برمیدارید، یک قدم به ظهور مهدی نزدیک تر می شوید.
انسان۲۵۰ ساله، صفحه ۴۱۵
#سلامتی_فرمانده_صلوات
یامهدی:
نصیحت خضر(ع) به موسى(ع)
هنگامی که در ماجراى ملاقات موسى و خضر (كه داستانش در زندگى موسى گذشت) خضر خواست از موسى(ع) جدا شود، موسى(ع) از خضر(ع) تقاضاى اندرز و نصیحت كرد. خضر(ع) گفت:
«١ - به آن کس (خداوند) بپیوند كه پیوستن به او براى تو زیانى ندارد، و پیوستن به غیر او سودى براى تو نخواهد داشت.
٢ - از لجاجت پرهیز كن.
٣ - از حركت بیهدف و بدون نیاز، دورى كن.
٤ - خنده بیجا و بدون تعجّب نكن.
٥ - خطاكار را به خاطر خطایش سرزنش نكن (با ملایمات او را از خطایش بازدار وگرنه جریتر میشود).
٦ - در مورد خطاهاى خود، در درگاه خدا گریه كن.»[٥]
۳- وسعت علم پیامبر اسلام(ص) و وصى او
هنگامی که موسى(ع) از خضر(ع) جدا شد، و به خانهاش بازگشت، برادرش هارون(ع) از موسى(ع) پرسید: چه خاطرهای از ملاقات با خضر(ع) دارى برایم بیان كن.
موسى(ع) فرمود: با خضر(ع) كنار دریا نشسته بودیم. ناگاه پرنده به پیش ما فرود آمد و قطره آبى را از دریا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار دیگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوی مغرب افكند، سپس قطره دیگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوی آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دریا به منقار گرفت و به سوی زمین افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دریا انداخت.
ما از این حادثه شگفتزده شدیم، خضر از آن پرنده پرسید: این كارها چیست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد.
در این هنگام شخصى به صورت صیاد به نزدیك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: «براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحیّر مینگرم؟»
موسى و خضر گفتند: آرى، حیرت ما در مورد راز این حركاتى است كه آن پرنده انجام داد.
صیاد گفت: من مردى صیاد هستم و راز آن را میدانم، ولى شما هر دو پیامبر هستید و راز آن را نمیدانید.
موسى و خضر گفتند: ما چیزى جز آنچه را كه خداوند به ما بیاموزد نمیدانیم.
صیاد گفت: این پرنده دریایى است و نامش مسلم است، زیرا وقتى آواز میخواند در آواز خود میگوید: مسلم.
اما این که: قطره آب دریا را به منقار گرفت و به آسمان و زمین و مشرق و مغرب و بالا و پایین ریخت میخواست بگوید: بعد از شما در آخرالزمان پیامبرى (پیامبر اسلام) مبعوث میشود كه امّت او مشرق و مغرب را میگیرند (در شب معراج) به آسمان میرود و سپس (پس از رحلت) در زمین دفن میگردد.
و اما این که آب در منقارش را به دریا ریخت خواست بگوید: علم این عالِم (خضر) در نزد علم او (پیامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دریا است، سپس وصى و پسرعمویش (حضرت على(ع)) وارث علم او میشود.
گفتار آن صیاد ما را از حیرت بیرون آورد و آرام گرفتیم، سپس آن صیاد پنهان شد، فهمیدیم كه او فرشتهای بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال میکردیم فرستاده بود {تا بفهمیم دست بالاى دست بسیار است، و در نتیجه مغرور نشویم.}[٦]
پینوشتها
[٥] . بحار، ج ١٣، ص ٣٠٢.
[٦] . ریاض الجنان، طبق نقل بحار، ج ١٣، ص ٣١٢.
💕💜💕
خاطره پرویز عرب از تختی:
وقتی تمرینهایمان را در دارالفنون شروع کردیم یک روز مرحوم بلور که مربی دارالفنون بود از تمرین ما جلوگیری کرد و به ما گفت شما هنوز مقام تهران هم ندارید آن وقت چطور میخواهید اینجا تمرین کنید؟
وقتی بلور این حرف را به ما زد، یک دفعه دیدم یک آقای خوش قد و قواره که همه از او حساب میبردند جلو آمد و گفت آقای بلور چرا نمیگذارید اینها تمرین کنند.
اینها هم محصل همین مدرسه هستند و حق دارند که از این سالن استفاده کنند. بلور هم بلافاصله جواب داد اگر شما میگویید من هیچ مخالفتی ندارم و به این صورت بود که او قبول کرد ما در آن سالن تمرین کنیم.
بعد از آن فهمیدم آن شخص غلامرضا تختی بود. تختی پشتیبان همه بود
مردم از هر صنفی عاشق تختی بودند.
یک بار دم در سفارت آلمان تیمساری را دیدم که به یک نفر احترام گذاشت.
وقتی دقت کردم دیدم آن سمت خیابان تختی است. همه او را دوست داشتند.
یا مثلا وقتی افسران پلیس که سر چهارراه میایستادند میفهمیدند ماشین تختی از آنجا قرار است عبور کند، راه را میبستند و به او احترام نظامی میگذاشتند تا تختی با یک ماشین قراضه از آنجا عبور کند (با خنده).
5 شهریور زادروز جهان پهلوان تختی
─┅─═इई 🌸💜🌸 ईइ═─┅─
- بردگى خضر(ع) از تاجر بازار
روزى پیامبر(ص) به اصحاب خود فرمود: آیا میخواهید خاطرهای از خضر(ع) براى شما نقل كنم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا(ص).
