eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.9هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
20.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـــــان به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ هشتم: با گریه داد زدم علی... یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد...بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد...چشمام زوم شد روی کفش هاش... کاملا روبه روی من ایستاده بود...زل زد توی چشمام...چشم هاش پر از خون بود...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین... چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش...بعد از چند دقیقه سکوتو شکست... سرشو انداخت پایین و گفت: -اگر امری ندارید من برم... سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم...هیچ چیز نگفتم... گفت: -پس یاعلی... دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم: -ب...ب...ببخشید...بابت اون روز...اون روز...جلوی دانشگاه... -مهم نیست! -این حرفو نزنید... -تقصیر من بود شما راست گفتین... -نه...من یکم عصبی بودم بخاطروهمین... حرفمو قطع کردو گفت: -در هر صورت من شرمنده ام یاعلی... برگشتو رفت...و من مات رفتنش... غرورم شکست...قلبم شکست...روحم شکست...با خودم گفتم چه داستان عجیبی...یک عشق تنفر انگیز... بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم...هر قدم یک قطره اشک...! تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم....پنجره باز بود...انگار زودتر از من رسیده بود خونه...همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!! منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط...چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط...صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم: -سلام مادر جون...دلم برات تنگ شده بود... -سلام عزیزم خوش اومدی... یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت: -چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟ -نه مامان جون خستگیه... -پس برو استراحت مادر... یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد... - خسته ام مامان جون خسته ام! نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق...لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم... چشمامو گذاشتم روی هم...پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد...یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون: -بله؟؟؟؟؟؟؟؟ -سلام دخترم مادر بزرگت هست.... بغضمو قورت دادم و گفتم: -بله بله...چند لحظه... به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق... موهامو پخش کردم روی متکا...پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن...من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم...چه جوری میتونم خودمو ببخشم...! باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه...یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته... خدایا خودت کمکم کن...! ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمـــــان به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ نهم: دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود مدت زیاد رفتن اونا توی فکرم...دوسه ساعتی گذشت که به خودم اومدم و بلند شدم پتومو از روم زدم کنار موهامو بستم و رفتم داخل پذیرایی... مادربزرگ که فکر میکرد من خوابم رو بهم کردو گفت: -خوبی مادر؟؟چقد تازگیا میخوابی؟؟؟ -مرسی مامان جون این روزا یکمی درگیر کارم خستم... روشو کرد اون طرف و گفت: -خسته نباشی...حالا برو شام حاظر کن! خندم گرفته بود با خنده رفتم توی آشپز خونه و زیر گازو روشن کردم از توی یخچال برنج و مرغ رو آوردم و مشغول گرم کردن غذا شدم.مادربزرگ این چند روزه زیاد مثل قبل باهام حرف نزده.البته من هم زیاد پیشش نبودم. قاشق رو برداشتم و مشغول هم زدن غذا شدم... بشقاب هارو آدماده کردم... پارچ دوغ رو از یخچال بیرون آوردم سفره رو پهن کردم و هرکدوم رو یه گوشه چیدم.غذا هم که گرم شده بود.کشیدم توی بشقاب هاو گذاشتم سرسفره رو کردم به مادربزرگ و گفتم: -بفرمایین مامان جون. -دست دختر گلم درد نکنه! نشستیم سرسفره و با بسم الله مشغول خوردن غذا شدیم. مادربزرگ گفت: -قربون دختر گلم بشم.اگه تو از اینجا بری من تنها بمونم چیکار کنم؟ -برم؟؟؟چرا باید برم مادرجون؟؟ -نمیدونم! -چیزی شده؟ -چند وقته پیشمی؟ -یه ماهی میشه... -امروز داشتم با مامانت حرف میزدم. قاشقو گذاشتم روی زمین و گفتم: -خب؟؟؟؟ -دارن میان تهران. روبه مادر بزرگ چشمامو بزرگ کردم با کلی ذوق گفتم: -راست میگی؟؟؟واااای چقد دلم براشون تنگ شده بود!!! واقعا خبر خوشحال کننده ای بود هیچ چیز جز خبر برگشتن مامان و بابا توی اون شرایط نمیتونست حالمو خوب کنه... روکردم به مادربزرگ و گفتم: -پس چرا چیزی به من نگفتن؟؟؟!!! -میخواستن سوری پایزت کنن... بلند خندیدم و گفتم: -مادرجون سوری پایز نه سوپرایز. -حالا همون سویپاز که تومیگی. -مامان جون خب تو که سوپرایزشونو خراب کردی😄... -من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد سورپایز سویپاز زمان ما نبود که!!! خندیدم و مشغول خوردن ادامه ی غذا شدم بعد از شام هم سفره رو جمع کردم و با مادر بزرگ ظرف هارو شستیم کلی خیسش کردم و خندیدیم... انگار یادم رفته بود که چه غم بزرگی داشت عذابم میداد.... ساعت حدودای دوازده بود جای مادربزرگ رو پهن کردم و نشستم بغلش... عین دوران بچگی گفتم برام یه قصه بگو! مادربزرگ هم مشتاق تر از همیشه قلاب بافتنی شو برداشت عینکشو جابه جا کرد و گفت: -یکی بود یکی نبود... موهامو باز کردم و سرمو گذاشتم روی پاهاش... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمـــــان به‌قلم⇦⇦🍁🍁 قسمٺــ دهـــم: سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد: -یکی بودیکی نبود... یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم... مادربزرگ ادامه داد: -یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود! خندیدم و گفتم: -مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب. -هیس وسط قصه مزاحم من نشو. ادامه داد: -این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست. -خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری! قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت: -یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت! خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد: -خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!! دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه...به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی... روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده... بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده... . . بی اختیار زدم زیر گریه... واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی.... خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا... اون شب کلی گریه کردم. سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد... صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید مشغول نماز خوندن شدیم... ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❌ امام خمینی رحمه الله: درس خواندن بدون شقاوت می‌آورد روزی از استاد خود مرحوم آیت‌الله ایزدی پرسیدم که بنده به‌خاطر اینکه درس زیاد دارم موفق به نمی‌شوم، آیا اشکالی دارد که به خاطر درس که شاید واجب هم باشد نماز شب را ترک کنم؟ ایشان از قول استاد خودشان نقل کردند که ایشان می‌فرمود: درسی که با نماز شب همراه نباشد، شقاوت می‌آورد، اگر از روی اتفاق یک مرتبه به خاطر مشکلاتی نتوانستی نماز شب بخوانی و مجبور شدی به جای آن مطالعه کنی اشکال ندارد ولی اگر پیوسته بخواهی چنین کنی جز شقاوت و بدبختی نصیبی نخواهی داشت روزنامه کیهان، صفحه معارف، ۶مهر ۱۳‌۹۶ 🌤«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌤 🍁🍂🍁🍂
