اولِ سربالایی
تا رسیدم اونجا دیدم صدای آب تنی داره میاد
و این صدا ، صدای معمولی نیست ..
همونجا نشستم روی زمین ...
خدایا !!!
تو میتونی احمدعلی رو نگه داری ...
خدایااا
اگه امروز احمدعلی رو نگه داری ، احمدعلی از سربازان و سپاهیان خودت میشه ...
خدایااا
اگه احمدعلی رو رها کنی ...
میرم توو حذبِ شیطاناااا ...
.
خدااااا ...
احمدعلی میگه تصمیم خودمو گرفتم ...
رفتم چند صدمتر پایین تر ..
هییچ کسی اونجا نبود ...
کتری رو پر از آب کردم ..
اومدم پیش دوستام
آتیشو روشن کرده بودن
کتری رو گذاشتم روی آتیش
یه چند دقیقه ای کنار آتیش نشستم ..
این گرمای آتیش میخورد به بدنم🔥
بدنماحساسِ سوختگی به خودش دست داد ....
گفتم خداجوون ...
...🔥🔥
بدنمون طاقتِ آتیش دنیا رو نداره ...
قیامت چجوری میخوای بدن ما رو با آتیش جهنم بسوزونی 😭
از دودِ آتیش کم کم رفت توی چشمام ..
یاد قیامت بیچاره م کرده بود
شروع کردم گریه کردن ...
یواش یواش دیدم صداهایی رو دارم میشنوم ...
صدا صدای کی بووود ؟؟
دیدم سنگا و درختا 🌳
و باد 🌪و بیابون 🌾
همه دارن ذکر میگن ...