eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃امید همیشه هست در جایی که حس میکنی 🤔 بر روی لبه پرتگاهی هستی😔 🍂زمانی که فکر میکنی یک قدم تا نیستی و نابودی فاصله است😟 🍁او همیشه هست کنار تمام دلت ❤️ ❣خدایا بارها گمان میکردم که مرا رها کردی😔 💥اما فهمیدم تو بودی که من هنوز هستم💥 🍁تو هستی و خواهی بود😇 💌خدایا از این امید تازه ی قلبم ازت ممنونم🎈🍁 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 🥀حجت الاسلام و المسلمین عالی 💢ماجرای اعتراض حضرت آدم به خداوند در مورد قدرت شیطان!
📚 👈 علی عليه السلام و كاسب بی ادب در ايامی كه اميرالمؤمنين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشی بازارها می رفت و گاهی به مردم تذكراتی می داد. روزی از بازار خرمافروشان گذر می كرد، دختر بچه ای را ديد كه گريه می كند، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد. او در جواب گفت: آقای من يك درهم داد خرما بخرم، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمی كند. حضرت به كاسب فرمود: اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، شما خرما را بگير و پولش را برگردان. كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علی عليه السلام زد كه او را از جلوی دكانش رد كند. كسانی كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند، چه می كنی اين علی بن ابيطالب عليه السلام است! كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرمای دختربچه را گرفت و پولش را داد. سپس به حضرت عرض كرد: ای اميرالمؤ منين عليه السلام از من راضی باش و مرا ببخش. حضرت فرمود: چيزی كه مرا از تو راضی می كند اين است كه: روش خود را اصلاح كنی و رعايت اخلاق و ادب را بنمايی. 📗 ، ج 9، ص 519 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى 🍁🍂🍁
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود» ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📚 👈 برکت دعای مادر محمد بن علی ترمذی، از عالمان ربانی و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت، به علم بسیار اهمیت می داد؛ چنان که او را حکیم الاولیاء می خواندند. در جوانی با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره ای جز این ندیدند که از شهر خود، هجرت کنند و به جایی روند که بازار علم و درس، در آن جا گرم تر است. محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد. مادرش غمگین شد و گفت: ای جان مادر! من ضعیفم و بی کس و تو حامی من هستی؛ اگر بروی، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که می سپاری؟ آیا روا می داری که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوی؟ از این سخن مادر، دردی به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر بیرون رفتند. مدتی گذشت و محمد همچنان حسرت می خورد و آه می کشید. روزی در گورستان شهر نشسته بود و زار می گریست و می گفت: من این جا بی کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتی باز آیند، آنان عالم اند و من هنوز جاهل. ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: ای پسر! چرا گریانی؟ محمد، حال خود را باز گفت. پیر گفت: خواهی که تو را هر روز درسی گویم تا به زودی از ایشان در گذری و عالم تر از دوستانت شوی؟ گفت: آری، می خواهم. پس هر روز، درسی می گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانی، خضر (ع) بوده و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعای مادر یافته است. 📗 ✍ عطار نیشابوری 🍁🍂🍁
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و چهارم و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتی‌اش را کرده بودم: «چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده!» با صدای بلند خندید و هر چند خنده‌اش بوی غم می‌داد، ولی می‌خواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد: «الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی می‌خوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت می‌رسونم.» و پیش از آنکه پاسخ مهربانی‌هایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید: «راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد می‌کنه؟» نمی‌خواستم از راه دور جام نگرانی‌اش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب می‌رسانم و شب‌هایم با چه عذابی سحر می‌شود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر می‌شد و باز با مهربانی پاسخ دادم: «خدا رو شکر، حالم خوبه!» در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الهه‌اش بود که به این سادگی فریب خوش‌زبانی‌هایم را نخورَد و به جبران رنج‌هایی که می‌کشم، بهایی عاشقانه بپردازد: «می‌دونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمی‌دیدم!» از نفس‌های خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: «الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...» و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر می‌زد، خندید و گفت: «ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمی‌تونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگی‌ام نباشه!» و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده می‌خندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: «بابا خونه‌اس؟» با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم: «نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.» سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: «هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس می‌کنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمی‌کنن!» ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بی‌توجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد: «حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!» ساعتی می‌شد که با هم صحبت می‌کردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه می‌خواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: «باشه! شب بخیر...» که دستپاچه به میان حرفم داد: «من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!» از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی‌آمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن می‌رفتم، گفتم: «خُب گفتم خسته‌ای. زودتر بخوابی.» در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: «خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!» قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده‌اش گوشم را پُر کرد: «آهان! خوبه! همینجا وایسا!» نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و شاید نمی‌خواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد: «اینجا الهه جان! من اینجام!» همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه‌های تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم می‌خندد. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
✨🍃 ٺلنگـرانہ حقیقتا دل آدمی کاروان‌سرا نیست که امروز یکی بیاید و برود فردا دیگری ..! تنوع‌طلبی در مسائلی که "دل" حضور دارد جایز نیست.. + القلب حرم الله فلا تسكن حرم الله غير الله :) حتی‌شما‌دوست‌عزیز:) . . 🍂🍁🍂
حاج‌ آقا پناهیان‌ میگفت: آقا امام‌ زمان صبح به عشق شما چشم باز میکنه.. این عشق فهمیدنی نیست...!!! بعد ما صبح که چشم باز میکنیم به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم💔...! 🍂🍁🍂
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و پنجم در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمی‌تابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب می‌درخشید و باز آهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!» دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که می‌ترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: «مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!» که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمی‌داشت، پاسخ داد: «نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!» سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمی‌اومدم، دیگه امشب خوابم نمی‌بُرد!» و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمی‌آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: «الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟» نمی‌دانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد: «من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس.» جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می‌آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمی‌داد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش می‌کرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس می‌کرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم: «مجید! من می‌ترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!» و بهانه‌ای جز این نداشتم که اگر می‌فهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی‌آمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی‌ام را داد: «باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!» و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: «برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!» و شاید همچون من، نمی‌توانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: «تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود» ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و سوم ولی من می‌دانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریه‌ای که ریختن خون شیعه را مباح می‌داند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر می‌توانست با دستان خودش گردن مجید