🌷به نام خدا وباسلام
🌷۳ نماز بافضیلت درقرآن:
۱.نمازجماعت:
وارکعوا مع الراکعین۴۳بقره
وارکعی مع الراکعین،۴۳آل عمران
۲.نمازشب.
ومن اللیل فتهجدبه نافلة لک عسی ان یبعثک ربک مقاما محمودا..۷۸ اسراء
۳.نمازجمعه
...اذا نودی للصلاة من یوم الجمعه فاسعوا الی ذکرالله وذروالبیع ذالکم خیرلکم ان کنتم تعلمون.۹سوره جمعه
وقتی روز جمعه به نمازجمعه فراخوانده شدید،
به سوی نمازجمعه بشتابیدوکارهای دیگررارها کنید
این برایتان بهتراست اگربفهمید
💕🧡💕🧡
🔰 سه راهکار امام صادق(ع) برای مواجهه با نعمت، فقر و استرس
🔻حجت الاسلام نظری منفرد
🔹امام صادق علیه السلام خطاب به سفیان الثوری برای هر یک از حالات «نعمت»، «فقر و ناراحتی روحی» و «اضطراب و حزن و اندوه» راهکارهایی را ذکر می کنند.
🔹۱. امام صادق(ع) می فرمایند: برای پایداری نعمت سلامتی، روزی وسیع و امنیت اعطایی ذات اقدس اله، باید خداوند متعال را حمد و شکر نمود؛ انسان زمانی که در نعمت است بیشتر باید به یاد خداوند متعال باشد. اگر خداوند را سپاسگزاری کردیم، خداوند نعمت را افزایش می دهد؛ شکر نعمت باید همراه با زبان و عمل باشد؛ صرف نکردن نعمتهای الهی در مسیر عصیان و گناه مهمترین شکرگزاری عملی است.
🔹۲. استغفار گشایشهایی را در زندگی ایجاد می کند؛ با استغفار خداوند متعال باران رحمت خود را فرو می ریزد و به مال انسان برکت می بخشد. توبه و استغفار زندگی آدمی را به گونهای رقم می زند که انسان از زندگی بهره مند گردد. استغفار انسان را پاک میکند و این امر مهمترین پایه سرازیری نعمتها و برکات الهی است.
🔹۳. سومین راهکار امام صادق علیه السلام در مواجهه با روحیات آدمی گفتن ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» است. اگر از نظر روحی در زندگی ناراحت شدیم و حزن و اندوه بر ما چیره شد، برای خلاصی از آن باید این ذکر شریف را زیاد به کار گیریم. این جمله ناراحتی های روحی انسان را برطرف می سازد.
أللَّھُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِّڪَألْفَرَجبحِّقالزینب؏
💕❤️💕❤️
نمیدونم درسته یا نه
ولی آدما فقط تا وقتی که کشفت نکردن
براشون جذابی،
دنبال همون نقطه ی تاریک تو زندگیت هستن
که کشفت کنن
انگار بعد اینکه کشفت کردن
تیک کنار اسمت رو تو دفترشون میزنن
و میرن سراغ آدم بعدی؛
یه وقتایی نباید حرف بزنی
نباید کاری کنی،
نباید شناخته شی،
تا نتونن ترکت کنن
همیشه یه چیزی رو،
یه حرفی رو نزده داشته باش
چون تا وقتی مهمی که اسمت تیک نخورده باشه
بعدش فراموش میشی
فراموش ...
💕💚💕💚
📝امام صادق _علیهالسلام_:
📌علامت غفلت سه چیز است:
۱. از بین رفتن شیرینی عبادت،
۲. تلخ نشدن معصیت
۳. فرق نگذاشتن در حلال و حرام.
📚 مصباح الشریعه، ص۲۲
💕💛💕💛
☝️ویژگی انقلاب اسلامی ایران همین است که روح معنوی و انسانی دارد؛ آرمانها و هدفهایش همه انسانی است.
