مادربزرگـــــم همیشه میگفت :
قلبت که بی نظم زد ،
بدون که عاشقی …
اشکت که بی اختیار سرازیر شد ،
بدون که دلتنگی …
شبت که بی خواب گذشت ،
بدون که نگرانی …
روزت که بی شوق آغاز شد ،
بدون که ناامیدی …
سینت که بی جا آه کشید ،
بدون که پُرحسرتی …
دلت که بی دلیل گرفت ،
بدون که تنهائــــــی …
امروز تو نیستی مادربزرگ ،
امّا …
اما من به همهٔ اون حرفات رسیدم
💕💜💕💜
همیشه هم نمیشود "خوب" بود
همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی
نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید...
اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی
که نگفتنات را نگذارند پای حماقت...
نمیشود همیشه خود را به کوچه ی
علی چپ بزنی و تظاهر کنی که
چیزی نشنیده ای...
اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ولی
برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی...
انسان ها گاهی باید بفهمند که تو هم
صبر و تحمل داری!!
که تو هم تاب و توان داری...
باید بدانند که تو هم قلبی داری که
با بی مهری و نامردی میشکند،
بدانند که همیشه نمیتوانند
بزنند و بشکنند و فرار کنند...
این روزها باید گاهی هم بد باشی!
زیادی که خوب باشی
زیادی که مهربان باشی دیده نمیشوی...
کسی تو را جدی نمیگیرد.!
پس گاهی، نه همیشه ، بد باش...
بد باش تا خوب بودنت هم دیده شود...
چرا که با بعضی ها
همیشه نمیشود خوب بود!
💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ظرفیت ما چقدره؟
🎙#استاد_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی یک تجربهگر مرگ موقت سردار سلیمانی را در آن دنیا میبیند و با او گفتوگو میکند
سهشنبه ۱۷ #ماه_رمضان #حاج_قاسم سرباز #امام_زمان🥀
مهربانی ساده است
سادهتر از آنچه فکرش را بکنی...
کافی است به چشمهایت
بیاموزی که چشم "آیینه روح" است
کافی است به دلت یادآوری
کنی همیشه دلهایی هستند،
که درد امانشان را بریده
و احتیاج به همدلی دارند…
مهربانی ساده است
کافی است به گوشهایت یاد دهی
که میتوانند سنگ صبور باشند....
💕💙💕💙
🔘 داستان کوتاه
روزی دم یک روباه در حادثهای قطع شد.
روباههای گروه پرسیدند دمات چه شد؟
چون روباهها از نسلی مکار میباشند، گفت خودم قطعاش کردم
گفتند چرا؟ این که بسیار بداست و معلوم میشود.
روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک.
احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم.
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد.
چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم. منکه بسیار درد دارم!
روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور
اگر نه تمام روز روباههای دیگر به ما میخندند! هرلحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت
همان بود که تعداد دمبریدهها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباههای دمدار میخندیدند
وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشوند
آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند.
گاهی هم آنها را دیوانه میدانند
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ 🌸
ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ
ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ 🌸
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﺪﯾﺶ
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪف هاﯾﺖ، ﺳﺨﺘﯽ ها و مشکلات ﺭﺍ
ﻫﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ !
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ 🌸
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ
ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯽ 🌸
💕💜💕💜
عجب ماه بلندی تو 🌙
••
آسمـٰان می شوم وقتی نگاهت میڪنم
ای تمـاشـٰایـیترینمخلوقخـٰاكیدرزمین
#تولدتونمبارك♥️
#رهبرم_سید_علی
قسمت سیزدهم:
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم،راستی چقدر فضایش سنگین بود.
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: (سارا.. حالت خوبه؟؟) آره...عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود!
آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی...انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:(واسه امروز بسه...اما لازم بود..روز بخیر..)
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت...و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال...با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی...
چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. قیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود...
ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. (معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموش...از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد...الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه:( سارا.. خوبی؟؟) و اینبار راست گقتم که نه...که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود...نه مثل دانیال...اما از هیچی،بهتر بود..
پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد...از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده...
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان...راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت...از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت...از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز،جان تسلیم میکرد.
قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..)
و من ماندم خیره و شنیدم :(همه چی درست میشه..)
و ای کاش راست میگفت......
ادامه دارد .....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت چهاردهم:
#رمان_یک_فنجان_چای_باخدا
عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم...یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد...دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشد...او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر...
چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن...ولی هر چه میگشتم،دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن...
باید دل به دریا میزدم...دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود...اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود...اما این پیش فرض نگرانترم میکرد...اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟؟چه بلایی سرش آمده؟؟
نکند که….
چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر....
و بیچاره مادر...که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد...
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمیفهمید!شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛عدم علاقه به جگرگوشه ها بود... نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد!
تصمیم را گرفتم.و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش،خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هروز متحیرتر از روز قبل میشدم... خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود...دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری...چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.
روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد.
و این وسط من بودم و سوالی بزرگ... که اسلام علیه اسلام؟؟؟مسلمانان دیوانه بودند...و خدایشان هم...
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است.که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد.
ادامه دارد.......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قسمت پانزدهم:
ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند...و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد...اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود...و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم...
به شدت پیگیر بودم...چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم...
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم(مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله...از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی) مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟؟؟یعنی همه باید مسلمان،آنهم به سبک داعشی باشند؟؟
و برشورهایشان را میخواند...زندگی راحت برای زنان...استفاده از تخصص و دانش...داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق... داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال...آب و برق و داروی رایگان...امنیت و آسایش...)همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش...چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟؟
در ظاهر همه چیز عالی بود...بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود...مذهب، مزحکترین واژه...
با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید... همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود...
باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟؟؟
اسم شیعه را سرچ کردم...فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا...خون و خون و خون... بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟یعنی این بریدگی های ،در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد...
درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟؟
انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست...در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند...در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند...
عجب دینی ست،"اسلام"...
هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم... درداااا….
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم...وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم...
روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم...
و هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم...
ادامه دارد...
بامــــاه مـــراه باشــید🌹
🌺 #بهترین_پناهگاه
🔸سجده طولانی، شرط محشور شدن با پیامبر صلی الله علیه و آله:
🔹 شخصی پیش پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله آمد و گفت:
🌹 یا رسول الله! عملی به من بیاموز تا خدا مرا دوست داشته باشد، عملی که مردم مرا دوست بدارند، عملی که ثروتم زیاد شود، عملی که عمرم طولانی شود، عملی که مریض نشوم و عملی که با شما محشور شوم.
🌹 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
شش چیز خواستی که لازمه رسیدن به آنها انجام دادن شش عمل است:
🔹 اگر می خواهی خدا تو را دوست بدارد،
از خدا بترس و همیشه و همه حال خدا را ناظر اعمالت بدان.
🔹 اگر می خواهی مردم تورا دوست داشته باشند، طمع خود را از آنها بردار و به آنها نیکی کن.
🔹 اگر می خواهی ثروت و مالت زیاد شود، زکات بده. اگر می خواهی بدنت سالم باشد، صبح و عصر صدقه بده.
🔹 اگر می خواهی عمرت زیاد شود، صله رحم کن. و اگر می خواهی با من محشور شوی، سجده های طولانی انجام بده.
