eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.3هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️زمستان جـان ⛄️قـدمت مبارک ❄️زیبایی هایت را عـزیز میداریم ⛄️تو نیز دعا کن ❄️چـرخ روزگارمان ⛄️در حضـور تـو ❄️به سلامتی و خیر بگردد. ❄️
❄️چند نوع دمنوش برای زمستان 🍵 🌻چند پر زعفران +یک تکه چوب دارچین +3عدد هل درسته داخل آب جوش بریزید بعد از چند دقیقه که دم کشید کمی گلاب اضافه کنید. ( شادابی و از بین بردن کسالت) 🌻زنجبیل تازه 2حلقه +چای سبز1قاشق داخل قوری بریزید آب جوش روش بریزید بعد از 3دقیقه داخل فنجون بریزید چند قطره لیموی تازه بچکونید (برای پیشگیری از سرما خوردگی) 🌻گل گاوزبان+گشنیز درسته +چند پر لیمو عمانی +دونه هل یا چوب دارچین (آرامش بخش) 🌻برگ تازه ی پونه یا نعنا رو دم کنید اگه دوست داشتید چند برگ به لیمو اضافه کنید (پیشگیری از پوکی استخوان. سرشار از کلسیم) 🌻گل گاوزبان +برگ به لیمو +تخم گشنیز +چند پر گل سرخ. (آرامش بخش) 🌻 دم کرده کاکوتی +چند قطره لیمو (درمان سرفه -آفت -مناسب برای سرماخوردگی) ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔹 حارث همدانی نقل می‌کند: زندگى برایم سخت شده بود؛ براى رفع حاجت، خدمت امام على علیه‏‌السلام رفتم. 🌸 امیرالمومنین پس از سلام فرمودند: آیا خواسته‏‌اى دارى؟ 🔹گفتم: آرى. 🌸 امام علی بلند شدند و چراغ را خاموش کردند و فرمودند: چراغ را خاموش کردم تا در برابر خواسته‏‌ات دچار خجالت نشوى؛ زیرا از حضرت محمد صلى‏‌الله‏‌علیه‏‌و‏آله‏ شنیدم که فرمود: 🔹خواسته‏‌هاى مردم در دلهاى بندگان، امانت است، هرکس آن را پنهان کند، برایش عبادت است و کسى که خواسته‏‌اش را آشکار کند، شنوندگان باید او را یارى کنند. 📚 بحارالانوار، جلد ۴۱، صفحه ۳۶ ❄️☃❄️
💎 ارتباط نسبی و یا سببی با پیامبران الهی و خاندان رسول ص و حضرت زهرا سلام الله علیها نمی‌تواند به تنهایی موجب رفعت انسان ها به سوی کمال بشود، بلکه آنان نیز باید مثل دیگران در پیمودن راه حق و حقیقت تلاش کنند و حتی بیشتر از دیگران. خداوند متعال چنان بر این حضور تاکید می ورزد که حتی وجود مقدس رسول اکرم صلی الله علیه و آله را نیز تهدید کرده و هشدار می‌دهد که اگر صراط مستقیم الهی منحرف شود از مجازات خداوندی در امان نخواهند بود و در سوره می فرمایند: اگر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله سخنی دروغ بر ما می بست، ما او را با قدرت می‌گرفتیم، سپس رگ قلبش را قطع می‌کردیم، و هیچ یک از شما نمی توانست از (مجازات) او مانع شود! اما سیره اهل بیت علیه السلام در این زمینه_ که برگرفته از معارف قرآنی است_ دقیقا بر خلاف این پندار باطل است. آن گرامیان هرگز جامعه اسلامی و مصالح نظام اسلامی را فدای فرد نمی‌کردند حتی آن فرد از نزدیک‌ترین یاران و محبوب ترین عضو خانواده شان باشند. به مواردی در این زمینه توجه کنید: ادامه دارد...