را می‌زد، همانطور که تروریست‌های تکفیری در سوریه چنین می‌کنند، پس آهی کشیدم و جواب خوش‌بینی‌های بی‌ریایش را با ناامیدی دادم: «مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر می‌دونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمی‌زنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده‌ام پشت کنم و با تو بیام!» که خون غیرت در رگ‌های صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد: «الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه می‌کنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر می‌دونه، گناه داره! تو می‌خوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟» از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنی‌ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند می‌زنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت می‌کنم! خُب تو هم سکوت کن! منم میدونم نوریه با این حرف‌هایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون می‌دونم حریفش نمی‌شم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگی‌ام سکوت می‌کنم!» و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانه‌ام قاطعانه اعتراض کند: «ولی من نمی‌تونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، نمی‌تونم ساکت باشم!» از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت می‌کرد، نمی‌خواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره‌ای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم: «خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری می‌کنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جونِ الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد...» و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد: «الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو که می‌دونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده!» از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و سکوت کردم تا نغمه نفس‌هایش را بهتر بشنوم: «الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سخت‌تر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم!» و در برابر سکوت مظلومانه‌ام، با حالتی منطقی ادامه داد: «فکر می‌کنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر می‌کنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه من سُنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا می‌خوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده! الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو!» از حقایق تلخی که از زبانش می‌شنیدم، مذاق جانم گَس شد و باز دست بردار نبودم که می‌خواستم به بهانه مخمصه‌ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: «الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو!» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
🌸🍃 🌸حضرت علی (ع): خدايا به تو پناه مي برم كه ظاهر من در برابر ديده ها نيكو، و درونم در آنچه كه از تو پنهان مي دارم، زشت باشد، و بخواهم با اعمال و رفتاري كه تو از آن آگاهي، توجه مردم را به خود جلب نمايم، و چهره ظاهرم را زيبا نشان داده با اعمال نادرستي كه درونم را زشت كرده به سوي تو آيم، تا به بندگانت نزديك، و از خشنودي تو دور گردم. 📚 حکمت 276 🍂🍁🍂
202030_1541160327.mp3
2.56M
شهادت_امام_رضا (ع) بس که این زهر جفا با جگرم غوغا داشت پاره های دل من ناله ی یا زهرا داشت مطیعی
💠استاد فیاض بخش؛ 🔸رفقا میگویند: فرهنگ خانه ی ما این است که ساعت دوازده زودتر نمی‌خوابند؛خیلی خب، شما که می دانید اگر دوازده شب بخوابید، دیگر برای نماز شب بیدار نمی شوید، پس نماز شبتان را بخوانید و بعد بخوابید. 🔸روی غیرت عمل کنید؛ حتی شده دو تا ساعت کوک کنید و بگویید من باید نماز شبم را بخوانم؛ اینگونه عمل کنید. در روز نوافل‌تان را بخوانید؛ سعی کنید قرآن بیشتر بخوانید؛ بگذارید مطهراتِ روحتان بیشتر بشود. 🔸نماز واجب، نماز واجب، نماز واجب را بخوانید که توفیقات شما رو فراوان خواهد کرد. 🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟الهى 🍁دراین شب زیبـای پاییزی 🌟سلامتی را 🍁نصیب خانواده هایمان 🌟دل خـوشی را 🍁نصیب خانه هایمان 🌟وآرامـش را 🍁نصیب دلهایمان گردان 🌟و هيچ خـونـه اى 🍁درد و غم نداشته باشه 🌟آمین 🍁شب پاییزیتون زیبـا 🍁🍂
