مداحی_آنلاین_چشماتو_ببند_خیال_کن_با_زائر_هایی_امیر_برومند.mp3
7.48M
⏯ #زمینه #جاماندگان #اربعین
🍃چشماتو ببند خیال کن با زائرایی
🍃چشماتو ببند خیال کن الان کربلایی
🎤 #امیر_برومند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بیداری کرونایی - ۵۱۱
دورود، لرستان؛ ایران
اعتراض جانانهی یک شیردختر به کودتای کرونایی توسط اقلیت و پذیرش بردگی از سوی اکثریت.
◀️ کارد به استخوان مردم رسیده جناب دولت انقلابی!!!!!!
خیلیا فهمیدن اینا همش یه بازیه!
خیلیا فهمیدن این کشتار به خاطر دارو و واکسنهای عوضیه!
خیلیا فهمیدن این جهش های ویروس با اسمهای مسخره حاصل واکسنهاست !
برای همین رعایت پروتکل های صهیونی اینقدر پائین اومده !
خیلی از انقلابیون هم فقط به خاطر مصلحت رعایت میکردند و امیدشون به وزیر جدید بود !
#نه_به_واکسن_اجباری
#واکسن اجباری ممنوع
این آمار کشته ها مربوط به عوارض واکسن و داروهای تجویز شده توسط سازمان جهانی بهداشت است که بیشتر بودجه و عواملش توسط صهیونیست تأمین میشود !
این بیماری با داروها و روش های صحیح به آسانی درمان میشود ولی واکسن ها برعکس باعث جهش ویروس و پیچیدهتر شدن اوضاع خواهد شد !
اطباء طب سنتی و متخصصان مخالف واکسن اجباری لطفا #قیام_کنید !
این مرض چیست که افتاده به جان عالم؟
که نشد زائر بین الحرمینت باشم ...🖤
اللهم ارزقنا زیارت #اربعین
🔴 امضای بیش از ۳۵ هزار نفر برای ممنوعیت واکسن اجباری در فارس من
👈 اگر تعداد امضا به ۵۰ هزار برسد در صحن علنی مجلس مطرح و ممنوعیت اجباری شدن واکسن بررسی می شود ، جهت امضا 👇
https://www.farsnews.ir/my/c/64957
امام باقر (ع)
ضرَبَ فساطِیطَ لِمَن یُعَلِّمُ النَّاسَ القُرآنَ
{امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف}خیمه هایی برپامیکندو افرادی را مامور میکندتا قرآن را به مردم تعلیم دهند
💕💙💕
•
#حرف_حساب🌿
اعتقادۍ کھ باعث اعتماد نشھ؛
فقط و فقط لقلقھٔ زبانھ !
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰
💕💚💕
راز آرامش
رها کردن ذهن از نگرانیهاست
چرا غمگین نشستی؟!
یادت نره،قدرتی بالاتر از همه وجود داره
که حواسش به همه چیز هست
همه چیز را به اون بسپار و آروم باش.
♥️
💕💙💕
خـــداوند مے فرماید :
هرچه دیدے هیچے مگو !
من هم هرچه دیدم هیچے نمیگم ...
یعنے تو در مصائب صبور باش و چیزے نگو،
منم در خطاهایت چیزے نمیگم !
هرچه درد را آشکارتر کنے، دوا دیرتر پیدا میشود...
اگر با ادب بودے و چیزے نگفتے راه را نشانت میدهد ...
باید زبانت را کنترل کنے ولو اینکه به تو سخت بگذرد ؛ چون با بیانش مشکلاتت رو چند برابر میکنے !
صـــــبور باش راه باز مے شود ...
" حـــاج اسماعیــل دولابی
💕💙💕
"پند لقمان حکیم به فرزند"
ای جان فرزند؛
هزار حکمت آموختم که از آن،
چهارصد حکمت انتخاب کردم و از آن چهارصد،
هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است؛
دو چیز را هرگز فراموش مکن؛
"خدا" و "مرگ" را.
دو چیز را همیشه فراموش کن؛
"هنگامی که به کسی خوبی کردی"
"زمانی که از کسی بدی دیدی"
و هر گاه به مجلسی وارد شدی"زبان نگه دار"
اگر به سفره ای وارد شدی"شکم نگه دار"
وقتی وارد خانه ایی شدی"چشم نگه دار"
و زمانی که برای نماز ایستادی"دل نگه دار"
⚫️⚫️⚫️
:
🌿
گفتم: از اون همہ گناہ هایے ڪہ ڪردم ڪدامش رو میبخشے؟؟!
گفت::ان اللہ یغفر الذنوب جمیعا!!!
#ایه
پس هیچوقت ناامید نباشین خدا همشو میبخشه 😊
فقط باید بخواین ...
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮๛
💕💜💕
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت #هشتاد# و ششم#
جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره افطار را آماده میکردم.
در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر میگشت. روزهداری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار سادهای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را میپیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقتفرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری از تشنگیاش بکاهد و وجود گرما زدهاش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیهام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم.
پدر روی تخت خواب دو نفرهای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟» همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: «خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!» سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: «انشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: «امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: «گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن.»
هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزدهام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشهها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: «دست نزن! بذار الآن جارو میارم!» به صورت رنگ پریدهام نگاهی کرد و گفت: «خودم جارو میزنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزهداری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: «حالا کِی قراره عملش کنن؟» جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا میآمد، پرسیدم: «امروز مامانو دیدی؟» سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشهها روشن کرد.
🌹نویسنده : valinejad
♦️هر روز یک حکایت
🔹️آیةاللهالعظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی مشهور به صاحب عروه یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند. در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(علیه السلام) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند.
ایشان برای صله ارحام عازم یزد میشوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت میکنند.
حضرت سیدالشهداء(ع) به خواب ایشان آمده و میفرمایند:
یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود.
ایشان بیدار میشود و میخوابد. دوبار دیگر این رؤیا تکرار میشود!
ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد میرود و میبیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند...
تا ایشان میرسد، میگویند: کفن را آوردند.
مرحوم یزدی از آنها میپرسد:
شما کی هستید؟!
میگویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.
مرحوم یزدی میپرسد:
این شخص کیست؟
میگویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(ع) بود. در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(ع) برگزار میشد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر میشد.
#داستان_بخوانیم
💕🧡💕