فکرمیکنیم بدترین درد، از دست دادن کسیه که دوستش داریم ! اماحقیقت اینه که از دست دادن خودمون و از یاد بردن اینکه کی هستیم ! و چقدر ارزش داریم.. گاهی وقت ها خیلی دردناکتره! ❄️☃❄️
ما آمده ایم در این دنیا که زندگی کنیم خیلی از ما ۳۰ یا ۴۰ سال از عمرمان را نابود می‌کنیم به این بهانه که میخواهیم آینده بهتری داشته باشیم. آینده کی یا کجاست؟ کی به آرامش می رسم؟ مگر در آینده من میتوانم در یک روز به جایِ یک ناهار دو تا ناهار بخورم؟ یا به جایِ یک لباس، سه تا لباس رویِ هم بپوشم؟ تا کی و کجا حال را، برایِ آینده بهتر خراب کنم؟! به اندازه برای آینده نگران باشیم و تلاش کنیم‌. زندگی مقصد نیست زندگی یک راه است زندگی یک جاده است که باید تا آخرِ عمر در این جاده پیش برویم تا زمانیکه حذف شویم. ما به این دنیا نیامده ایم که تمامِ عمرمان را برایِ آینده درس بخوانیم و کار یا پس انداز کنیم. ما به این دنیا نیامده ایم که مانند ماشین فقط به دنبال آینده باشیم. از زندگی باید لذت برد..... "اکنون" هدیه ای در دستان ماست. آن را قدر بدانیم و این اندیشه را به فرزندانمان انتقال دهیم. ‏ ❄️❄️☃❄️❄️
نيتھا را خالص‌ ڪنيد و يقين‌ بدانيد هر اندازه‌ ڪه‌ نيتھا را پاڪ ڪرده‌ و آنچه‌ در توان‌ داريم بڪار گيريم‌ به‌ همان‌ اندازه‌ نصرت‌ الھۍ نصيبمان خواهــد گشت... - شهیدسیدباقرطباطبایی‌نژاد🌱 ❄️🦋☃🦋❄️
✔️طعام خلیفه آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی برای بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و پیش اوگذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده است تا بخوری. بهلول طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانگ به او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاردی ؟ بهلول گفت: دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد! ❄️☃☃❄️
مواد لازم... 50 گرم آرد ،معادل نصف لیوان 50 گرم شکر تخم مرغ 2 عدد بیکینگ پودر ووانیل هر کدوم نصف ق چ رنگ خوراکی قرمز وسبز خامه یک لیوان گلاب 2 ق شکلات چیپسی یا مغز آجیل به دلخواه حتما لاستیکی دور تابه رژیمی رو خارج کنید،از تابه های نسوز هم میشه استفاده کرد... بیشتر از 5 تا 8 دقیقه نباشه ،باعث خشک شدن کیک میشه،وهنگام رول ترک میخوره... تابه رو 10 دقیقه روی حرارت قرار بدید تا گرم بشه... تخم مرغ به دمای محیط رسیده باشه... کاملا یخ خامه باز بشه بعد فرم بدید... خامه بادرصد چربی بالا استفاده کنید... کف تابه رژیمی من 20 در30 بود.. ❄️☃☃❄️
🍨 😋 ▫️کاسترد ۵قاشق غ خ ▫️شیرخشک ۵ قاشق غ خ ▫️پودر کرم کارامل یک عدد ▫️ شکر یک استکان چایخوری ▫️آب ۵ لیوان دسته دار ▫️اسانس موز یک قاشق (به دلخواه) 🔸کاسترد رو با یک لیوان آب و وانیل موز با هم مخلوط میکنیم و خوب هم میزنیم تا کاسترد در اب حل بشه در قابلمه ۴ لیوان اب میریزیم شیرخشک و کارامل رو اضافه میکنیم هم میزنیم و شکر رو اضافه و بعد هم کاسترد که در اب حل کردیم اضافه میکنیم و حرارت کم روشن میکنیم با قاشق تند تند هم میزنیم تا وقتی که به جوش بیاد و غلیظ بشه (نباید در هم زدن غفلت کنید فوری ته میگیره و گلوله گلوله میشه ) من وانیل رو حذف کردم و به جاش در اخر نصف لیوان گلاب و کمی زعفرون ریختم چند جوش که زد خاموش کردم.
88 💢 بعد میگه ای وای! من چرا به دین و معرفت و آگاهی هام نرسیدم! دو ماه هم میره سراغ این مسائل! 🔸 بعد بخواد به فامیل و همسایه ها برسه و .... اینجوری نظم درست کردن در زندگی اصلا درست نیست... ✅ وقتی میگیم انسان در استفاده از زمان خودش باید نظم داشته باشه بهتره که این مدیریت به صورت "روزانه" انجام بشه. 🔷 اگه یه کاری پیش اومد که در برنامه روزانه نمیگنجید بهتره که در برنامه هفتگی براش جا باز کنیم. آدم باید این قدرت رو داشته باشه که ساعات خودش رو تقسیم کنه. 🔶 ما نمیگیم که شما در هر ساعتی چه کاری انجام بدی. اون به اختیار خودت هست ولی مهم اینه که آدم هر کاری رو در ساعت خودش انجام بده....