⚠️مقصودم این نیست که مردم ایران برای رفع تبعیضها نمیجنگیدند، چرا میجنگیدند؛ یا برای آزادی نمیجنگیدند، برای آزادی هم میجنگیدند. ولی انقلاب اسلامی ایران خصوصیتش این است که حتی به جنبههای مادی رنگ معنوی داد.
👌چطور رنگ معنوی داد؟ انقلاب اسلامی آنجا هم که برای رفع تبعیض میجنگید باز شعارش این نبود که چرا باید من محروم باشم، من باید مرفه باشم. میگفت چرا باید تبعیض و بیعدالتی وجود داشته باشد؟ باید عدالت وجود داشته باشد.
⚠️حتی عده ای کوشش میکردند که بعضی اعتصابها را رنگ رفاهی بدهند، بگویند مثلا برای کمی حقوق است با اینکه واقعا هم حقوقشان کم بود. ولی خودشان میگفتند نه، ما برای کمی حقوق اعتصاب نکرده ایم، یعنی ما برای یک ارزش انسانی اعتصاب کرده ایم؛
🚸آن ارزش انسانی وقتی که بر قرار بشود همه محرومان به حق خودشان میرسند. حق که پیدا شد، ما هم به حق خودمان میرسیم.
👈حالا چرا این جور شد؟ برای این که اسلام نه به عنوان یک معنویت محض (مطرح شد.{ اسلام یک معنویت محض یعنی یک دینی که جز درباره نیایش و آداب مسجد رفتن و نماز خواندن سخن نگفته است نیست،
💯اسلام یک دین و یک مکتب همه جانبه است. او اگر برای عدالت میجنگید باز به فرمان اسلام میجنگید؛ باز هم میرفت سراغ علی که على درباره عدالت چه گفته، پیغمبر درباره عدالت چه گفته، قرآن درباره عدالت چه گفته.
👌اگر برای آزادی میجنگید باز میرفت سراغ ارزشهای آزادی خواهانه ای که در متن اسلام واقع شده. یعنی این قیام ایدئولوژیک اسلامی تمام شئون را در بر گرفته بود، به جنبههای مادی و جنبههای نیمه مادی هم رنگ انسانی و معنوی داده بود.
🇮🇷این است که انقلاب اسلامی ایران -که باید بسیار بسیار بیش از اینها درباره اش سخن گفته شود، (یک انقلاب انسانی و معنوی به معنی درست آن است ).(1)
📚 استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص38، 39 ✨
❣خودت رو دوست داشته باش
مهم نباشه که دیگران راجبت چی فکر میکنن
در نهایت این تویی که باید بدرخشی
تو راهت ادمای زیادی قرار گرفتن که بکشونن تورو پایین
اما تو باید از سنگایی که سمتت پرتاب میشه برای خودت پله بسازی
از آوار هایی که رو سرت میریزه برای خودت خونه بسازی
و از زبون های برنده ای که به سمتت میاد خودتو تیز تر و قوی تر کنی
چون فقط خودتی که میتونی آینده خودتو بسازی
♥️
💕💙💕💙
•🪴✨•
-میگفت:
گاهی اوقات با خدا خلوت ڪنید
نگویید که ما قابل نیستیمـ..
هر چه ناقابلتر باشیم، خدا بیشتر اهمیت
میدهد.
خداڪسینیستکهفقطخوبهارا
انتخابڪند!(:
✨¦⇠#حاجآقادولابی
🪴¦⇠#خداےخوبم
•••━━━━━━━━━
💕💚💕💚
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍زنی، نجاری برای تعمیر کمد دیواری خود به خانه دعوت کرد. نجار ساده به خانه رسید و خواست مشغول کار شود.زن جوان گفت: وقتی اتوبوس یا ماشین سنگینی از خیابان رد میشود، بخشی از چوبهای این کمد دیواری از هم باز شده که نیاز به میخزنی دارد.
