eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
چهارم آبان‌ماه سالروز اصابت موشک به مدرسه راهنمایی شهید پیروز بهبهان است که به جرأت می‌توان آن را ناجوانمردانه‌ترین حمله به یک مدرسه در سراسر جهان دانست. 🌸🍃
سـ🍁ــلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز چهارشنبه ☀️ ۵ آبان ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٢٠ ربیع الاول ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢٧ اکتبر ٢٠٢١ ميلادى 🌸🍃
۳۸ سال پیش در چنین روزی..‌. ۴ آبان ۶۲، صدام ملعون، موشک‌های ساخت شوروی و فرانسه را روانه مدرسه شهید حمدالله پیروز شهر بهبهان کرد. ۶۹ دانش‌آموز،۴ معلم و یک خدمتگزار شهید و ۱۳۰ دانش‌آموز و ۱۱ معلم زخمی شدند. شهدا رفتند تا ما بمانیم. 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️رزمنده ای که حتی یک بار هم حرم امام رضا(علیه السلام) نرفته بود اما امام رضا علیه السلام نامه شهادت این رزمنده را امضا کرد. 🎙راوی: حجت الاسلام والمسلمین سید حسین آقا میری
استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار می‌کند بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که می‌گویم انجام بده و عکس العملش را ببین... قدرى پول درون آن قرار بده ..... شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ، فریاد زد خدایا شکرت .... خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .... میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت.... استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
.‹♥️🌱› • ‏کوتاه میگویم چه کسی بدبخت تر از آنکه "صفحه مجازی اش " بوی ‎ و ‎ را می دهد و "زندگیش" نه! :)☘ 🍂🍁🍂🍁
از سرشب حالتی داشت که احساس کردم میخواهد چیزی به من بگوید بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: "بابا خبر داری ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اجازه میدی برم اونجا؟" گفتم: بله چرا اجازه ندم فرمان امامه همه باید دفاع کنیم، گفت: میدونید اونجا چه خبره! جنگ جنگه نامردیه؛ احتمال برگشت ضعیفه! گفتم: میدونم؛ از همون اول که به دنیا اومدی با خدا عهد کردم که تو را وقف راه حق و دین کنم آرزویم بود تو در این راه باشی. خندید و صورتم را بوسید... بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: "آن شب آقاجان امتحان اللهیش را خوب پس داد! " 🌷شهید محمود کاوه🌷 💠 نقل از پدر شهید
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و هشتم حتی به خواب هم نمی‌دیدم که بدون هیچ پول پیش و اجاره‌ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر اینهمه مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس نفس می‌زد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش می‌نشستم، با شیرین زبانی تشکر کردم: «دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!» لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کلامی شیرین‌تر جواب داد: «من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا خیلی ازت خجالت می‌کشیدم!» و نمی‌دانم دریای دلش به چه هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پُر شد و با لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد: «هنوزم ازت خجالت می‌کشم! خیلی اذیت شدی الهه!» و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را می‌خوردم و داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. مجید هم می‌دانست دلم از چه داغی می‌سوزد که خجالت‌زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: «ای کاش الان حوریه هنوز تکون می‌خورد! ای کاش هنوز پیشم بود...» و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه‌اش می‌چکد و نمی‌خواستم بیش از این جانش را آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل عاشق او برای اینهمه بی‌قراری‌ام به تب و تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم چرخید. دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمی‌توانست از روی پهلویش جدا کند که با نرمی نگاه نمناکش، صورتم را نوازش می‌داد و عاشقانه زمزمه می‌کرد: «الهه جان! آروم باش عزیز دلم!» و شاید سوز گریه‌های مظلومانه‌ام بیش از سوختن پارگی پهلویش، دلش را آتش می‌زد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پُر کند و به پای اینهمه دلشکستگی‌ام به التماس افتاده بود: «فدات بشم! ای کاش می‌دونستم چی کار کنم تا آروم شی...» و من می‌دیدم نگاه مردانه‌اش به طپش افتاده و سرانگشتانش روی گونه‌ام می‌لرزد که عاشقانه شهادت دادم: «من آرومم! همین که تو کنارمی، آرومم می‌کنه...» و نتوانستم جمله‌ام را تمام کنم که کسی به در زد. مجید اشک‌هایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای «یا الله!» آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف مجید وارد خانه شد.