📚بهترین پناهگاه حکایات و داستانهای نماز
✍️ رحیم کارگر محمدیاری
🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم
💕💙💕💙
✨﷽✨
🔴منزلت نماز گزار
✍پيامبر خدا ﷺ :هيچ مؤمنى نيست كه به نماز ايستد، مگر آن كه در فاصله بين او تا عرش، نيكى بر او فرو ريزد و فرشته اى بر وى گماشته شود كه آواز دهد: اى فرزند آدم! اگر بدانى از نمازت چه بهره اى مى برى و با چه كسى راز و نياز مى كنى هرگز خسته و روي گردان نمى شدى. (بحار الأنوار)
تا زمانى كه در نماز هستى دَرِ خانه پادشاهى مقتدر را مى كوبى و هر كه دَرِ خانه پادشاه را بسيار بكوبد سرانجام آن در به رويش باز مى شود. ( مكارم الأخلاق )
حضرت امام على عليه السلام:
هرگاه آدمى به نماز ايستد ابليس از اين كه مى بيند رحمت خدا او را فرو پوشانده است حسودانه به وى مى نگرد.( الخصال )
انسان هرگاه در نماز باشد بدن و جامه او و هر آنچه پيرامونش مى باشد تسبيح مى گويند. (علل الشرائع)
اگر نمازگزار بداند كه چه هاله اى از جلال خدا او را فرو مى پوشاند هرگز دوست ندارد كه سر خود را از سجده اش بر دارد.
📚الخصال : 10/623
💕❤️💕❤️
" کار من بود، دستم خورد، ببخشید..."
- کودکتان این را زمانی به زبان آورد که گلدان شیشهای که دوستش داشتید را، سهواً شکسته بود...
و شما در حالی فریاد کشیدید؛ که نه چشمتان معصومیتش را دید و نه گوشتان صدق در گفتارش را شنید!
شما با این کار، اولین خشت از دیوار اعتمادی، که بنا بود دیگران در آینده به آن تکیه کنند را کج گذاشتید...
خوب میدانید، هیچکس به دیوار کج تکیه نمیکند!
خشت اول همان باوریست که به اشتباه در او شکل گرفت؛
حالا فرزندتان در همین زمان کوتاه، از عکسالعمل شما میآموزد که با بیان حقیقت، سرزنش، تنبیه و تحقیر میشود،
او با این تجربه، دیگر نه تنها حقیقت را بیان نمیکند بلکه در ذهنش جستجو میکند که اشتباهش را به گردن چه کسی بیندازد، طبیعیتر است!
پدر و مادر عزیز؛
شاید این آخرین جملهٔ صادقانهای باشد که از زبان كودکتان شنیدید!
حالا کدام یک دوستداشتنیتر هستند؟!..
گلدانی که شکست!
یا روحِ معصومی، که حالا پایش به بیراههٔ دروغ باز شده؟!
هر شب قبل از خواب اعمالمان را #محاسبه کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
اطاعت از خدا بدون اطاعت از پیغمبر امکان ندارد
#نکات جلسات تفسیر قرآن آیتالله خامنهای که در سال ۱۳۶۱ ایراد شده است
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🔸استاد فاطمی نیا:
🔹سحرها را از دست ندهيد ؛ ولو دو ركعت هم اگر ميتوانيد نماز (نافله شب) بخوانيد.
در اين زمانه هم كه به بركت موبايل و تلويزيون و... اكثر مردم تا نيمه شب مشغول و سرگرم هستند!
سحرها را ضايع نكنيم ، اگر نماز مستحبي هم نخوانديم ، حداقل ده مرتبه " يا ارحم الرّاحمين" بگوييم!