مرد جوان داخل کمد دیواری رفت و منتظر ماند تا ماشین سنگینی از خیابان رد شود. داخل کمد گرمش شد و پیراهن خود را در آورد و به خانم خانه داد. در حالیکه نجار ساده در داخل کمد با پیراهن از شدت گرما عرق ریخته و خیس شده بود، شوهر آن زن آمد و چون این صحنه را دید، مرد را از کمد بیرون کشیده و زیر مشت و لگد انداخت و نجار بدون هیچ حرفی فقط معذرت خواهی میکرد و کتک میخورد.زن خانه جلو رفته و او را بعد از کتک خوردن مفصلی از دست شوهر خود گرفت و داستان را توضیح داد.شوهر زن جوان پشیمان شده و از نجار ساده ناراحت شد که چرا سکوت کرده و چیزی نگفته و از خود دفاع نکرده است.
نجار گفت: در آن شرایطی که من قرار داشتم، دیدم اگر حتی واقعیت را بگویم نه تنها تو باور نخواهی کرد، بلکه به عنوان کسی که واقعا با همسر تو رابطهای داشتم و به دروغ متوسل شدهام، مرا بیشتر کتک خواهی زد. پس چارهای جز سکوت کردن و کتک خوردن برای خود ندیدم. تا شرایط برای دفاع کردن از خودم فراهم شود.
🍀 نتیجه اخلاقی اینکه
اولا انسان نباید خود را در معرض اتهام قرار دهد دوم این که اگر در معرض تهمت ناخواسته قرار گرفت، که کسی حرف او را باور نکرد، به دنبال دفاع از خود در آن زمان نباشد، و اثبات بیگناهی خود را به گذشت زمان بسپارد.
💕💙💕💙
💌 #شھـــــیدانه
🏥بیمارستان شلوغ بود. گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سِرُم وصل کرد و گفت: «بهش برسید، خیلی ضعیف شده.» براش کمپوت گیلاس آورده بودند. هر کاری کردند، نخورد.
☀گفت: «اینها که تو بیمارستاناند، همه مثل من گرمازده شدهاند.» به همه داده بودند، باز هم نخورد.
🍒 گفت: «هروقت همهی بچههای لشکر کمپوت گیلاس داشتند بخورند، من هم میخورم.»
📚 کتاب فرمانده؛ خاطراتی از
سردار شهید حاج حسین خرازی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزهای خوبی تو راهه
🔹اجرای زیبای گروه_سرود_رسا در مرحله دوم عصر_جدید
👌 دهه نودی ها این بار به شکلی دیگر کولاک کردند
✅ ایکاش همان طور که #سلام_فرمانده که مربوط به #امام_زمان بود خیلی پرطرفدار شد، این سرود زیبا هم که مربوط به ایران عزیز است بسیار پرطرفدار شود ، مخصوصا اینکه همین چند روز قبل حضرت آقا از ارزش زنده کردن #هویت_ایرانی در بین دانش آموزان در جمع معلمین صحبت کردند
99.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل(خیلی خلاصه) قسمت هفتم مجموعه #زندگی_پس_از_زندگی
آقای #حمید_اسدی
تک قسمتی✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸لحظه غش کردن یک عضو گارد سلطنتی عمان در مراسم استقبال از رئیسی.
كدو پلو
كدو حلوايي ٢٠٠ گرم
گوشت چرخ شده ٢٠٠ گرم
پياز ١ عدد
نمك و فلفل و زعفران و خلال پسته
طرز تهيه :
كدوهارو نگيني خرد كنيد و بذاريد با كمي كره سرخ بشن
حواستون باش موقع سرخ شدن خيلي كدوهارو هم نزنيد و نذاريد لِه بشه
پيازتونم سرخ كنيد و به كدوها اضافه كنيد
بعد نمك و فلفل و زعفرون بزنيد
يدونه پياز رنده كنيد و بريزيد توي گوشت چرخ شدتون
نمك و فلفل اضافه كنيد و گوشتارو قلقلي كنيد و بذاريد سرخ بشن
حالا ميتونيد برنجتون آبكش كنيد و كدو و گوشتاي قلقلي رو لابلاي برنج بريزيد و بذاريد دم بكشه اينكه مثل من بعد از اينكه برنج دم كشيد كدو و گوشت قلقلي و برنج زعفروني و خلال پسته رو روي برنج تزيين كنيد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سرک بکشیم تو گوشی مردم...
