eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.8هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
21هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این لقمه پنیری خوشمزه و جذاب رو یکبار امتحان کنید عاشقش میشید 🥰 پس حتما ذخیره کنید تا درستش کنید😘 . این مواد رو میخوایم 😍👇🏻 آرد ۲/۳ لیوان شیر ۲/۳ لیوان جعفری ۳ ق غ تخم مرغ ۱ عدد پنیر کاشار یا موزارلا ۱۰۰ گرم روغن کمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قارچ پفکی به سبک رستورانی 😍😋 مواد لازم: یه دونه تخم مرغ از هرکدوم از ادویه ها یه قاشق چای خوری نمک و فلفل سیاه و زردچوبه و پاپریکا یه قاشق چای خوری بکینگ پودر شیر ۱/۴ لیوان ارد به مقدار لازم خمیرتون باید نسبتا ابکی باشه قارچهارو داخلش بغلتونید و داخل روغن سرخ کنید نکته : بعد از سرخ کردن قارچها روغنتون نه بو میگیره نه کثیف میشه میتونید راحت از صافی رد کنید و مجدد ازش استفاده کنید
🔹آنچه را گذشته است، فراموش کن؛ 🔸و بدانچه نیامده است، رنج و اندوه مبر. 🔹پیش از پاسخ دادن، بیندیش. 🔸هیچ‌کس را تمسخر مکن. 🔹به ضرر کردن کسی خوشنود مشو. 🔸دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی. 🔹نیک باش تا زندگانی به نیکی گذرانی. 🔸هرگز ترشرو و بدخو مباش. 🔹تا جایی که می‌توانی، از مال خود به دیگران ببخش. 🔸کسی را فریب مده تا دردمند نشوی. 🔹از هرکس و هرچیز مطمئن مباش. 🔸فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی. 🔹بی‌گناه باش تا بیم نداشته باشی. 🔸سپاس‌دار باش تا لایق نیکی باشی. 🔹با مردم یگانه باش تا سرآمد و مشهور شوی. 🔸راستگو باش تا پایدار باشی. 🔹فروتن باش تا دوست بسیار داشته باشی. 🔸مطابق وجدان خود رفتار کن که کامروا شوی. 🔹جوانمرد باش تا آسمانی باشی. 🔸روان خود را به خشم و کینه آلوده مساز. 😊 با همین کارهای ساده می‌توان به خوبی زندگی کرد..
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ ✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره: شخصی می‌گفت در خواب به من گفتند به مردم بگو: برای و نگرانی‌ها به علیهاالسلام ملتزم شوند. 📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۲۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | دنبال نکنید! 🤔 می‌دونین «قول به غیر علم» که آقا به آن اشاره کردن چیست؟ ⚠️ گاهی ناخواسته یه کارای بدی می‌کنیم! 📱 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
11.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه امام_کلام امام(۸) سخنان امام خمینی در مورد اسلام (ره)
بخش دوم قسمت هفتم دیگه تحمل نداشتم...اون از بابام...اون از اون سیلی...اون از اون نگاه های ترحم آمیز...اون از دل سوزوندن عشقم برا من...اینم از برادرم...کریستن...تنها پشتوانه ای که فکر میکردم برام مونده... فکر میکردم تنهام نمیزاره...ولی حالا داره داد میزنه تو صورتمو میگه فراموش کن برادری داشتی... باشه...شاید حق با کریستنه...هیچ کدوم از اعضای فامیل حاضر به کمک به یه مسلمون نیستن...مطمئنم نیستن...خودم باید راهمو بسازم...از همین الآن... در ماشین رو باز کردم و با سرعت پیاده شدم...هنوز سه قدم نرفته بودم که کریستن صدام زد: +الینا...کجا داری میری...وایسا...هوووی با توام... وایسادم...برگشتم سمتشو با عصبانیت داد زدم: _چته؟چرا صدا میزنی...به تو چه که من کجا دارم میرم...چی کارمی هان...مگه همین الان نگفتی فراموشت کنم...خب فراموشت کردم آقای محترم...بیخود جلو راه من رو نگیر...مگه نگفتی برم گم شم هر غلطی دلم میخواد بکنم؟حالا هم دارم میرم گم شم دیگه... بعد هم بی توجه بهش دستمو برا تاکسی که داشت میومد دراز کردم و گفتم: _دربست... تاکسی با شنیدن اسم دربست زد رو ترمز و من هم در برابر چشمان متعجب کریستن سوار تاکسی شدم... 🍃 سه روز از اون شب کذایی میگذره...تو این سه روز نه مامان باهام حرف زده نه بابا...نه کریستن...نه... با تنها کسانی که تو این سه روز حرف زدم اسما و حسنا بوده... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش اول قسمت هفتم دلم نمیخواست دیگه ادامه بده...دلم نمیخواست اون سیلی تلخ رو بهم یادآوری کنه...