🔘 داستان کوتاه ⚠"مراقب به حرفهایمان باشیم..." 👌 ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ "امیرمحمد نادری قشقایی" ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ! 🔹 ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠. "ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ" ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. 🔹ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. "معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ." ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. 🔹 ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ "ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ." 🔹"ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿ ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ" ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ. 🔹 ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. "ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ" ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ... 🔹 ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ "ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ" ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. "ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.!!" 🔹 ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ؛ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ. آﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ "ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ،" ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ! 🔹 ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ "ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ" ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ... 🔹 ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ "ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،" ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ. "ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ." 🔹ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!! ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!!! 🔹"ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ..." ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ "ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ" ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. 👌 "ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ..." ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ "ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ"" ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ" ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ "ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ" ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. 🌺 "ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ." ⁉ ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟!! ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ... ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
آیت الله بهجت : بهترین راه برای رهایی از مشکلات و رسیدن به حاجات چهار چیز است: 1-نذرکردن گوسفند برای فقراء 2-خواندن حدیث کساء بطور پی در پی 3- دادن 4-ختم صلوات روز به نیت سلامتی وتعجیل در فرج و 🍂🍂توشه ی اخرتی برای خودمون ذخیره کنیم قبل از اینکه دستمون از دنیاکوتاه بشه🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان (عج) مراقب این کشور و ملت است حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: امام زمان (ارواحنا فداه) -که این کشور و این ملت در ید قدرت و قبضه‌ی اوست- مراقب این کشور و این ملت است.
نذر استغفار کردم برای آمدنش هر شب لحظه به لحظه آمرزش میخواهم برای هر گناهی که ثانیه ای در آمدنش تاخیر می اندازد
4_5898017655448666983.mp3
1.33M
برای عاشق واقعی خیلی سخت است که معشوق به او توجهی نکند..
داستان ما و مسئولین خانم معلم یك ساعت در مورد انتقادپذیری صحبت كرد و سپس به مدل موهای اكبر، لباسهای اصغر، طرز صحبت كردن حسن و همچنین به دماغ من گیر داد، و گفت این گیر دادن معنایش انتقاد است، و از ما خواست جنبه ی انتقادپذیری خود را بالا ببریم. اما نمی دانم چرا وقتی كامبیز از دست خط خانم معلم تعریف كرد و گفت دست خطش مثل دكترها است؛ خانم معلم گوشش را كشید و او را از كلاس درس كرد. در توجیه كارش هم گفت كه حرف كامبیز تعریف نبوده و انتقاد است. آنهم انتقاد از نوع مخرب و انتقاد مخرب بد است. خانم معلم برایمان توضیح داد كه انتقادهای خودش سازنده بوده است. البته من نفهمیدم انتقادهای خانم معلم كجای ما ها را می خواست بسازد؟! از نكات مهمی كه من امروز در كلاس درس یاد گرفتم این بود كه تفاوت انتقاد سازنده و مخرب را فهمیدم. انتقاد سازنده به آن دسته از گیرهایی گفته می شود كه آدم بزرگ ها به آدم كوچولوها می دهند. در صورتی كه اگر همین گیرها را كوچولو ها به آدم بزرگ ها بدهند،معنایش انتقاد مخرب است! شاید به همین خاطر است كه همواره در مهمانی ها به ما كوچیك ترها هی می گویند: «هیس!!» ، احتمالا آدم بزرگ ها می ترسند خدایی نكرده از زبانمان انتقاد مخرب بیرون بیاید.
✅ تیم پرمدعا، مغرور و حامی هم جنس بازی آلمان حذف شد، نه تحریم بودند نه داخل کشور مردمانش برای رقیب کف زدند و نه مشکل بازی تدارکاتی و.. داشت. این کشور پایگاه فتنه در اروپا علیه ملت ایران است. تو دهنی خوبی هم به شماتت کنندگان تیم ملی ایران زده شد. از حذف کانادای ضدایرانی و بلژیک و البته عربستان سعودی هم خیلی حال کردم. اسپانیای مغرور هم تا حذف فاصله کوتاهی داشت. خدا را شکر هر کس که ایران را شماتت کرد دهانش بسته شد. هرچند اعتقادی به سیاسی کردن فوتبال ندارم اما نمی شود ورزش برای آنها غیر سیاسی باشد اما نوبت به ملت ایران که می رسد امری صد درصد سیاسی باشد. این را هم بگویم که از کار تیم مراکش در برافراشتن پرچم فلسطین بعد صعودش هم خیلی لذت بردم. آفرین