اگر آن را هم انجام ندادي رو به قبله بنشين و بگو:
" سبحان الله والحمدلله و لا اله الّا الله و الله اكبر"
اگر در چند سحر با جانت اين جمله را بگويي، عالمت عوض ميشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠#نماز_شب
🔸هرشب به عشق امام زمان و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج نماز شب بخوانیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 #کلیپ_صوت_ومتن_دعای_روزهجدهم
#ویژه_ماه_مبارک_رمضان
#التماس_دعا
🌸↶ دعــاے روز هـجدهــم ↷🌸
🍃🍁مــ🌙ــاه مـبــارڪ رمضـان🍁🍃
✨بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم✨
〖اَلّلهُمَّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَكاتِ أسْحارِهِ وَ نَوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وَخُذْ بِكُلّ أعْضائی اِلى اتِّباعِ آثارِهِ بِنورِكَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین〗
✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨
【خدایا در این روز به بركات سحرهای رمضان آگاهم نما و دلم را به پرتو انوارش روشن كن و همه اعضایم به پیروى آثارش بکارگیر، به نور خودت اى روشنى بخش دلهاى حق شناسان】
«« الهــی آمیــن »»
💢↶ شرح دعای روز هجدهم
✍آیت اللہ مجتهدی تهرانی ره
【اَللَّهُمَّ نَبِّهْنِی فِیهِ لِبَرَکاتِ أَسْحَارِہ】
خدایا مرا متنبه کن تا از برکات
سحرهای ماہ رمضان استفادہ کنم
و اهل سحر باشم و طوری نباشد که
فقط برای سحری خوردن بلند شوم
و اهل نماز شب و دعای سحر نباشم
سعی کنید در طول سال از سحرها
استفادہ کنید
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یُمن دعای شب و وِرد سحری بود
خدایا توفیق بهرہ برداری از برکات
سحر را روزی من کن
حتی کسانی که نمیتوانند روزہ بگیرند
سحرها بیدار باشند
تا از برکات سحر استفادہ کنند
【وَ نَوِّرْ فِیهِ قَلْبِی بِضِیَاءِ أَنْوَارِهِ】
خدایا قلب مرا نورانی کن به روشنائی
انوار سحر
بخاطر اینکه سحر یک نورانیتی دارد
خدایا به آن نور سحر قسمت میدهم
که قلب ما را نورانی کن
الآن قلبهای ما زنگ زدہ است
الآن من خودم را میگویم قلب من هم
دچار زنگار است خود من به احوالات
گذشته خودم که نگاہ میکنم
میبینم که آن آدم چهل سال پیش نیستم
دعای کمیل را که میخواندم
شاید حدود سه ساعت طول میکشید
و اصلاً یک پلک بر هم زدن خسته نمیشدم
شصت و سه سال قبل که در مشهد بودم
مرحوم کلباسچی که شرحی بر دعای کمیل
هم از ایشان منتشر شدہ است
به نام «انیس اللیل» در صحن مسجد
گوهرشاد دعای کمیل میخواندند
آن هم از حفظ و با چه حال و هوائی
اما الآن که به خودم نگاہ میکنم
دیگر آن حال نیست
محیط چه کارها که با ما نمیکند
چرا چشم ما آلودہ شدہ؟!
چرا گوش ما آلودہ شدہ؟!
و همه چیز ما عوض شدہ است
لذا دعا دعای خیلی خوبی است
که از خدا بخواهیم قلب و دل ما را
نورانی کند
【وَ خُذْ بِکُلِّ أَعْضَائِی إِلَی اتِّبَاعِ آثَارِهِ】
خدایا تمامی اعضاء مرا طوری قرار بدہ
که از آثار تو پیروی کنم
طوری باشم که چشم و دست
و همه اعضاء و جوارحم
از آثار و برکات تو پیروی کند
【بِنُورِکَ】
اما به نور خودت
خدایا تو را به نور خودت قسم میدهم
که این حاجت من را برآوردہ کنی
ممکن است بپرسی که مگر خدا نور دارد؟
میگویم: بله «اَللہ نور السَّموات وَالاَرض»
【یَا مُنَوِّرَ قُلُوبِ الْعَارِفِین】
ای خدائی که به نور خودت
قلب عارفین را نورانی کردهای
منظور از عارف کسی نیست
که از عرفان دم میزند
و حرف از وادی عشق میزند
و خود آراسته به آداب اهل معرفت نیست
گاهی امام از عرفان میگوید
و یک زمانی آدمی که محاسن ندارد
از عرفان دم میزند و بین این دو تفاوت است
شما جوانان الآن که دلهای شما پاک و
نورانی است مواظبت از حریم قلبتان کنید
و دری محکم و آهنین بر آن بسازید
تا شیطان بر دل شما راہ پیدا نکند
و اگر امروز و فردا بکنید دیر میشود
در روایت آمدہ است که
عمر به چهل سالگی که رسید
شیطان بر پیشانی شخص گناهکار
بوسه میزند و میگوید:
کار تو دیگر تمام شدہ است
چرا که دل تبدیل به ویرانه شدہ است
و خرابهای بیش نیست
خوشا به حال جوانهائی که
قدر نعمت جوانی را میدانند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