37 🔶 واقعا شما باور میکنید که خداوند جای تک تک گناهان ما ثواب قرار بده؟😊 این آیه قرآن هست... ✅ ما در زمان آینده میتونیم به همه خوبی ها دست پیدا کنیم. یه همه چیز برسیم... تمام زیبایی های دنیا و آخرت رو مال خودمون کنیم... 🔹 حواستون هست که زمان آینده مال ماست؟ چقدر میتونیم خرید کنیم؟! قدر زمان رو باید الان بدونیم که وقت داریم نه اینکه وقتمون که تموم شد تازه بگیم ای داد بیداد....! 🌹🔺 ما اگه قیمت زمان رو خیلی زیاد بدونیم دیگه برای هر چیز الکی خرجش نمیکنیم. قیمت زمان الانت رو خیییلی بالا بدون! باهاش چیزای ارزون نخر عزیزم 😊
باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم، آن پیرمرد را می بینی؟ شرط می بندم زودتر از تو کُتش را از تنش در می آورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد. آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و کتش را از تن درآورد. آفتاب گفت: محبت قوی تر از خشم است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ، راهگشاتر است... 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. سس مایونز خونگی این سس خیلی راحت و سریعه، فقطم 5 تا ماده اولیه خیلی ساده داره که راحت میتونید تو خونه درستش کنید و لذت ببرید😍
از آدم ها بت نسازید این خیانت است هم به خودتان هم به خودشان خدایی می شوند که خدایی کردن نمیدانند و شما در آخر می شوید سر تا پا کافر خدای خود ساخته ♥️ 🍁🍂🍁🍂
[♥️•🌿] • 🌿] 🖇] • ریہٖ‌های‌ شهر‌ بہٖ‌ شدت گرفتار‌ ویروسِ‌ گناه‌ است..؟! اهل‌ پروا‌ دچار‌‌ تنگی‌ نفس‌ شده‌اند هیچ‌ ڪس‌ از‌ ابتلا‌ در‌ امان‌ نیست.!! ماسڪ‌ تقوا‌ بزنیم تا‌ آمار‌ روزانہٖ ‹گناه›‌ بالاتر‌ نرود.🌱🖇.' • 🍁🍂🍁🍂
اگر قرار است خوشبخت باشی، همین امروز شروع کن... منتظرِ هیچ معجزه‌ی عجیب و غریبی نباش! رویِ پایِ خودت بایست و لحظه‌هایت را زیباتر از همیشه بساز! آدم‌هایِ بی‌همت و منفعل، همیشه "شانس" را بهانه می‌کنند، اجازه نده با بهانه‌هایشان نااُمیدت کنند، به قله‌ی خوشبختی‌ات که رسیدی، برایشان دست تکان بده، آدم‌هایی که از ارتفاع می‌ترسند، هیچ وقت به قله نخواهند رسید! 🌸🍃 🍁🍂🍁🍂
🔘 داستان کوتاه در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و هفتم همه لباس عزای امام کاظم (علیه‌السلام) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به مذهب اهل تسنن شده بودم که نقشه‌ای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز می‌گردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، حرف‌هایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چند شاخه گل رُز خریدم، کیک پختم، شربت به‌لیمو تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم (علیه‌السلام) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانه‌اش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برایم روز شادی نبود و بی‌خبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده‌هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید مهربانم خالی می‌کردم. آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، تنها با پیروی از رفتار آنها تجلی پیدا می‌کند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر خطابه‌هایم، هیچ نمی‌گفت و شاید هم نمی‌توانست عطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای اینهمه دلبستگی را نمی‌فهمیدم، ولی او اجر عاشقی‌اش را از کفِ با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی متلاطم زندگی‌مان از دریای طوفانی مصیبت به ساحل آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه‌مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و احترام به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) قسم می‌داده و من در کنج تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد. کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوبات و قند و نمک در اسباب‌مان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکت مامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.
📚 👈 بالاتر از جهاد جوانی به محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسید و عرض کرد: ای رسول خدا! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم. حضرت فرمود: در راه خدا جهاد کن؛ اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمت های بهشتی بهره مند می شوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست. چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و مانند روزی که از مادر متولد شدی، از گناه پاک می گردی. جوان عرض کرد: ای رسول خدا! پدر و مادرم پیر شده اند و می گویند: ما به تو انس گرفته ایم و راضی نیستند من به جبهه بروم. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: در محضر پدر و مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن، بهتر از یک سال جهاد در جبهه جنگ است. 📗 ، ج 2، ص 19 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى 🍁🍂🍁
"💛👀" کوفه خشکسالی شده بود رفتند پیش علی؛ گفتند:چه کنیم؟ فرمود: بروید وبه حسین بگویید دعاکند امام حسین دعا کرد. باران آمد کوفیان گفتند:جبران میکنیم اری جبران کردند آن هم چه جبرانی...!!!! 💔! ••💛•• 🍁🍂🍁🍂
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 4⃣4⃣ قسمت چهل و چهارم این در حالی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم را هر کس با لقب”یا رسول الله“صدا می کرد، چهره اش می شکفت و با اشتیاق تمام پاسخ می داد: به خلاف کسانی که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم را با نام یا کنیه صدا می کردند که آن حضرت بی تفاوت بود. حضرت فاطمه سلام الله علیها آن چنان به پدر بزرگوارش مهر می ورزید که حاضر نبود ذره ای آثار ناراحتی در سیمای حضرتش مشاهده کند. احمدبن حنبل می نویسد: رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم هر گاه به مسافرت می رفت، آخرین کسی را که با او وداع می کرد، دخترش فاطمه سلام الله علیها بود و چون از سفر بر می گشت، نخستین کسی را که ملاقات می کرد، فاطمه سلام الله علیها بود. روزی پیامبر صلی الله علیه وآله از جنگی برگشت و طبق معمول به خانه فاطمه سلام الله علیها رفت. دید که پرده ای به در خانه آویخته اند و حضرت فاطمه سلام الله علیها در وضع ظاهری منزل تغییراتی داده است.آن حضرت از همان جا باز گشت و قدم به خانه ننهاد. ادامه دارد...