پیامبر(ص) فرمود: روزى خضر(ع) در یكى از بازارهاى بنیاسرائیل عبور میکرد، ناگهان فقیرى كه او را میشناخت نزد او آمد و تقاضاى كمك كرد.
خضر(ع) گفت: «ایمان به خدا دارم، ولى چیزى نزدم نیست تا به تو بدهم.»
فقیر گفت: «آثار نورانیّت و خیر در چهره تو مینگرم، و امید خیر از تو دارم تو را به وجه (آبروى) خدا به من كمك كن.»[٣]
خضر(ع) گفت: مرا به امر عظیم (آبروى خدا) قسم دادى، چیزى ندارم (ولى نمیتوانم از این امر عظیم كه نام بردى بگذرم) جز این که مرا به عنوان برده (غلام) بگیرى و در این بازار بفروشى، و پولش را براى خود بردارى.
فقیر گفت: آیا چنین كارى روا است؟
خضر گفت: به حق میگویم كه تو مرا به امرى عظیم سوگند دادى. من نمیتوانم این نام عظیم را نادیده بگیرم، مرا بفروش.
فقیر: خضر را به تاجرى به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را براى خود برداشت و رفت.
خضر(ع) مدتى نزد اربابش ماند، ولى دید اربابش كارى را بر عهده او نمیگذارند.
روزى به اربابش گفت: «تو مرا براى خدمت خریدهای، دستور بده تا كارى را براى تو انجام دهم.»
تاجر گفت: من خوش ندارم كه تو را به زحمت بیفكنم، تو پیرمرد سالخوردهای هستى.
خضر گفت: نه، كار براى من زحمت نیست.
تاجر سنگ بزرگى را در گوشه خانهاش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول یك روز بتوانند آن سنگ را از آنجا بردارند و بیرون ببرند و گفت: این سنگ را از خانه خارج كن.
خضر(ع) در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهایی آن را بیرون برد.
تاجر به او گفت: آفرین، كار را بسیار نیكو انجام دادى، با قدرتى كه هیچ کس آن قدرت را ندارد.
پس از مدتى تاجر تصمیم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امین یافتم، تو را در خانهام میگذارم، نسبت به اهل خانهام جانشین خوبى باش تا بازگردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افكنم.
خضر گفت: زحمت نیست، هر كارى میخواهی بفرما انجام دهم.
تاجر گفت: مقدارى خشت درست كن و آماده نما تا بازگردم.
تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتى بازگشت دید خضر(ع) ساختمان خانه او را به طور محكم و عالى درست كرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروى) خدا سوگند میدهم بگو تو كیستى و كارت چیست؟
خضر گفت: تو مرا به امر عظیم كه وجه خدا باشد سوگند دادى، و همین وجه خدا مرا به بندگى تو واداشته است، من خضر هستم كه نامم را شنیدهای. فقیرى از من تقاضاى كمك كرد. در نزدم چیزى نبود كه به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزیر خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت.
این را بدان که اگر شخصى را به وجه و آبروى خدا سوگند دهند، تا كارى را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولى انجام ندهد، در روز قیامت به گونهای محشور میشود كه در صورتش گوشت و خون نیست، و تنها استخوانى كه بر اثر به هم خوردنشان صدایش به گوش میرسد، در چهره او دمیده میشود.
تاجر معذرتخواهی كرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
خضر گفت: اشكالى ندارد تو به من لطف و مهربانى نمودى.
تاجر گفت: پدر و مادرم به فدایت، در مورد خود و اهل خانهام هر گونه كه میخواهی رفتار كن. اختیار ما با تو است، و اگر بخواهى تو را آزاد كردم هر جا میخواهی برو.
خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كنى تا به عبادت خداوند پردازم. تاجر او را با کمال معذرتخواهی آزاد نمود.
خضر(ع) گفت: «حمد و سپاس خداوندى را كه توفیق بندگى درگاهش را به من عنایت فرمود، و مرا در پرتو بندگیاش، از انحرافات نجات داد.»[٤]
💕💜💕
پینوشتها
[١] . بحار، ج ١٣، ص ٢٩٩.
[٢] . همان، ص ٢٨٦.
[٣] . بِوَجهِ الله لَما تَصَدقتَ عَلَى.
[٤] . اعلام الدین دیلمى، طبق نقل بحار، ج ١٣، ص ٣٢١.
#اسارت
آمده موسم تنهایی و حیران شده ام
دادم از دست تو را، سخت پریشان شده ام
رفتی و بعد تو من پاره گریبان شده ام
نظری کن چقدر بی سر و سامان شده ام
چشم بد بعد تو دنبال من افتاد حسین
خواهرت را نکند برده ای از یاد حسین؟!
چند مرکب پیِ من پشت سرم تاخته اند
عده ای چشم به سوی حرم انداخته اند
این طرف روی تنت کوه سنان ساخته اند
سنگ دل ها سرفرصت به تو پرداخته اند
یک نفر هستم و از چند طرف درگیرم
به خود فاطمه سوگند که بی تقصیرم
رکن من بودی و از رکن و اساس افتادم
کعب نی خوردم و عشق تو نرفت از یادم
" زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم"
گم شده بین شلوغی سخن و فریادم
شاهدی داد زدم... گریه کنان می گفتم
با صدایی که گرفته سویشان می گفتم:
جوشن مانده به روی بدنش را نبرید
سخت جا رفته... عقیق یمنش را نبرید
با سر نیزه توان سخنش را نبرید
هر چه بردید ولی پیرهنش را نبرید
بگذارید نگاهی به سویش بندازم
لااقل چادر خود را به رویش بندازم