شما هم یه آمار بگیرید از گوشیتون ببینید چه خبره!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 اول هفته بگویید مدد یاالله
♥️ بِاَبی اَنتَ واُمّی یااباعبدالله
🌼 متبرک کنیم اول هفته مان را به عطر سلامی محضر ارباب
🌿صلی الله عليك يا اباعبدالله الحسین(ع)
💐 شنبه اول هفتتون پر از خیر و برکت و معنویت ،حال ناب دلتون مثل همیشه عالی
🌴ایام هفته تون متبرک و منور به نور مهدی فاطمه(عج الله)
💐 قدم ها ونفس هایتان موثر در ظهور
أللَّھُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِّڪَألْفَرَجبحِّقالزینب؏
┅•☘❈🌸❈☘•┅
#راه_اینجاست
🎙استاد فاطمی نیا :
🥀 خدا نکند کسی درباره خودش اشتباه کند!
خدا شاهد است که آدم شکست میخورد. یک وقت خودم را گل سرسبد میبینم اما محاسبهالنفس که کنم میبینم خیلی عیب دارم!
☘ محاسبه خیلی مهم است ؛ ببینیم روز گذشته چگونه گذشت؟ دل شکستیم؟ برخوردهای مان تند بوده؟
اگر بد بوده استغفار و اگر خوب بوده شکر کنیم تا خدا زیاد کند.
دسر طالبی
یک و نیم قاشق غذاخوری پودر ژلاتین رو بپاشید روی یک پیمانه شیر ، کمی هم بزنید و بعد از یک ربع که شکفته شد بذارید روی بخار کتری یا ماکروویو تا حل و کاملا یکدست بشه و بعدش بذارید کنار تا از داغی بیفته. یه طالبی متوسط رو خرد کنید ، یه پاکت خامه ، یک چهارم پیمانه شکر و یک چهارم پیمانه گلاب بریزید و با گوشتکوب برقی یا مخلوط کن یکدستش کنید ، ترکیب شیر و ژلاتین رو اضافه و باز بزنید تا همه مواد باهم ترکیب بشن بریزید توی قالب سیلیکونی یا پلاستیکی و چندساعت بذارید تو یخچال تا خودشو بگیره ، نیازی به چرب کردن قالب نیست چون خامه داره براحتی جدا میشه ، برای جدا کردن اول لبههای دسر رو از قالب جدا کنید ظرف سرو رو بذارید روی قالب و برگردونید
تغییر نام خیابانی در منطقه ۱۲ به نام شهید خدایی
🔹شهردار منطقه ۱۲: نامگذاری خیابان قائن در منطقه ۱۲ به نام شهید پاسدار حسن صیاد خدایی نیز در دستور کار این منطقه قرار گرفته و بهزودی انجام خواهد شد.
🔴#شهید_حسن_صیاد_خدایاری
#شهید_صیاد_خدایی
سرباز #امام_زمان
سوهان عسلی
۱ پیمانه شکر
۱ پیمانه آب
۱/۲ لیمو
۱ ق غ زنجبیل تازه (من پودر هل هم زدم)
۱/۸ ق چ میخک(من نزدم)
۳ ق غ خوری عسل
همه رو با همداخل یه قابمله کوچیک بریزید و روی حرارت متوسط بزارید تا جوش بیاد..حدودا نیمساعتی طول میکشه...یکمبیشتر یا کمتر.. یه لیوانآب سرد بزارید کنر دستتون..وقتی رنگ مایعتون قهوه ایی شد چند قطره از مایع تون و داخل آب سرد بریزید اگر سفت شد و حالت سوهان گرفت آماده است
#قسمت_بیست_و_نهم_رمان_نسل_
سوخته: هادی های خدا
- خداوند می فرمایند داستان: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...
فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_سی_ام_رمان_نسل_سوخته: دعوتنامه
اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...
اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...
- خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ...
هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ...
نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ...
چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ...
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...
هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_سی_و_یکم_رمان_نسل_
سوخته: هدیه خدا
عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ...
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