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و نهم نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل می‌نشست، خندید و گفت: «ماشاءالله! چقدر خونه‌تون قشنگه!» و هر بار به بهانه‌ای بر لفظ «خونه‌تون!» تأکید می‌کرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی اینهمه مصیبت همچنان غمزده بودیم، اما می‌خواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر می‌کردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: «ببینید بچه‌ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسی‌بی‌جعفر (علیه‌السلام)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره‌ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست می‌چرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!» سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: «پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار می‌کردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمی‌تونی برگردی سر کارِت...» نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و می‌دیدم مجید هم منتظر نگاهش می‌کند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «البته کارهای سبک‌تری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من می‌بینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا ان شاء‌الله بهتر شی!» سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست می‌کشید، با ناراحتی زمزمه کرد: «من خودم یه مَردم! می‌دونم برای یه مرد هیچی سخت‌تر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکل‌تون به خدا باشه! بلاخره خدا بنده‌هاش رو به هر وسیله‌ای آزمایش می‌کنه!» از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس می‌کردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد: «هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!» زبان من و مجید بند آمده و نمی‌دانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمی‌خواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت: «حاج آقا! این چه کاریه؟» که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: «بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!» و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپایی‌اش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد: «دخترم! داشت یادم می‌رفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که قلیه ماهی‌های مامان خدیجه خوردن داره!» و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگی‌مان بود، ولی مجید مردِ کار بود و از اینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه‌اش می‌شکست و من بیش از او خجالت می‌کشیدم که می‌دانستم رفتار بی‌رحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب می‌دهد.
📌 هیچ حمله ای از سوی دشمن بدون خیانت و همکاری مزدوران داخلی صورت نمی گیرد. حمله سایبری امروز به سامانه هوشمند سوخت پمپ ها هم از این قاعده مستثنی نیست. دشمنان که تکلیفشان روشن است. باید بدنبال نفوذی های داخل وزارت نفت باشید. آقای ؛ برای موفقیت دولت انقلابی راهی ندارید جز شناسایی و حذف نفوذی هایی که در لایه های مختلف دولت رخنه کرده اند وگرنه هر روز یک بحران برایتان ایجاد خواهند کرد... ✍"قاسم اکبری" 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حمله سایبری به سامانه هوشمند سوخت، تأیید شد 🔻واکنش‌های بین المللی به اتفاقات امروز ایران 🔹گزارش ABC News: تلویزیون ایران می‌گوید حمله سایبری به پمپ بنزین‌های سراسر کشور شده است. 🔹خبرنگار جروزالم پست: بخش ایران به طورگسترده هک شده است. آیا کار آمریکا بوده؟ اسرائیل یا اپوزسیون؟ 🔹«دستیار سخنگوی دولت اسرائیل» زودتر از سایر رسانه‌ها خبر حمله سایبری به سیستم توزیع سوخت در ایران را رسانه‌ای کرد. ⁉️چرا درسال روز فتنه بنزین این اتفاق افتاد ؟ مشخصا هنوز ارتباطاتی هست بین هکرها و دولت قبل . 🔹دست این جماعت رو شد که قصد و هدف در برنامه گرانی چه بوده و هنوز ادامه دارد. 🔺جناب آقای مراقب نفوذ باشید لطفا ⁉️خانه تکانی نیازاست؟ 🔻رییس مرکز اطلاع رسانی وزارت ارتباطات: تمامی زیر ساخت ها و شبکه های ارتباطی و مخابراتی کشور بدون هیچ اختلالی مشغول کارند. اختلال در سامانه جایگاه های سوخت هم در حال پیگیری است. یا عج ان شاء الله هر کسی را که پسندی بشود خادم تو
[♥️•🌿] • 🌿] 🖇] • ریہٖ‌های‌ شهر‌ بہٖ‌ شدت گرفتار‌ ویروسِ‌ گناه‌ است..؟! اهل‌ پروا‌ دچار‌‌ تنگی‌ نفس‌ شده‌اند هیچ‌ ڪس‌ از‌ ابتلا‌ در‌ امان‌ نیست.!! ماسڪ‌ تقوا‌ بزنیم تا‌ آمار‌ روزانہٖ ‹گناه›‌ بالاتر‌ نرود.🌱🖇.' • 🍁🍂🍁