یکی از خطاهای بزرگی که آدمی مرتکب می شود این است که ساعت های حقیقی که در اختیار دارد با آدمهای اشتباهی پر میکند. ❄️☃☃❄️
✔️پسرک مردی، دیروقت، خسته از سرکار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود: - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ - بله حتما"". چه سوالی؟ - بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد: - این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟ - فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هرساعت کار، چقدر پول می گیرید؟ - اگر باید بدانی خوب می گویم، 20 دلار. پسر کوچک؛ در حالی که سرش پایین بود؛ آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: - می شود لطفا"" 10 دلار به من قرض بدهید؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: - اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم. پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: - چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟ بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا"" چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد: - خواب هستی پسرم؟ - نه پدر، بیدارم. - فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: - متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت: - با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟ پسر کوچولو پاسخ داد: - برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما، شام بخورم... ☃❄️☃❄️
قسمت هفتاد داستان دنباله دار خدا را ببین چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم… – شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه …بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن… و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که… خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن … شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ … اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم … تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🍘 😋 🔸نصف پاستا فرمي رو آبپز وآبكش كردم تو يه ظرف ديگه سه تا تخم مرغ نمك وفلفل وآويشن رو خوب با هم مخلوط كردم وپاستا رو توش ريختم وخوب مخلوط كردم ،توي تابه گود روغن مي ريزيم ونصف مواد رو توش مي ريزيم وخوب فشرده مي كنيم براي مواد مياني من از پنير سفيد وپنير پيتزا وجعفري (يا پنير واسفناج )خرد شده استفاده كردم بعد بقيه پاستا رو هم روش مي ريزيم ميذاريم تا مواد خودشون رو بگيره وقتي يكطرفش سرخ شد بر ميگردونيم تا طرف بعديش سرخ بشه نكته١:براي بين كوكو مي تونيد از گوشت چرخ كرده وپياز داغ ،يا مرغ وقارچ وفلفل دلمه ،هم استفاده كنيد نكته٢:اون سفيدا پنير موزارلاست 📤فوروارد یادتون نره 🍔👇
قسمت شصت و نهم داستان دنباله دار : زنده شون کن پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید …ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم … – احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟… شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ … – اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید … کمی صدام رو بلند کردم … – نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن… زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید … سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود…حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره…آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … – شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید …من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ … با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … – زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود … چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت هفتاد و یکم داستان دنباله دار : غریب آشنا بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت … با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید… محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم …خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید … شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش … برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت … – مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت هفتاد و سوم داستان دنباله دار : بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم … حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد … مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت … یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن …بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم … شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد … – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم … این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …  بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت هفتاد و دوم داستان دنباله دار : شبیه پدر دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … – خیلی سخت بود؟ … – چی؟ … – زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم …و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم … – خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن … اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت …دختر کوچولو … چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … – کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی … سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز که روز زیارتی امام رضاست...از دور و نزدیک...چشمان‌مان را ببندیم...دستی روی سینه بگذاریم و...با سلامی...زائر امام هشتم شویم
عظمت والای حضرت رضا(ع) در پیشگاه الهی حضرت جواد(ع) می فرماید: یکی از اصحاب حضرت رضا(ع) بیمار شد، حضرت(ع) به عیادت ایشان آمد و از او پرسید: چگونه‌ای؟ گفت: حالم به شدت وخیم است، مرگ را می‌بینم، حضرت فرمود: مرگ را چگونه یافتی؟ گفت: بسیار سخت و دردناک. ایشان ادامه دادند: این در آغاز است و برخی از حالات خودش را به تو نشان داده است. مردم دو گروهند: گروهی با مرگ راحت می‌شوند و گروهی، مردم از دست آنها راحت می‌شوند. ایمان به خدا و به ولایت را تجدید کن (اقرار به شهادتین و ولایت کن) تا راحت شوی. آن مرد این کار را انجام داد، سپس گفت: ای پسر رسول خدا(ص) اینک فرشته‌های پروردگارم با درودها و تحفه‌ها بر شما سلام می‌کنند و مقابل شما ایستاده‌اند، اجازه بدهید بنشینند. حضرت فرمودند: ای ملائکه پروردگار، بنشینید. سپس حضرت به آن مریض فرمود: از ملائکه بپرس آیا آنها دستور دارند که در حضور من بایستند؟ مریض پرسید، آنها گفتند: اگر همه فرشته‌های خداوند در حضور شما باشند، به احترام شما خواهند ایستاد و تا شما اجازه ندهید نخواهند نشست، خداوند به آنها اینچنین دستور داده است. سپس آن مریض در حالی که چشمهایش را بسته بود گفت: سلام بر تو ای سفیر الهی این شمایی که مقابل من متمثل هستی با حضرت رسول(ص) و دیگر ائمه(ع) و این چنین جان داد. 📗منبع: حکایت آفتاب، ص ۲۷ ؛ تدوین آستان قدس رضوی