پس حرفشو قطع کردم و با صدایی که از عصبانیت در حال اوج گرفتن بود و لرز داشت گفتم: _بسه...بسه...بسه...نه...نظر من عوض نمیشه...با وجود همّه ی اتفاقات امشب من بازم نظرم عوض نمیشه...پدرم که سهله اگه همه ی عالم هم طردم کنن من بازم نظرم...عوض...نمیشه...فهمیدی؟دیگه هم سعی نکن با یادآوری اتفاقاتی که خودمم جزیی ازش بودم نظر من رو عوض کنی...امشب سیلی خوردم به درک فردا کتک میخورم...پس فردا از خونه پرت میشم بیرون...برام مهم نیس...هیچی برام مهم نیس دیگه...مهم اینه که من تازه قراره معنای زندگی کردن رو بفهمم...معنای هدفمند بودن...معنای قانون...مقررات...دیگه هم نمیخوام یک کلمه از حرف ها و نصیحت های تورو بشنوم...اگه پدرم همین امشب هم منو از خونه بیرون کنه حرفی ندارم... به نفس نفس افتاده بودم...سرمو برگردوندم تا اشکام راحت تر فرصت جاری شدن پیدا کنن... چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه کریستن چندبار محکم کوبید رو فرمون و بلند گفت: +Damn...damn...damn...(لعنتی...لعنتی...لعنتی...) از صدای بلندش ترسیدم و ناخودآگاه برگشتم سمتش که همون لحظه با صدای بلندی دوباره فریاد زد: +باشه...به درک...هر غلطی دلت میخواد بکن...دیگه برام مهم نیس...به هیچ وجه برام مهم نیس...بمیری هم برام مهم نیس لعنتی میفهمی...مهم نیس...فقط یادت باشه اگه فردایی پس فردایی بابات از خونه پرتت کرد بیرون فراموش کن که برادری داشتی...فراموش کن که پسر عمه ای به نام کریستن داشتی...همه چیز رو فراموش کن...نه تنها من رو بلکه همه خونواده من رو...مادرم...پدرم...رایان...خانواده مارو فراموش کن...هیچ کدوم از ما حاضر به کمک به یه مسلمون نیستیم...هممونو فراموش کن...منم فراموش میکنم...الینا رو فراموش میکنم...خواهرم رو...عزیز دلم رو فراموش میکنم...فهمیدی؟!حالا برو گمشو هر غلطی دلت میخواد بکن... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش سوم قسمت هفتم امروز میخوام تصمیمو عملی کنم...امروز میخوام مسلمون شم ولی نمیدونم چجوری...بابا که نمیزاره من از خونه برم بیرون...موندم چکار کنم...تصمیم گرفتم برای هزارمین بار تو این چند روز از اسما و حسنا کمک بگیرم...گوشیمو برداشتمو شماره خونشونو گرفتم... بعد از خوردن چندتا بوق صدای امیرحسین تو گوشی تلفن پیچید: +چه عجب زنگ زدی!بابا چشمم خشک شد رو گوشی تلفن!خب حالا زود تند سریع بگو ببینم کدوم شهر؟! انقدر تند این حرفارو میزد که من فرصت معرفی خودمو نداشتم! بالاخره با ساکت شدنش من تونستم حرف بزنم: _سلام آقا امیر...خوب هستین؟ بنده خدا تعجب کرده بود و به تته پته افتاده بود: +سَ...سلام...ببخشید اشتباه شد...شما؟! خندم گرفته بود...با صدایی که ته مایه خنده داشت گفتم: _الینا هستم...مالاکیان...مثل اینکه بدموقع زنگ زدم... +عهه...شمایید...شرمنده نشناختم...آخه منتظر تماسی بودم فکر کردم شمایید... _خواهش میکنم من شرمندم که بدموقع زنگ زدم...من بعدا زنگ میزنم...سلام برسونید...خدافظ... بعدم بدون اینکه اجازه بدم چیز دیگه ای بگه قطع کردم... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش چهارم قسمت هفتم یکساعت بعد گوشیم زنگ خورد.شماره خونه دوقلو ها بود...تماس رو وصل کردم که صدای دوتاشون باهم بلند شد: +سلاااام دختر خارجی... فهمیدم صدام رو بلندگو که دوتاشون باهم سلام کردن... _سلام و کوفت...دوباره صدا من رو بلندگوإ؟شما که میدونید بدم میاد...میخواید مثل اوندفه ضایع شم؟! اسما:خب حالا چه خودشم میگیره...نترس صدات رو بلندگو باشه خواستگار برات پیدا نمیشه... _اسماااا؟! اسما:جااانم؟! _راستی داداشتون گفت که من اول... حسنا پرید تو حرفمو گف: +آره فهمیدیم...کلی هم بهش خندیدیم... خنده ی کوتاهی کردم که حسنا گف: +اِلـــــــی...دیدی بدبخت شدی...دیدی بیچاره شدی...دیدی... پریدم تو حرفشو گفتم: _مگه چی شده؟! حسنا:ما داریم میریم... _کجا؟! اسما:شیراز... _خب به سلامتی کِی میرید؟چند روزه؟ حسنا:هفته دیگه میریم... اسما:دوتا سیصد و شصت و پنج روزه!... _چــــــی؟!عین آدم حرف بزنید ببینم چی میگین...ینی چی دوتا سیصد روز؟! رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