کجای کارم اشتباه بوده که انقدر این بچه بد شده ؟! یکی از خطاهای تربیتی که خیلی بین خانواده ها دیده میشه اینه که راه تربیتی پدر و مادر یکی نیست بچه یه کاری میکنه پدر میگه این چه کاری بود کردی دعواش میکنه مادر میگه ولش کن مگه بچم چیکار کرده؟! دومین مسئله که جز خطاهای تربیتی هست بی توجهی به کودک هست زمانی که دختر/پسر ما میاد از کارهایی که کرده تعریف میکنه درپاسخ بهش نگید کار مهمی نکردی! کودکان دوست دارند کارهایی که انجام میدن و با آدم های مهم زندگیشون به اشتراک بزارن! در طول روز چقدر از واژه ی مامانت نیستم/ بابات نیستم دیگه دوستت ندارم استفاده می کنید؟ سومین خطای تربیتی ما اینکه، کودک را از عشق محروم می کنیم! به بچه ها بگیم که من فلان کار تو دوست نداشتم. مورد چهارم: الگوی بد بودن یعنی این که خانواده خودش یه کاری که درست نیست انجام میده بعد اگر کودک همون کار انجام بده با واکنش تند پدر و مادر روبرو میشه یا این که پدر و مادر عادت به کتاب خوندن و ورزش کردن ندارن بعد هر روز به کودک میگن ورزش خوبه کتاب بخون! تلاش کنیم از پدر و مادری خود، خاطره ی خوش به جا بذاریم. کودکان لجباز پرورش ندهیم، و گاهی از جلد پدر و مادری بیرون بیاییم و دوستای خوبی باشیم! کنار کودک باشیم نه در مقابل او
‼️وظیفه نمازگزار هنگام شک مبطل 🔷س ۵۶۶۳: اگر هنگام نماز یکی از شک هایی که نماز را باطل می کند، برای کسی پیش آید آیا می تواند در همان لحظه نماز را رها کند؟ ✅ج: بنابر احتیاط نمی تواند بلافاصله نماز را رها کند بلکه باید قدری فکر کند تا شک پابرجا شود (یعنی یقین یا گمان به یک طرف پیدا نکند) و آنگاه رها کردن نماز مانعی ندارد. 📕منبع: leader.ir
🧎‍♂️🧎‍♂️کمردردی که بدون دارو خوب شد👨‍🦼 چند سال پیش یکی از همکاران قصد می کند که سفری به تهران داشته باشد از مدت‌ها قبل کمردرد داشت و مداوم از دیسک کمرش و سیاتیک می نالید . یکی دو روز مانده بود به نوروز که بار سفر را مهیا می کنند و راهی سفر می شوند تصمیم میگیرند بدون اینکه در جایی توقف آنچنانی داشته باشند ، به طور مداوم مسیر طولانی 10 _ 12 ساعته جاده کویری را طی کنند و سریعتر خودشان را به تهران برسانند . وقتی که به تهران می رسد ، به دلیل نشستن طولانی در پشت فرمان اتومبیل ، از درد کمر بی تاب می شود و قبل از اینکه عرق راه بر تنش خشک شود ، مجبور می شود برود پیش آقای پزشک . اولین مطب پزشکی که به چشمش می‌خورد را انتخاب می کند و تصمیم میگیرد برود پیش ایشان . متخصص ارتوپدی ، مفصل و استخوان و غیره از پله های مطب با هر زحمتی که بوده ، میرود بالا . میگوید : رسیدم پیش آقای دکتر ‌. بعد از سلام و احوالپرسی ، با حال زار و نزار ، نشستم روی صندلی و عرض حال کردم . آقای دکتر نگاهی به من کرد و گفت : مسلمانی ؟ گفتم : بله ، آقای دکتر . چطور مگه !؟ گفت : اگر مسلمانی چطوری دیسک گرفتی ؟ و رگ سیاتیک شما اینقدر درد میکند!؟ گفتم : آقای دکتر ! رگ سیاتیک و دیسک کمر چه ربطی به دین و مسلمانیم داره !؟ مگر هر کسی مسلمان است کمرش درد نمی گیرد !؟ خندید و گفت : من از ارامنه هستم . الان جوابت را میدهم . به من گفت : پا شو . از جای خودم بلند شدم . گفت : نماز بخوان !!!! گفتم : قبلا خوانده ام . یه خنده دیگری کرد و گفت : منظورم صوری ( نمایشی ) است . دو رکعت نماز مثل همان نمازهایی که در خانه می خوانی ، همینجا بخوان . شروع کردم به خواندن نماز . وقتی نمازم تمام شد ، آقای دکتر گفت : برای همین است که دیسک کمر داری و رگ سیاتیک شما اینقدر خشک شده . و این همه کمرت درد می کند . این نمازی که شما خواندی ، آن نمازی نبود که چاره ساز باشد و مشکلات جسمی شما به واسطه ی خواندن آن مرتفع شود . این رکوع و سجده هایی که شما کردی ثانیه ایی هم طول نکشید !!! اینها نمی تواند دردی از شما را دوا کند ! اگر در نمازت طمانینه داشتی و با آرامش رکوع و سجده میکردی هیچ وقت به این مشکلات مبتلا نمی شدی . هنگامی که به رکوع می روی باید بدن شما به حالت زاویه قائمه دربیاید . باید گردنت را به سمت جلو بکشی و در این حالت است که وقتی دو دستت را بر سر زانو هایت میگذاری ، پاهای شما یک مقدار به عقب هدایت می شود و یک مقدار کشش در بدن شما ایجاد می شود و این باعث کشیده شدن رگ سیاتیک شما می شود . تداوم این کار باعث حرکت کردن و نرم شدن آن می شود و شما به کمردرد مبتلا نمی شوی. وقتی اینقدر سریع سر از سجده بر میداری اصلاً به بدنت فرصت نمی دهی که خودش را در حالت سجده پیدا کند و از سجده کردن شما تاثیر بپذیرد . مقداری داروی مسکن و پماد موضعی و غیره به من داد و گفت : از مهم‌ترین راه‌های درمان رگ سیاتیک شما و دیسک کمر و آرتروز این است که ؛ با آرامش بیشتری و حوصله افزون‌تری نماز را بخوانی . نماز جدای از اینکه یک حرکت کاملاً عبادی است و باعث تزکیه نفس می شود ، یک ورزش بسیار ارزشمند برای بدن انسان است . حضرت علی علیه السلام می فرمایند : در رکوع ، گردنت را کاملاً کشیده بگیر ، چنان که میخواهی در راه خدا شمشیر بخوری . این حرکت باعث کشیده شدن تمام اعضا و جوارح از سر انگشتان پا تا سر شما شده و دردهای مذکور را درمان میکند . از اینکه مسلمان بودم و یک هم نوع مسیحی مرا به روش درست نماز خواندن توصیه می کرد ، خیلی شرمنده شده بودم . امیدوارم هیچ کدامتان در این موقعیتی که من قرار گرفتم ، قرار نگیرید . از پله ها ی مطب که می آمدم پایین ، حرف های جناب دکتر را در ذهنم مرور می کردم و دچار شک و تردید بودم . ولی بعد از چند ماهی که خودم رو در نماز خوندن مقیدتر کردم ، نتیجه اش را دیدم .
✴️ دوشنبه 👈 12 مهر / میزان 1400 27 صفر 1443👈 4 اکتبر 2021 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 😭 خوراندن سم به امام مجتبی علیه السلام توسط جعده ملعونه " به روایتی " . 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی . 📛 صدقه اول صبح فراموش نشود . 👶 زایمان خوب و نوزادش زیبا و خوشرو و روزی دار و حشر ونشر خوبی با مردم دارد .ان شاءالله 🤕 مریض امروز ازارش زیاد است.(منظوری مریضی است که امروز مریض شود) ✈️ مسافرت : مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام و اختیارات نجومی . 🌓 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✳️ قباله نوشتن و قولنامه . ✳️ خرید خانه و ملک . ✳️ و خرید باغ و زمین نیک است . 📛 ولی امور ازدواجی . 📛 آغاز معالجه و درمان . 📛 و امور زرگری خوب نیست . 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت امشب :"شب سه شنبه " ، فرزند دهانی خوشبو دارد و بسیار مهربان و نرم دل خواهد شد . 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث پشیمانی می شود . 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، موجب ایمنی از ترس میشود . 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد . 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود . ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد . 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی🌸
🚨سیلی در انتظار گدایان امنیت ⭕️ رهبر انقلاب| صبح امروز: 🔹این که یک کشور بتواند امنیت را با نیروهای قاهر و قادر و مسلط خودش تأمین بکند افتخار بزرگی است. 🔹آن کسانی که با توهّم تکیه به دیگران گمان می‌کنند که امنیتشان را می‌توانند تأمین کنند بدانند که سیلی این را به زودی خواهند خورد. ۱۴۰۰/۰۷/۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وعده رئیس‌جمهور محقق شد! ⭕️ رئیسی در بازدید از معدن زغال سنگ پروده خراسان جنوبی بعد از آگاهی از مشکلات اسکان کارگران این معدن، دستور دادند که ظرف ۲۰ روز مشکلات آنها بر طرف شود. ⭕️ این وعده محقق شد و عملیات بهسازی محل اسکان کارگران پایان یافت.
‼️قضای نماز آیات بانوان هنگام عذر شرعی 🔷س ۵۶۶۲: اگر هنگام ، یکی از موجبات نماز آیات اتفاق بیفتد، وظیفۀ زن چیست؟ ✅ج: در نمازهای آیاتی که وقت معین و محدود ندارد مانند نماز زلزله، ادا و قضای بر حائض و نفسا واجب نیست و نیز در نمازهایی که وقت معین و محدود دارد مانند نماز خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی اگر در تمام وقت خورشید گرفتگی، حائض بوده، ادا و قضای نماز آیات واجب نیست.
مداحی_آنلاین_از_من_بپذیر_نوکری_هایم_را_حاج_حسن_خلج.mp3
4.73M
🔳 (ع) 🌴از من بپذیر نوکری هایم را 🌴کم کاری چشم و سینه و پایم را 🎤حاج
🖤یا رسول الله! مثل تو دیگر در پهنه زمین تکرار نخواهد شد اما با تکرار صـلوات بر تـو🖤 نور حضورت را در✨ قلب خود احساس مى کنیم شهادت پیامبراعظم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد🏴 🌿